من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

خونه

ببین اینجا اتاق کارم بود، فسقلی و جمع و جور. چقدر اینجا تا صبح قلم زدم، قدم زدم! 

خونه که خالی باشه هرچی که دلت بخواد میتونی توش ببینی! خودت رو هرجا بخوای میبینی دیگه، لازم نیست بری دمپر آیینه فکستنی بشی که تلخک توی آیینه رو ببینی!


نشسته بر سنگ فرش برهنه، نا امید زار می گرید. خانه خالی، خاطراتی چون شبح از هرکجا آوار میگردد به روحش. نه زمانی مانده تا یادآوری باشد برای چیزکی، نه مجالی تا به ذهنش رسد آهی ، حسرتی، افسوس و فغانی!

خود نمایی میکند از گوشه ی پستوی خاک آلود ذهنش، موج آواهای شاد و مست و هذیانی و سخت و بی خود و اندوه ناکی!

سخت می گرید! دگر جز او کسی بر سرسرای این گورستان خاطرات، مرثیه ای نمی خواند، سازی نمیزند! 

این خانه باید بهاران زیادی را مامن میشد، کنون جز بور سنگین زمستانش هوایی نیست! 

این خانه باید انعکاس قهقه نوباوگانی شاد می بود نه حزن هق هق مردی که رویاهای زیبایش ویران شد!

میفشارد ساز بر لب، نوایی بر نمی آید، چنان سنگین نفس بر جان نشسته نای بیدادی نمی آید!

به لب تنها شرار واژه ای رقص و طرب دارد "چرا؟" !

می شد اینجا سقف باشد برای عشق بازی زیباترین لحظه های مست بودن.  میشد اینجا پرورشگاه شادی و مهر و صفا باشد، میشد این سنگ ها را بذر آسایش و ایمان پاشید، میشد اینجا تا خدا عاشق شد و خلوت گزید! اما، این همه در خدمت دیگر مقیمانش حقیقت شد! 

نشسته بر سر جای زمانی تخت آسودگی اش، ساز بر لب می فشارد، نغمه ی معشوق مینوازد، هزیان به سر، آتش به جان!

نگاهش مانده مات و خسته بر آنچه پشت پنجره آرام آرام روشن میشد. پرده ای دیگر نمانده، روشن کنید این صحنه ها را !


پ.ن: آن دم آن گاه که میگویی دوستت میدارم، در اندیشه ی اندوه خنیاگری غمگینی باش، که آوازش را به پای گذران باد پریشان کرد و ویران شد!

لولو

بیا اینجا ببین ... شاید هیچ چیز توی دنیا آرامش بخش تر و زیباتر از این نباشه که روی کف پوش پشمالوی وسط سالن بشینی و به چهره ی ناز و عمق خواب بانو خیره بشی ... با همون موهای ژولیده ی پخش و پلا، دستاش رو هم جلوی دماغش مشت کرده ... روی کاناپه دراز کشیده خوابش برده ... هیچی هم زیر سرش نیست ... داره آروم و با وقار همیشگی نفس میکشه ... تو هم توی آیینه برو بشین به بانوت خیره بشو شاید فهمیدی چی میگم ... بانوی توی آیینه که به نازی بانو نیست ... بانو تکه! ... حالا گاهی وقتا وحشی هم میشه! ... که چی؟! 


= فکر کنم دختره! آخه خیلی زبونش نااااااازه ... نیگا کن... چه جوری آب میخوره ...**** (واژه آوایی چندش برانگیز مشابه همونی که توی پارسی دخترا میگن ووووییییییی)

- { :| } بانو جان ... جدیدن دیگه از روی زبون جنسیت رو تشخیص نمیدن، دم بنده خدا رو بلند میکنن ببینن دختره یا پسر! بلدی یا بگم فرقشون چیه؟

=  اااا ... آخه ببین! ... اگه پسر بود کله ش رو میکرد توی ظرف مثه گاو قرت قرت آب میخورد ... مثه تو که با پارچ آب میخوری! ... آها نیگا کن ... اون یکی پسره ... پرید وسط ظرف آب به گند کشید همه جا رو ول کرد رفت ... عین خودت! 

- { :( }  الان من گاوم؟ گاو منه؟ توله سگه گاوه؟ من توله سگم؟ من و توله سگ با هم گاویم؟!! 


خانم مسن و تپل فروشنده، همون طور که گربه ی خنگ و لوچش رو بقل کرده بود سعی میکرد موهای فرفریش رو از روی صورتش کنار بزنه و عینکش رو به مناطق بالا دست دماغ طولانیش هدایت کنه. با یه لبخند سنگین و فرمایشی نزدیک شد و شروع کرد از اصالت و پاسپورت و جد و آباد توله سگا تعریف کردن ... این وسط هیچ چیزی هیجان انگیز تر از چشم تو چشم شدن با ایگوانایی که توی آکواریوم داشت سنجاقک میخورد نبود! با چنان لذتی میخورد که آدم گرسنش میشد!


= یکی یا دوتا؟

- جانم؟!!!!! 

= یه بچه میخوای یا دوتا؟

- الان اونا بچه های ما شدن؟!! ما همیشه میگیم حلال زاده به داییش میره!! راست میگیم به خدا ... 

= { :| } خانم همین دختره خیلی خانم و نازه، خونه یه نر داریم همون زیادیمون هم هست ... (اشاره به من) 


شما رو نمیدونم ولی من توی این شرایط جز بلند خندیدن و عاشق شدن کار دیگه ای ازم بر نمیاد ... توله سگ بیچاره اسمش شد lulu ... هرچی گفتم بانو جان لولو توی فرهنگ ما چیز بدیه! همون le loup ( گرگ) شما بوده اومده شده لولو ... یه وقت بزرگ بشه هیولا میشه این کار دستمون میده ... انگار نه انگار! امیدوارم زودتر چنان گندی به وسایل خونه بزنه که بیاریم پسش بدیم! (امید های خبیثانه) 

لکه سیاه کوچولو

عصبی ام ... آره چیه؟ ندیدی یه مرد تنها عصبی باشه ؟ ... توی آسانسور دیدمت بس بود ... تمام وجودت عرق کرده بود ... آخه عاقل مگه ساعت 1 شب میره پیاده روی؟ ... عاقل شاید نره ولی یه عصبی میره ...

نفسش تند میشه ... کم کم عرق تمام بدنش رو میگیره ... احساس گر گرفتگی تمام وجودش رو آتیش میزنه ... تمام خونه رو با مشت گره کرده دور میزنه ... کجای دیوار بزنه که هنوز سالم باشه ؟!!! ... از جلوی هر آیینه ای که رد میشه مرد توی آیینه ی اخمو و وحشی رو میبینه که داره با تمام وجودش سعی میکنه آرامش خودش رو حفظ کنه ... نه ... امکان نداره ... نه ... تند تند لباس میپوشه و بیرون میزنه ... اولی ... دومی ... سومی ... چهارمی ... اصلا فایده نداره ... فقط طعم دهنش بد میشه ... و یه حس تنفر مزمن و بدبو ... 

خیابون هنوز شلوغه. آدم های خوشحال ... نعشش رو تا خونه روی پیاده رو میکشه و دم در روی زمین ذوب میشه ... اگه درست بود ... اگه همون بود دیگه نمیتونست ادامه بده ... این رو مطمانه ... میدونه! ... فقط مونده یه لکه ... یه لکه سیاه کوچولو که میگه داستان چی بود. .. .. .. 

سنگ صبور

سنگ ... کاغذ ... قیچی!!!

سنگ ....... کاغذ .......قیچـــــــــی!!!!!!

بازم که باختی بانو ...

سرش رو تکیه داده به شیشه ماشین. پاهاش رو بغل کرده و آهنگ رو زمزمه میکنه ... 

شیشه بزرگ عینک آفتابیش به جاده خیره شده ولی چشماش بسته است ...

مرد توی آیینه داره از توی آیینه عقب یه چشمی من رو نگاه میکنه ... 

- من که گفتم مجبور نیستی بیای! اگه میخواستی پیش مادرت بمونی ... خوب میموندی ...

چیزی نمیگه ... این یعنی اگه ساکت نشی قول میدم تا آخر راه یه کاری کنم خودت با کمال میل برگردی ... مجبورم به سنگینی افکارش احترام بگذارم !


======


= چند روز طول میکشه؟

- باید برم ببینم چی میشه!

= تمام حرفام رو فهمیدی و این تصمیم رو گرفتی یا باید باز هم تکرارشون کنم؟

- :) فهمیدم ...

= فکر نکنم!

- ببین سعی کن یککم شرایط من رو هم درک کنی ... من این کارو ...

= آره، آره ... شرایط تو ... تو این کارو برای خوش گذرونی نمیکنی ... ولی نمیدونم چرا هر وقت من برنامه گذاشتم برم جزیره تو باید یه کار برات پیش بیاد !! ... تو مشکلت با اون جهنم چیه؟ 

- مشکل؟! ... یه بار دیگه هم این بحث رو کرده بودیم ... بازم باید ادامه بدیم ؟

= باشه ... من بغض نمیکنم ... تو هم برو به اون کار مسخره ات برس ... پشت سرت رو هم نگاه نکن ...

- ببین آخه ...چرا ...

= من اسمم ببین نیست !!!! با اسم لعنتی من هم مشکل داری ؟؟!!!! :((


==============


- بانو بیداری؟

= نه!

- باشه ... فقط میخواستم بگم بلیط های سفرمون جور شد ...

از جاش میپره و رو به من روی تخت میشینه ...

= چی؟!!!!!!!!

- هیچی ...

= یه بار دیگه بگو ... 

- خوابم، نمیتونم توی خواب حرف بزنم ... :)

پرنده

بالاتر، آره بالاتر ... به چشمام نگاه کن ... اشکلال نداره ... بذار ببینمت ... هنوز جاش روی بازوی راستت مونده ... خودش هم نباشه همیشه یه اثری از خودش میگذاره ... امروز ریشت رو نمیتراشی؟ ... کاش میتونستی دستت رو بیاری بیرون از آیینه و ببینی چقدر یخ کردم ... تو به این میگی عشق یا وابستگی ؟ ... مراقب حولت باش، داره باز میشه ... همیشه گفتم کاش این آیینه بین ما نبود ... میتونستی حرفای خودت رو بزنی ... میتونستیم با هم گپ بزنیم ... البته اون وقت دیگه فکر نکنم روت میشد با یه حوله ی فسقلی جلوم واستی ... تو هم اتو کشیده میشدی، مثل همه ... تو هم نقاب میزدی و احساساتت رو نمیریختی بیرون ... پس همون بهتر که اون پشت داری برام شکلک در میاری ... بهت که گفتم مراقب باش ... دیدی افتاد ... خب برش دار بی حیا ... خیلی بی شعوری!


پیام ساده ای بود 

" من میرم بندر ... معلوم نیست کی برگردم ... یخچال پره ... مراقب خودت باش ... ارادتمند"

پاره کاغذی که معلوم بود با عجله، با مداد ابرو نوشته شده رو آروم از زیر کفش دوزک آهن ربایی روی در یخچال کشید بیرون. هر واژه براش پتک سنگینی بود که مغزش رو متلاشی میکرد... "کجا رفتی بانو؟ ... یعنی انقدر کار فوری پیش اومده بود؟ ... بدون خداحافظی!!!... ارادتمند چیه دیگه؟ " گیج خواب و ناباور از مفهوم سنگینی که کاغذ نیمه جون به دوش میکشید بی هدف دور خونه راه میرفت و با خودش حرف میزد. دکمه های تلفن رو دو دستی فشار میداد که زودتر شماره رو بگیره. صدای آهنگ پیانو از اتاق کار بلند شد که وسطش یه صدای روباتیک میگفت " la maison de l'amour " ...  موبایل رو که هنوز داشت زنگ میزد و  عکس دو نفره خندونشون رو نشون میداد توی مشتش فشار داد ... عرق سرد سعی میکرد بدن لرزون از خشمش رو  خنک کنه ... بدون اینکه بالا تنه ش رو بپوشونه از پنجره به بیرون خم شد ... ژوزفین دختر نوجوون مغازه پنیر فروشی اون طرف کوچه میگفت بانو چند ساعت پیش با یه کوله پشتی و یه ساک با عجله داشته میرفته سمت ایستگاه مترو ... خواب لعنتی... متروی کثافت ... 

به دیوار زیر پنجره تکیه داده ... فشار آرنجش روی زانوش داره بی حسی عجیبی رو القا میکنه ... نور مستقیم آفتاب پیشونی و سرش رو نوازش میکنه ... دود سیگار با رقص طنازش از پنجره به ناشناخته ها به پرواز درمیاد ... دیگه باز موندن پنجره یا بوی سیگار مسئله ی جدی ای نیست ... کسی نیست که از اومدن خاک توی خونه یا بو گرفتن پرده های روشن ناراحت بشه! 

دخترم ...

بذار ببینم این چیه! ... چرا اینجوری شدی ؟ چقدر داری عوض میشی! ... داری پیر میشی و شکسته. کم کم دارم شک میکنم خودت باشی. آخه چرا انقدر سریع؟ توی این چند ماه اخیر مگه چه بلایی سرت اومده ؟ 


بانو جان، عزیزم بیا ... میگم شما که توی کشورتون کنکور چیز خاصی به حساب نمی اومده پس دبیرستان بودین انگیزتون برای زندگی چی بود ؟! چرا مثل بز منو نگاه میکنی؟ سوال کردم دیگه! آخه میدونی دخترای کشور من توی دبیرستان که با پسرا نیستن، میشینن کلی درس میخونن که برن دانشگاه اونجا پسرا رو ببینن :))‌ :[ زهر مار، بی جنبه! خنده نداره ... دخترای سرزمین من خیلی مرد هستن! فکر کن با اون لباسای افتضاح،‌با اون همه تفاوت گذاشتن ... باز هم میخندن و شادن ! دلشون خوشه که برن دانشگاه، وارد اجتماع بشن، مستقل بشن، عاشق بشن، عشقشون رو پیدا کنن، خانواده، مهر، عشق ... خیلی ساده شادن ... شاید نمیدونن اینها هم خیلی رویاییه! اصولا واقعیت جور دیگست ... مثل بچه لاکپشتی که از تخم بیرون میاد، همه ی انگیزش اینه که به دریا برسه و تا اقیانوس شنا کنه ولی هیچی از خطرای سر راهش نمیدونه. میگن فقط 7-8 درصدشون پاشون به آب میرسه و فقط 2-3 درصد به اقیانوس میرسن! دردناکه نه؟ این همه توی تخم زندانی باشی بعد که بیای بیرون بشی ابزار برای فرو نشاندن غریضه ی گرسنگی یه حیوون ...

حقیقت همیشه دردناکه مخصوصا اگر بخوای رویاهات رو دنبال کنی. ولی همیشه کسایی موفق شدن که رویاهاشون رو دنبال کردن!!! عجیب نیست؟

بانو من اگر دختر دار بشم ... قربونش برم فسقلی :) ... سعی میکنم بهش یاد بدم رویاهاش رو واقعی بسازه ... رویا که واقعی بشه دیگه چیزی ازش نمیمونه که ... پس چیکار کنم؟ بهش بگم بابایی دنیای قشنگ صورتی و سفیدی که تو میشناسی هیچ ربطی به دنیای سیاه و خون آلود واقعی نداره ؟ خب بچه تباه میشه که ... چه کاریه؟ ... :( 

بانوووو ... اصلا بیا سعی کنیم دنیای قشنگ دخترمون رو از اول واقعی بسازیم :دی ... ولی نه! بچه تخیل میخواد! بچه که بچگی نکنه که بچه نیست ... اصلا من نمیدونم! بچه تربیتش با مامانشه :)) مگه نه؟ .... بانو؟!!!!! .... ؟ !!! ... خوابیدی؟ :[ ... ما رو باش داریم با کی درد دل میکنیم ... 

ببخشید میشه لامپ رو پشت سرتون خاموش کنین ؟ ...

قربون دستت ... 

ببین ...

بیاجلو ... بیا ... بیا ... آها ... من که چیزی روی پیشونی تو نمیبینم، تو روی پیشونی من چیزی میبینی ؟!! یه نوشته ای،علامتی، تابلویی ... نه بابا! یه چیز تو مایه های ... " پاچه ی گشاد، لطفاً بفرمایید! " یا " ابله مادرزاد، بچاپ و برو" آره دیگه ... ببین من میگم مشکل چشماته! ... آره ! یه بلاهت دیرآشنایی داره ... اوهوم ... البته اینجوری بهتره، آدمای بیرون آیینه برامون نقشه های پیچیده نمیریزن ... ما هم میتونیم سریع بشناسیمشون ... کاربردیه ! 


صورت خسته و شکستش رو توی دستای بی حس و سردش گرفته بود. نگاه سنگین کسی که جلوش دست به سینه ایستاده بود داشت مغزش رو له می کرد. تمام فشاری که توی این مدت کشیده بود رو داشت با نگاهش به اون منتقل می کرد. تمام تلاشش رو برای صاف کردن عبارات موهومی روی لایه ی شکننده و بی اساسی از احساسات کهنه به کار می برد. ضعف و نا امیدی تمام قدرتش رو به زمین می ریخت. حس اون خواب های سنگین و خیس از عرقی رو داشت که توش جلوی جمعیتی وحشی و ناشناس لخت و بی دفاع ایستادی و می خوای دکلمه کنی. نه صدات در میاد و نه می تونی فرار کنی. باید توی چند کلمه همه چیز رو عوض می کرد. کوچکترین حرکت اشتباه می تونست ماتش کنه ... همه ی عناصر گرداگردش داشتن به وجودش فشار می آوردن. دلش می خواست فریاد بزنه و همه چیز رو نابود کنه. به زور خرده های روح متلاشی خودش رو از فضای گرد و خاک گرفته ی اطرافش جمع کرد ... 


- ببین ... میشه لطفاً آروم باشی؟! 

= نه ! 

-خواهش می کنم چند دقیقه فقط بشین ببین چی میگم ... من ...

= خداحافظ ...

- نه ... ببین ... فقط ... ... ... ... لعنتی ... 

=[نیشخند سرد و خسته و بغض آلود]


-------------

پ.ن: دنبال ارتباط معنی داری بین قسمت اول و دومش نگرد ... 

پ.ن.2: یه جمله خوندم روحم رو کشید " اگه مردی بیا اینجا و زن باش ... " 


بی بازتابی

دیروز داشتم بهش نگاه می کردم. خیلی از گفته ها اینطور شروع میشه توذهنم. سرشو تکیه داده بود آروم به شیشه ی اتوبوس و ژست خستگی داشت. دقت کردم دیدم حواسش خیلی ظریف به اطرافه و پاش رو کم کم از کفش در میاره. هر یه سانت که پاش رو می کشید بیرون میذاشت یه سانته 5 دقیقه هوا بخوره تا بوش بره. اگه یهو تمام پاش رو می کشید بیرون از کفشش گند میزد به اتوبوس و مجبور ببود بعد تذکر شاگرد راننده تمام 500 کیلومتر پاشو تو قبر بچه اش ( کفشش ) بذاره. لامذهب 41-42 هم که نبود پاش!

- خسته اس؟

آره بابا داغونش کردن.پاره اس!

- از کی دوباره شروع کرده؟

17 روز پیش بود. وقتی به دنیا اومد تنها بود. گفتم همه چی روبراهه دیگه. یه دفعه نذاشت و چشاش تو اتاق عمل افتاد به دختره پرستاره که موهای صاف و سیاش ریخته بود رو پیشونی عرق کرده اش. ندیدمش ها اما فهمیدم که کارش دراومده.

-الان کجاست؟

رو بالکن داره بهمن می کشه. تو چرا اینقدر کثیف شدی؟ میرم یکم رایت بیارم پاکت کنم.

-قبل تو اون اینجا بود با هم حرفمون شد تف کرد روم...

قیژ غییژ

اینجوری نیگام نکن! چیه خب دارم فنا میشم از بیخوابی. فکر کردی مریضم ساعت 4:48 دقیقه بشینم قهوه بخورم قیافه ی کج و کوله تورو روی زیپوی خط خطی خیره بشم و با زور بهت بخندم؟ ببین ... اصلا نمیشه با تو منطقی حرف زد، منطق یک بازتاب توی آینه یا هر گور دیگه اینه که هرچی بهش بگی بگه خودتی، خودتی ... خودمم دیگه ! پس فکر کردی تویی؟!! نخند، حالم از تکیه های قهقه ات به هم میخوره، با اون بوی تند عطر کثیفت ... بوی قهوه ی ترشیده گرفتی! توی حموم به جای اینکه به من نگاه کنی پوزخند بزنی اگه خودتو بشوری اینجوری نمیشه ها!! قیافه رو ... 


بوی عرق مونده ی روی بالشت تند تر از بوی عرق بدنمه. هوای تازه از پنجره ی نیمه باز سرک میکشه. صدای خس خس سینه ام توی محیط خشک جریان داره. دلم نمیخواد چشم های خیره به سقف رو ناراحت کنم. با دست دنبال پاکت نیمه مچاله میگردم. عاشق صدای سوختم سر سیگار توی سکوت هستم و بعدش دم و یک باز دم بی انتها ... تمومش کنین دیگه ! 


صدای خراشیده شدن پایه های تخت روی سقف اتاق رو ترجیح میدم به صدای فحش های رکیکی که هر روز بینشون جریان پیدا میکنه. صدای ناله های مست خیلی بهتر از جیغ های سردرگم از درد کشیده ی آب نکشیدست ... آخه زندگیه میکنین ؟! 


فقط از صداهایی که از سقف میاد میشه فهمید زندگی این انسان نماها برپاست. صدای جارو، صدای پاهای گنده بک! صدای عربده هایی که هر چی بلند تر میشه صدای قدم هاشون هم بلند تر میشه ... چندتا ظرف میشکنه، چند تا فحش و کشیده و جیغ و ... گاهی صدای تخت و ... در اتنهای زندگی دارن این دوتا با هم کلنجار میرن! آخه زندگیه میکنین؟! 


هیچ وقت نمیخوام درگیر این رزم بی انتها بشم! خدا رو شکر صدای دوش میاد، دیگه میشه تا صبح که صدای زنگ ساعتشون بیدارم کنه بخوابم ...آخه زندگیه میکنم ؟! 


پ.ن: آقا آیینه هامون رو جدا کردن! مثل اینکه باید هر کسی از آینه ی خودش بگه ! اینم یه مدلشه دیگه!! آخه زندگیه برامون درست کردی؟!

پ.ن.2 : مرد تنها خیلی بی ادبه، به معصومیت گول زننده ی نگاهش کاری نداشته باشین! آخه تربیته تو داری؟! 


لک بری


من از تمایلم برای اینکه کسی باشم خسته شده بودم برای همین در گلدان یک لیوان وایتکس ریختم، به زیرسیگاری پر فوت کردم و به دوران خوشی که با توداشتم فکر کردم.

شب که بیدار شدم صدای جاروی رفتگر در کوچه مرا در خاک انداز جابجا کرد. گربه شده بودم انگار بین زباله ها. دور خود می گشتم و هر صدایی توجهم را سریع جلب می کرد. نزدیک تر اگر بودی می دیدی که زیر چشمم هم گود رفته است.

وارد اتاق تاریک که می شدم دستانم کمی روی دیوار فکر می کرد که کدام کلید متعلق به لامپ سوخته است - " بگذار اصلاً فکر کنیم که هر دو سوخته اند" -.

پنکه سعی می کرد از مرداد کمی آبرو بخرد و در اتاقی که شبیه حمام بود بیشتر از آنکه هوا را جابجا کند سرجایش می لرزید.

آدم کنار رنگ اتاق مثل نور پیراهن کوچکت ناخواسته بالغ می شد. به خودت می آمدی و می دیدی همه چیز تغییر کرده است.

تو را از دور ترین نقطه خانه چهل متری نگاه می کردم که روی مبل به خواب رفته بودی تا تمرین خواب دیدن  کرده باشم. به خودم می گفتم : صبح که بیدار شدی قبل از اینکه موهایت را شانه بزنی می گویم بیا روزی یک صفحه برای هم بنویسیم، و تو با چشمانت یکی از آن پوزخندهای خاص خودت می ریختی  به دشنام به این به قول خودت گول دریده این خلاء چموش این من، که یعنی عاشق همین دیوانه بازی هایت شدم دیوانه!

فراموش کرده بودم که شب است. سوسک های کوچکی روی قهوه جوش کوچک کنار سینک ظرفشویی بازی می کردند. شاید برای همین بود که از قهوه انصراف را آموخته بودی.شاید.

آفتاب می رفت که مفتضحانه بالا بیاورد روز را روی پرده های زرد اتاق و صدای ماشین ها که مثل کش آمدن بدن بعد از بیداری بی جان بود یک روز دیگر را در کمتر از بیست متری ناز حضور تو در خیابان قی می کرد.

سخت تر از اینکه مردد باشم که کار درستی است پیشنهادم به تو،  کمی دستم را به سمت صورتم می بردم.اما وسط راه ترجیح می دادم در شیشه ی عینک خودم را ورانداز کنم. بلکه شاهد کسی یا چیز جدیدی باشم. یک جوش کوچک روی چانه زیر ریش هم امیدوارکننده خواهد بود حتی. اینجا است که بازنشستگی، با زن نشستگی، تجربه را به هیجان می کشاند.

وقتی که از خانه بیرون زدم برای خریدن نان اصلاٌ نفهمیدم قدمهایم چطور مسافت نانوایی را له کرد. تو دیشب بودن را عاشقانه را اینطور صرف کرده بودی : هستم-------------------هستی------------------------هست. چقدر نرم بود. لوس کرده بودی صدایت را در کمال تعجب و گفته بودی : دوست داشته بودم!

در راه به این فکر می کردم که شاید بخاطر قتل در قطار سریع السیر شرق هنر هفتم بود که هنوز فقط با اتوبوس سفر می کنی... اینقدر از این حرف ها در خودم دوره کردم تا به خانه رسیدم. ولی با وجود بوی کهنه ی چای بهاره لاهیجان که از آشپزخانه به زیر روسری ات رسیده بود  و  با اینکه معلوم بود که پنکه در هر بار گردش به زیرش سرک می کشد باز هم  تکان نمی خوردی حتی.

کمی دقیق شدم رویت. هرچه نزدیک تر می آمدم احساس می کردم تو داری دور تر می شوی. پس این طوری است؟! پس یعنی یک صفحه برای من یک صفحه برای تو باید جایش را به بینهایت صفحه برای تو بدهد؟!!

یک لیوان وایتکس در گلدان ریختم، به زیر سیگاری پر فوت کردم و به دوران خوشی که با تو داشتم فکر کردم.

راست می گفتی : مرگ کوتاهترین راه برای تبدیل به اندیشه تام است و بازی را همیشه از زمین حریف آغاز می کند.