من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

بازتاب

خسته ام ... فقط خسته م ... همین! ... هیچی نشده! هرچی سعی میکنم یه آهنگ دیگه پیدا کنم برای نوشتن نمیشه! انگار قسمت نوشتاری مغزم با این آهنگ فقط راه می افته! ... آهنگ فیلم "لیست شیندلر"!  طبق معمول چیزی که میخوام بنویسم ترتیب زمانی نداره! عاشق اینم که کل زمان نوشته ها رو چنان هم بزنم که نشه فهمید تقدم تاخر اتفاقات چطور بوده! ولی این بار قضیه رو ساده تر کردم چون واقعیت داشته! باور کن واقعیه! رفت و برگشتی ساده و معمولی بین گذشته، حال، گذشته، حال، گذشته ... کاری که هر روز من میکنم ... ولی شاید سخت میشه باور و تحملش کرد!

----------------

- بگو چی میبینی؟

** " توی خیابون اصلی ام ... نزدیک کوچه ... دارم از سراشیب تند کوچه مون بالا میرم ... خسته م و کمی ناراحت ...  زنگ 23 رو میزنم ... صدای بچه گونه جواب میده ... در باز میشه ... میرم طبقه 6 ... در آسانسور باز میشه ... دم در یه پسر حدود 10 ساله تپلی ایستاده منتظر ... کفشام رو بیرون در میارم میرم توی خونه ... پسرک داره تند تند حرف میزنه ... مادرم ایستاده سلام میکنه ... خواهرم هم هست ... و پدرم ... میرم سمت اتاق... داره تار میشه ... تموم شد!!"

** خیالت راحت شد؟

= یه چیزایی عجیب بود! ...اینکه من خیلی راحت و سریع از سربالایی رفتم بالا  ... معمولا کلی طولش میدم ... کلید هم نداشتم! ... ما بیرون کفش در نمیاریم! ... کلا با همسایه هم همین دعوا رو داریم همیشه که چرا بیرون در میارن!! ... اون پسره با یه حالت نوک زبونی  به من میگفت بابا ... ولی اون نبود! ... کل فضای خونه عوض شده بود! همه چیز!! ... جالب بود!! ... یه حس آرامش جالبی داشتم!

--------------

= الو ... سلام استاد

** سلام! ... انتظار نداشتم به این زودی خبری ازت بشه!

= میتونم ببینمتون؟

** بعد از 11 سال! و اون همه حرفی که به من زدی!! ... بله ... چرا که نه! ولی چی شد یاد ما افتادی؟

= استاد همه ش درست بود! دقیقا پیش اومد! 

** میدونم! ... اشتباه از من بودکه فکر کردم تحملش رو داری! باید حتما تجربه ش میکردی تا میفهمیدی! بیا ... منتظرتم!

-------------

= خیلی چیزا داره کلافه م میکنه ... هیچ راه حلی به ذهنم نمیرسه دیگه ... نمیدونم باید چیکار کنم ... هر کار فکر کنید کردم ولی انگار نه انگار ... هر کلمه ای که از دهن من در میاد انگار یه سوژه جدیده برای اعصاب خوردی و دعوا ... روزی چندین بار ما داد و بیداد داریم سر هر چیزی ... اصلا به فکر زندگی نیست ... نمیدونم ... براش هیچی مهم نیست! ... من دارم بیش از توانم جون میکنم که شاید یه آینده ای باشه ولی اون اصلا توی این فضا نیست! ... نه تنها کمکی برای پیش رفتن زندگی نیست، خودش شده یه بار فوق سنگین! و گاهی هم مانع خیلی بزرگ و سخت ... هیچ فکری برای زندگی مشترک نداره! ... حاضر نیست هیچ کاری بکنه ... نمیفهمم اصلا توی فکرش چی میگذره ... خیلی بچگانه فکر میکنه ... اصلا شبیه کسایی که دارن مستقل زندگی میکنن و توی رابطه ازدواج هستن نیست! 

** چرا به من میگی اینا رو؟

= نمیدونم ... میترسم زندگیم رو از دست بدم ... تنها چیزیه که از خودم دارم ... دوستش دارم ... برای داشتنش خیلی زجر کشیدم و تلاش کردم ... اگه نباشه نابود میشم ... حتی فکرش هم حس مرگ میده بهم!... و اینکه من آدم نیمه تموم گذاشتن و شکست خوردن نیستم! ... مخصوصا توی این کار که خودم همه چیزش رو خواستم و پیش بردم! 

** میخوای ببینی چی میشه؟ ... از نظر ستاره شناسی  هر 12 سال وضعیت تمام سیستم دقیقا در وضعیت مشابه قرار میگیره و شاید بشه از این روی هم افتادن یک کم این طرف اون طرف فضولی کرد! خیلی کم ... نه زیاد! هر کسی هم شاید نتونه! و هر کسی هم جنبه ش رو شاید نداشته باشه! ... میخوای ببینی 12 سال دیگه دقیقا همین لحظه چه اتفاقی داره می افته برات؟ از چشم و گوش خودت میشنوی و میبینی!

= من حاضرم ... 

--------------------

** خب تعریف کن بابا جان ... چی شد؟

= داریم خونه رو بازسازی میکنیم ... تمام وسایل و زندگیمون روی هواست ... مجبور شدیم یکی دو هفته بریم خونه خواهرم ... درواقع همون خونه ای که من توش بودم قبلا و الان اونا هستن! ... یه شب که داشتم میرفتم خونه شون از سربالایی که رفتم بالا و زنگ زدم خواهر زاده م در رو باز کرد و رفتم توی خونه شروع کرد از کارایی که توی خونه کرده بود تعریف کردن و منم رفتم دستام رو بشورم یه هو خشکم زد ... همون جا نشستم ... همون چیزایی بود که دیده بودم! ... دقیقا همونا ... به من میگه دادا ... نه بابا !! ... 

** من هم تجربه کردم با شما ... آینده هر چی هم که باشه نباید کسی ازش خبر داشته باشه ... من بعد از اینکه شما نتونستی اون اتفاق رو تحمل کنی و کنترلت رو از دست دادی دیگه هیچ وقت برای کسی این کار رو نکردم! ... ما باید راهمون رو ثانیه به ثانیه بریم تا به اتفاقات برسیم! ... هیچ کس تحملش رو نداره!  ... الان ناراحتی هنوز؟

= نه! ... آروم و شاد و خوبم! هر لحظه یادم می افته فقط آرامش میاد سراغم ... اون اتفاقا باید می افتاد تا من بتونم خودم رو درست کنم و بتراشم! ... من فکر میکردم همه مشکلات از اونه ...خود  من اصلا چیز قابل تحملی نبودم! ... هنوزم خیلی کار دارم! ... ولی خوشحال و راضی ام ... هیچ وقت دلم نمیخواد برگردم توی اون شرایط و زجر بکشم!

------------------

پیر مرد مثل همیشه آرام نشسته و به پسر جوونی خیره شده که هرچی از دهنش در میاد داره میگه و انقدر عصبانی و آشفته و به هم ریخته ست که مثل آتشفشان فقط میخواد همه چیز رو نابود کنه... صدای فریادش  همه جا پخش میشه ... به خاطر از دست دادن همه چیزش حرفهایی  میزنه که تمام اندیشه ها و ایده ها و افکار پیرمرد رو زیر سوال میبره ... پیرمرد به این فکر میکنه که حتی نزدیکترین آدمها هم ممکنه روزی بزرگترین دشمنان آدم بشن ... صمیمی ترین افراد هم ممکنه تحت شرایطی تمام زندگی آدم رو زیر و رو کنن و به جهنم بکشن ... قوی ترین مردها هم میتونن راحت خرد بشن و همه چیز رو خرد کنن ... و اینکه هیچ کس تحمل دیدن بعضی چیزها رو نداره ... حقیقت رو باید قطره قطره در کام افراد ریخت مگرنه توی صورتت بالا میارن! و اینکه همه باید خودشون تجربه کنن ... نمیشه کسی رو از میانبر رد کرد! همونجا فکر میکرد و مطمئن بود روزی این گوی آتش شرمسار و نادم برمیگرده ... آیا اون موقع هم حاضره باز با لبخند پذیراش باشه یا نه ؟