من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من چسبیده به سنگ گذشته ام ، تو آفتاب دیگران

دلم برات تنگ شده. نه به اون موقع که هر جا نیگا میکردم تو رو میدیدم ، نه به الان که چندین ساعت میگذره اصلا پیدات نیست. شیطونه میگه برم یه جا که آینه داشته باشه ببینمت . پشت این دستگاه نشستم منتظرم 3 ساعت تموم بشه نتیجه ببینم که چی میشه. مرده شوره هر چی نتیجه و دستگاه و .......... یادش به خیر کارگاه پارسال ... مینشستم رو به روش و تمام مدت کارگاه خیره و مات میشدم بهش. دقیقا رو به روی من مینشست. جوری که فقط صورتش از بین لوله ها پیدا بود. گاهی وقتها یه نیم نگاهی میکرد و ضمیمش یه لبخند آشنایی. همون کافی بود که تا بی نهایت مستی ببرتم و از اون بالا وقتی یادم میوفتاد که هیچ وقت حتی نمیتونم به شعاع چند صد متری روحش نزدیک بشم یه سقوط ازاد جانانه تا ته دره شکست و نابودی. اونجا بود که حال پیرمرد نیمه کوری که لب تراس می نشست و به رو به روش خیره میشد و اشک میریخت رو فهمیدم. یه بار پرسیدم چرا گریه میکنی ؟ گفت : دنیا رو به رومه ، زیباست ، ولی من نمیتونم از این زیباییش لذت ببرم. فقط میبینم که روشنه ولی آسمون و خورشید رو نمیبینم. اگه قرار بود نبینم خوب همین یه ذره رو هم ازم میگرفت دیگه چرا عذابم میده .....
خدایا اگه قرار بود بهش نرسم خوب چرا گذاشتیش رو به روم که هر روز ببینمش و هر روز عذاب بکشم و هر بار بمیرم. .. .

آفتاب افتاده صاف وسط سالن نیمه گرد جایی که میگن خونه منه ولی بیشتر به لجن زار خاطرات پوسیده و تهوع آور شبیهه. سالنی با پنجره های باریک و درازی که دور تا دور این نیم دایره لخت رو گرفته. از بچگی دوست داشتم لخت زیر نور آفتاب بخوابم ولی همیشه تنها چیزی که بعد از این کار پوستم رو حسابی داغ میکرد خطوط به هم پیوسته ای بود که پدرم با مهربانی خاص با کمربندش روی بدنم به جا میگذاشت. اما الان دیگه ... آزادم . خیلی جالبه آدم یه دفعه تمام اطرافیانش رو از دست بده. . روی زمین سنگی که سرمای خودش رو محکم چسبیده و خیال گرم شدن نداره دراز میکشم. بدنم منقبض میشه و موهای تمام بدنم سیخ میشه. حس عالی سرما از پوست زیر بدنم توی تمام بدنم پخش میشه. آفتاب زودی دست به کار میشه و بدنم رو نوازش میکنه. تقابل گرما و سرما . چقدر لذت بخشه این کار. احساس سبکی خاصی بهم دست میده که تا اوج بالا میبرتم. انقدر غرق لذت شدم که همه چیز رو فراموش میکنم. دوست دارم چندین ساعت همین جوری بمونم ولی آفتاب مهربون خاصیت زنانه خودش رو آشکار میکنه و با نرمی و آرامش از پیشم میره. من میمونم و سرمای سنگ زیر پام که هیچ وقت ازش خلاص نمیشم. همیشه وقتی دارم از یه چیزی لذت میبرم مثل آفتاب ازم دور میشه و فقط شب سیاه میمونه و سرمای سنگ و دلهره و افسردگی و تنهایی و سکوت . . .

آینه ی دروغ گوووو

نیگام نکن ، باهات قهرم. این بود رسم رفاقت ؟ بعد از این همه رفاقت ، درد دل ، فکر میکردم تو دیگه باهام روراستی... تو هم بهم دروغ میگی ........ بزنم دنیات رو بشکنم ؟ .... تو که زندگیت به یه تیکه آینه بنده خجالت نمیکشی دروغ میگی ؟ ........ البته دروغ نگفتی، فقط تمام حقیقت رو نگفتی.... عجب رویی داری ، باز هم نمیخوای نشون بدی !! آخه چرا بهم نشون نمیدی ؟ من چی دارم که به هر کی نزدیک میشم بعد از اینکه میفهمه ماجرام چیه ازم فاصله میگیره ؟ بهم نشون بده ، خواهش میکنم. . .
باز هم دروغ میگی ، من 21 سالم نیست من حتما 40 - 50 سالمه . حتما کلی پیر شدم. دروغ میگی ، این صورت من نیست ، صورت من حتما خیلی وحشتناکه. دروغ گووووووووووو اگه این جوری نبود من رو طرد نمی کردن. تنها ولم نمی کردن.
آدما چرا این جورین ؟ .... حالم داره از این آدما به هم میخوره.
اکثر دخترا اولش خیلی خوش برخورد و با کلی شوخی و خنده میان جلو ، بعدش یه دفه انگار رفته باشن توی دستگاه کرایوژنیک ، تا منفی 300 درجه منجمد میشن و بعد مثل یخ توی زمین آب میشن و دیگه خبری ازشون نیست که نیست.
پسرا اولش با رفاقت و بیرون رفتن و شوخی و خنده میان جلو بعدش یه دفه جدی میشن ، انگار دارن با باباشون حرف میزنن ، کم کم انقدر جدی و رسمی میشن که فکر میکنی دارن با آقا معلمشون حرف میزنن ....
یعنی اشکال از رفتار منه ؟ یا از روی سرنوشتم میخوان آیندم رو هم سیاه کنن... چرا بهم نشون نمیدی ؟ ... فقط بلدی اشکام رو نشونم بدی و هر روز صبح بهم یاد آوری کنی که " بد بخت هنوز زنده ای ، قیافت رو ببین که هر روز داره خراب تر میشه. یه روز دیگه هم شروع شد .... " و هر شب بهم بگی که " به خونه ی لجن زارت خوش اومدی تنهای داغون " ....

برف میاد . ماشینا آروم میرن. شلوارم تا بالای زانو خیس خیس شده. سرما رو دوست دارم. ساعت 2 صبح. توی هوا هااااااا میکنم و بخارش رو تماشا میکنم. دستام رو محکم زیر بقلم گرفتم و روی زانوم خم شدم. روی یه صندلی سرد و خیس و برفی وسط یه پارک کوچیک گوشه یکی از خیابونای لعنتی ... اینجا آرامش دارم. از نوک موهام داره آب میچکه. دوست دارم همین جا بخوابم. روی برفهای از تشک نرم تر و توی پارک کوچیک آرامش بخش. برف پاییزی هم نعمتیه واسه خودش. انگشتای پاهام رو حس نمیکنم. اونا راحت گرفتن خوابیدن. آقا یکی بیاد این درخت بالای سرم رو یه تکونی بده ، میخوام زیر پتوی نرم برفش بخوابم.
آرامش اینجاست. چقدر خوب گرمه این آرامش. تا خونه یا بهتر بگم لجن زار نیم ساعت دیگه راهه. کی حاضره پارک گرم و آرامش بخش رو ول کنه بره توی خونه سرد اعصاب خورد کن ؟ آزادی هم نعمتیه ....
نمیدونم چرا سرما نمیخورم. حتی ویروس ها هم از من دوری میکنن. آقا یه ویروسی ، باکتری چیزی هم بیاد با من که تنها نباشم راضیم.
آرامش اینجا خوب گرمه .....

نیاز !!! ؟؟؟

به به ، سلام ........
اینجا چیکار میکنی ؟ قرار بود فقط توی آینه باشی. نمی دونستم توی مانیتور هم میای. چرا وقتی خاموش میکنم میای! از کارات سر در نمیارم. !!! بیا بریم خونه ، دیگه دیر شده. سایت کامپیوتر دانشگاه تا 7 بیشتر باز نیست.
برم خونه که چی ؟ برم اونجا چیکار کنم ؟ اصلا اگه نرم چی میشه ؟ هیچ کس نمیفهمه ، برای کسی هم اهمیتی نداره. برای چی باید غذا بخورم ، مریض نشم ، نمیرم ؟ چه اهمیتی داره ؟ اصلا برای چی زنده ام. تو که توی آینه ای نمیبینی اینجا همه چی برعکسه. میگن افسرده شدی، گریه میکنی ، برای چی ؟ برای کی ؟!! برای خودم . خیلی وقته دلم میخواد یه چیزی رو دوست داشته باشم، چی ؟ حتی جرات کردم که بخوام کسی رو دوست داشته باشم ....... وااااااای گناه بزرگ ........
اینجا همه چی برعکسه ، برای دوست داشتن هم باید اجازه گرفت . چقدر آدما خسیس شدن ، حتی اجازه نمیدن کسی اونا رو دوست داشته باشه. باورت میشه ؟ واقعا از چند نفر "اجازه گرفتم " که دوستشون داشته باشم ولی اجازه ندادن...... توی آینه هم این جوریه ؟ اینجا همه کاری بده ، دستشویی رفتن بده ، خندیدن بده، گریه کردن بده، حرف زدن بده ، حتی دوست داشتن هم بده ، چند وقت دیگه میگن با خودت توی آینه حرف زدن هم بده !!! یه کار خوب هست که کلی هم ستایش میشه اون هم مردنه. آدم میمیره چقدر دوست داشتنی میشه .....

رفتم یه آگهی بدم توی روزنامه بهم خندیدن چاپش نکردن . مگه نیاز آدم خنده داره ؟

آگهی :
فوری فوری .
به چند نفر انسان واقعی برای رفع نیازهایی از قبیل : دوست داشتن ، حرف زدن ، جواب دادن ، منتظر بودن برای برگشتن به خانه ، درد دل کردن ، فهمیدن ، خندیدن ، گریه کردن ، با هم راه رفتن ، با هم غذا خوردن و ... نیاز مندم. هیچ گونه شرط سنی و جنسی هم وجو ندارد. به تعداد مراجعه کنندگان هم کار هست.

شاید برای بقیه خنده دار باشه ولی تو که میدونی چقدر به این چیزا نیاز دارم ....


---------
بعد از مدت ها چیزی باعث شد کلی بخندم ... آره من خندیدم .... پیشرفت بزرگیه !
وبلاگ http://dehnoo.blogsky.com رو ببینین خودتون میفهمین چرا .....

رقص دیوانگی

چت شده ؟ چرا این جوری نیگا میکنی ؟ تا حالا ندیدی یکی سرش رو ببره زیر آب یخ ؟ داری می لرزی ، لب هات هم یککم کبود شده . همیشه از اینکه یه دفعه سرم رو از زیر آب یخ بیرون بیارم و صاف واستم لذت میبردم. تک تک قطره هایی که روی بدنم میریزن و آروم پایین میان رو حس میکنم و احساس بی وزنی میکنم. چون به نظرم اونا ثابت هستن و من دارم بالا میرم.

باز که بیرون پنجره ایستادی ، جالبه که نمی افتی پایین!!!! خجالت نمیکشی لخت رفتی بیرون ؟ بیا ... پنجره رو باز میکنم بیا تو ، بیرون سرده. . . . سرده ، تمام قطرات ریز سرد آب سردشون شده و گرما رو از من طلب میکنن... به زور ازم میگیرن... هر وقت توی سرما دنبال یه شک بودم این کار رو کردم. خودم رو خیس میکنم و جلوی باد بی رحم که از پنجره توی اتاق می تازه می ایستم. تمام بدنم به رقص در میاد ... چشمام رو میبندم که خجالت نکشن و راحت برقصن.... سرما وقتی توی مغزم نفوذ میکنه و تا مرکزی ترین نقطه میره ، آخرین سلول رو وقتی تحریک کرد مغز هم به رقص میاد و افکار بیرون میریزه ... تمام وجودت فقط یه فکر میشه که توی مغزت هست ... هیچ جای بدنت رو حس نمیکنی و فقط یه فکر خالص میشی ... کم کم دیگه فکر هم منجمد میشه و دیگه هیچی نیستی ..... هیچی .... اون وقته که برج خاکی تنت فرو میریزه و تو ...... آزادی. . . . . دیگه نه از فکر خبری هست و نه از درد و ناراحتی . .... کاشکی میشد یه جوری برای یه مدت قلب رو از کار انداخت که انقدر اذیت نکنه . . . این سوخته ی هار ....

فکر کنم بازم یادم رفت یه چیز نرم زیرم بندازم که روش سقوط کنم .. شانس بیارم سرم به زمین نخوره ..... چقدر لذت بخشه این چند ساعت که مغز منجمد میشه.


--------------------
این رو برای یاسمین " http://rue.blogsky.com " نوشتم ، { چقدر زیبا و احساسی مینویسه } دیدم قشنگه اینجا هم میذارم.

میدونی آدما مثل چی شدن ؟ مثل کسایی که یه چیز ناقص دارن که کامل کنندش دست بقیه هست . توی خیابونا راه میوفتن تا اون رو پیدا کنن . هرکی رو که میبینن نصفه ی خودشون رو می چسبونن به نصفه ی اون و مدتی با این کمال ناقص خوش هستن بعد از یه مدت یکی شون میاد میگه نصفم رو بده میخوام برم با یکی دیگه کاملش کنم. خبر نداره که دیگه نصفه ای نیست، مخلوط شده. میاد از وسط نصفش میکنه و میره ولی چیزی که توی دست تو هستش یه مخلوط شبیه ابر و باده که هر وقت میبینیش اذیت میشی . بعد از یه مدت انقدر رنگ تو رنگ شده که دیگه رنگ اصلیش یادت نیست. بعد از یه مدت هم مثل خمیر بازی هایی که قاطی میشدن خاکستری میشه . خاکستری و بی روح. چرا نصفت رو نگه نمیداری تا مکملش پیدا بشه ؟ این جوری قشنگ تر میشه ...