من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

.

.

پادزهر

کاش می شد بلند فریاد زد: آنچه از من یا هر کس دیگر در ذهن داری یا می بینی جنبه ای از وجود خودت است! در حالت عادی، آدم ها فقط آیینه هایی هستند که از کنارتان عبور می کنند ... اینکه چه در آیینه می بینی بستگی به عمق فرا فکنی جنبه های مختلف خودت دارد... بسته به آن تصور یا توهم، به کسی نزدیک می شوی یا از کسی فرار می کنی ... بعضی وقت ها این نقش فرا فکنی شده توسط فرد مقابل پذیرفته می شود و شروع به بازی آن نقش می کند ... گاهی هم این اتفاق نمی افتد!

زمانی که کسی درباره من نظر یا قضاوتی را بیان می کند من در واقع تصویر شفافی از جنبه ای نهفته و زیست نشده از خودش را می بینم که تمنای آزادی و تعادل دارد! حتی گاهی کسی نظر خودش درباره خودش را از طرف من بیان می کند! و بعد شکایت می کند که من چرا همچین نظری دارم؟ در موارد پیچیده تر، نظر خودش نسبت به خودش را از طرف من فرض می کند و بعد به دلیل بی عدالتی و ظلمی که در موردش شده تصمیم به تلافی و انتقام می گیرد! در برخی از مواد حتی کوچکترین کار یا حرف ساده و روزمره به بدترین مفاهیم ممکن تعبیر، و تبدیل به خنجر های زخم زننده ای می شوند که زخم شان ممکن است سال ها چرک بیرون بریزد! اینجا ممکن است با رفتارهای تکانشی شدید مواجه شویم ... مثل پاک کردن کل اکانت ها یا بلاک کردن از تمام راه های ارتباطی یا نامه های بلند بالای بسیار عجیب درباره تمام بلاهای وحشتناکی که آن رفتار بر سرش آورده و اینکه کسی چقدر حیوان غریبی باید باشد که اینگونه ستم کند و  ... 

ممکن است همانطور که کتاب روان درمانی اگزیستانسیالیستی مطرح می کند مشکل مربوط به پذیرش کارها و احساسات و کلا مسئولیت پذیری باشد! شاید عوامل دیگری باشد ... به هر حال برای شنونده می تواند بسیار آزار دهنده باشد! شنیدن حرف هایی از زبان افرادی که در جایی بودند که درباره شما حرفی زده شده یا دریافت متنی بلند بالا حاوی داستان های عجیب و شوکه کننده  از طرف کسی که ممکن است آشنا یا دوست کنونی یا سابق باشد می تواند بار ذهنی عجیبی ایجاد کند که حفظ آرامش و بروز رفتار منطقی درست را سخت می کند. اصولا نیازی به جواب دادن نیست. فقط باید خواهش کرد که  تکرار نشود. نه لازم است دفاعی شود نه لازم است برای اثبات اشتباه بودن اتهامات سنگین و غیر انسانی، تلاش خاصی صورت بگیرد. مرتب باید برای خود یادآوری کرد که این ها فقط جنبه های تاریک و بروز داده نشده از خود آن شخص است و ربطی به حقیقت ندارد. صرفا بیان چند جمله درباره اینکه تا وقتی از کسی نظر پرسیده نشده نباید نظری بدهد، ابراز عدم علاقه به دریافت دوباره این گونه متن ها،  و درخواست برای عدم ارسال مجدد کافی است. اگر آبروی خود نزد دیگران  را از دست رفته می دانید بهتر است تجدید نظری جدی درباره ارتباط داشتن با  افرادی که بر اساس حرف های کسی درباره شما تصمیم گیری می کنند انجام دهید. 

و اینکه شما جای فرد مقابل نیستید ... زخم های زندگی اش را نمی دانید ... قضاوت نکنید ... آرام گذر کنید! همین ...

اگر همیشه خود را قربانی اتفاقات و افراد میدانید، شاید باید کمی مسئولیت پذیری و انتخاب را یاد بگیرید. لطفاً قبل از گرفتن انتقام یا تخریب فرد ظالم، خطرناک، سمی، شیطان، مسئول تمام بدبختی ها و ... یک سر به یک مشاور آگاه بزنید! سپاسگزارم.

زنده

یک کم فکر کرد ... دید هنوزم زنده ست! ... براش مهم نیست چه کسی میاد، میخونه، میره، ... چه برداشت های مزخرف و بی ربطی ممکنه بکنه یا نکنه ... چه مفهومی میخواد بسازه یا چی رو میخواد به خودش ربط بده یا نده ... بازخورد دیگران الان دیگه مهم نیست ... زنده ست هنوز ... تجربه میکنه! 

اینجا شده توالت افکار بو دار و غیر قابل تحمل که باید بریزمشون دور ... هرچند از اولش مال من نبوده ولی توالت قشنگیه ... دلم نمیاد ببندمش ... یکی دیگه ساختش، من گرفتمش، ادامه ش دادم، الانم دلم نمیاد متروکه بشه! 

حرفهایی که اینجا زده میشه در حد همون افکار بو داری که باید دفع بشه ارزش دارن ... دیگه با خودتونه که چی میخواین از لابه لاش بردارید! نوش جان ...


تمام

میدونی ... سرطان شبیه جدایی از یه آدمه ... دقیقا با همون توالی ... نتیجه ش هم تقریبا یکیه ... 

قبلش مثل یه موجود کامل داری زندگیت رو میکنی، خوشی ... یکپارچه و کامل ... دنیا بالا پایینش رو داره و تو اصلا به بدنت فکر نمیکنی ... همه چیز سر جای خودشه دیگه ... باید هم باشه ... همینه دیگه ... گاهی خسته میشه،‌ گاهی نفس کم میاره، بیخواب میشه ولی کار میکنه ... کم کم یه زمزمه هایی میاد از یه جاهایی ... انگار یه چیزایی دیگه درست کار نمیکنه ... اولش انکارش میکنی ... نه هیچی نیست ... خوب میشه ... کم کم میبینی داره بزرگتر میشه ... دیگه نمیشه نادیده ش گرفت ... سعی میکنی براش راه حل های ساده پیدا کنی ... یک کم دیگه میبینی انگار کل یکپارچگیت رو داره میبره زیر سوال ... وقتی به عنوان مشکل باهاش برخورد میکنی میبینی چیزی، جایی از وجود که زمانی جزئی از تو بوده بنا به دلایلی ، که بهش میگن تغییر، جهش، تکامل، یا هر کوفت دیگه ای ... دیگه دلش نمیخواد با تو باشه ... شروع کرده توی خودش به تغییر و جدا شدن از سیستم یکپارچه قبلی ... اینجاست که آدم میترسه ... اولین مواجهه جدی با یه مشکلی که دیگه نه میشه انکارش کرد، نه میشه ساده ازش رد شد ... نه میشه راحت حلش کرد و آرومش کرد ... ترس از جدایی ... ترس از مرگ ... همه ش یکیه !! ... ازینجا به بعد سعی میکنی براش راه حل جدی پیدا کنی ... شاید بری دکتر شاید بری مشاور ... شاید درمان خونگی پیدا کنی ... ولی کار به جایی میرسه که بهت میگن چاره ای نیست جز اینکه جراحی کنی و از خودت جداش کنی ... اگر نکنی مرگه ... مشکل بزرگتر میشه ... باید تکه ای از وجودت رو از خودت جدا کنی ... اندامی که تا حالا توی زندگیت نقش حیاتی داشته ... خیلی ها تصمیم میگیرن بمیرن ولی جدا نکنن ... خیلی ها هم زود حاضر به جراحی میشن ... با هر ترس و دلهره ای که هست تن به جدا کردن میدی ...

فکر کردی تموم شد ... خوب شد ... دیگه درست شد؟ ... نه ... تازه اولشه ... همون جور که توی خماری و سوال های تمام نشدنی چرایی این تغییرات و جهش هستی ... کلی سوال برات ایجاد میشه که الان باید با این درد طاقت فرسا چیکار کنم؟ ... با جای خالی قسمتی از وجودم چیکار کنم؟ ... با این حجم زخم و خونریزی و چرک و ضعف چیکار کنم؟ ... شاید سالها بگذره تا جای زخمش بسته بشه ... عادت کنی بتونی با نبودن اون عضو زندگی کنی ... باز شاد باشی ... باز خندی ... ولی جاش باز هم گاهی درد میگیره ... گاهی توی خواب میبینی هست ... سالمه ... گاهی توی خواب میبینی میخواد باز برگرده ... کابوست میشه ... بعد از یه مدت میبینی باز داره یه اتفاقایی می افته ... میری دکتر بهت میگن گویا میخواد برگرده ... شاید ترسناکترین بخش ماجرا همینجا باشه ... برگرده؟! ... یعنی باز ...

اینجا حاضری انواع درمان های ریز و درشت رو بکنی که نکنه باز برگرده ... بهت میگن ممکنه تا آخر عمرت باز گاهی ببینی میخواد برگرده ... این حتی از اینکه تا آخر عمرت بهت میگن سرطانی و مریض بدتره! ... از اینکه همه به چشم یه ناقص مشکل دار بدبخت بهت نگاه میکنن بدتره ... 

حالا فکر کن این وسط ببینی بعد از چند سال یه عضو دیگه هم داره ساز مخالف میزنه ... و باز همون پروسه ... همون درد ... همون بیداد ... چه خبره دیگه ... بسه ... آدم مگه چقدر تاب داره؟

سرطان برای من یعنی جدایی ... یعنی یاد بگیرم وابسته نباشم ... به دیگران ... به نزدیکان ... حتی به خودم ... حتی به بدنم ... آخرش حتی بدنت هم ترکت میکنه ... پس این همه مالکیت و انتظار و توقع و پر رو بازی چیه؟ ... این همه دروغ و چرت و پرت گفتن برای به دست آوردن چیه؟ ... این همه آبرو ریزی و بازگو کردن اسرار مگوی بقیه برای چیه ؟ ... این همه تهمت و دروغ بستن به بقیه چیه؟ ... یعنی حاضری به هر قیمتی، حتی بی آبرو کردن و دروغ گفتن، چیزی که با خود خواهی میخوای رو به دست بیاری؟ ... این دقیقا تجاوزه ... یعنی مجبور کردن کسی به کاری که اون تمایل نداره انجام بده با توصل به زور یا هر چیز ناراحت کننده دیگه فقط به دلیل اینکه تو دوست داری ... برگشتن به چیزی که ازش جدا شدی خود سرطانه ... میکشه ... درد داره ... کابوسه ... باید با از دست دادن کنار بیای و زندگی جدیدی شروع کنی ... حتی بدون اون عضو ... شاید تنهای تنها تا آخر! 

من سرطان رو تجربه کردم ... باهاش جنگیدم ... باز هم میجنگم ... ولی بمیرم حاضر نیستم بذارم باز مبتلا بشم! چون مرگ بهتر از اون جور زندگیه.

نفس

چیزی که بیشتر از بی کسی آزارم میده اینه که همه چیز رو باید عادی جلوه بدم و باهاش عادی برخورد کنم ... خود درد به اندازه کافی طاقت فرسا هست ... صرف انرژی بیشتر برای عادی نشون دادن قضیه صد چندانش میکنه! ... به هر حال شاید بشه برای تسکین و ریختن آب روی سوختگی ها گفت تنهایی و لذت بردن از تنهایی بهترین هدیه ای هستش که هر کس میتونه به خودش و اطرافیانش بده ... برای من که در مرز درون گرا بودن و برون گرا بودن زندگی میکنم هم تنهایی و هم در جمع بودن میتونه هم لذت بخش باشه و هم عذاب آور! ... فقط خودم میدونم هر لحظه به چی نیاز دارم ... و فقط خودم بودم که تونستم نیازهای خودم رو برآورده کنم ... اینجوری شاید بشه با کل دنیا به صلح رسید! ... شاید! 


+ مریضتون کدوم بیمارستانه؟ [دکتر خسته با پیشونی چروک خورده و موهای یکی در میون سفید با صدای آروم و گرم از توی عینک پنسی نازک داره نتیجه آزمایش رو نگاه میکنه و توی لپتاپش یه چیزایی رو تایپ میکنه! من هیچ دکتر خوبی رو نمیشناسم ... این رو هم یکی از دوستام معرفی کرد!] براش یه سری دارو مینویسم ولی نمیشه زیاد بهش امید داشت! اسکن ریه ش رو هم برام بیار ببینم چند روز میتونه دوام بیاره! اصلا به دردسر صف داروهای گرون می ارزه یا نه!

= خودمم جناب دکتر! [کوله سنگین رو بغل کردم و عین یه بچه رام و مودب صاف نشستم روی صندلی کنار میزش]

+ این آزمایش توئه؟ [بر میگرده با یه نگاه عاقل اندر خر و مسخره کننده از بالای عینکش چپ چپ نگاه میکنه]

= بله. دیروز گرفتم. همون دیروز آوردم خدمتتون نشون بدم منشیتون گفت برو فردا ...

+ کارت ملیت رو بده ببینم! [با دقت شماره کارت رو با شماره روی برگه چک میکنه] ولی این امکان نداره مال تو باشه! بچه گیر آوردی؟ میخوای مرخصی بگیری آزمایش خریدی؟ الان اومدی اینجا من برات یه چیزی بنویسم بری بگی واقعا حالت بد بوده؟ این آزمایش ها مال کسیه که الان توی کماست و به دستگاه وصله! نه تو که نشستی جلو من هیچیتم نیست! [با کلی دردسر و خستگی پا میشه گوشی پزشکیش رو میچسبونه به سانت سانت کمر من و هر نیم ثانیه یه بار میگه نفسسسس نفسسسسس ... ] ریه ت  که از منم سالم تره! الان عوارضت چی بوده رفتی تست دادی؟ 

= والا دو روز حالت آنفولانزا داشتم ... بدن درد و سر درد و آبریزش و اینا ... از صبح خوب شد دیگه! فقط بدن دردش مونده یک کم! اینجا سمت چپ از بالا تیر میکشه میره تا...

+ بویایی و چشایی؟

= یه کوچولو کم شده! یعنی قبلا بوی آدمها رو از چند متری میفهمیدم الان از نیم متری ...

+ اشتها ؟

= خیلی خوبه .. مثل همیشه! خدا رو شکر این یکی هیچ وقت ...

+ یه سری ویتامین برات نوشتم برو بخور ... به سلامت!

= همین؟! اسکن ریه؟ از اون داروهایی که گیر نمیاد گرونه؟ هیچی؟ پس چی میگن ممکنه بمیری و ... [یه جوری نیگا کرد که یعنی پا میشی میری بیرون یا پات کنم بری بیرون؟!] خیلی ممنون خسته نباشید!

+ دوتا تست نوشتم برو شنبه بده ببینم سیستم بدنت چطور کار میکنه ... به سلامت. 


توی زمین گیری های سخت تازه میفهمی برای کسی اهمیت حیاتی نداری! شاید کاربرد داشته باشی ولی اهمیت نه! این جمله اصلا مفهوم بدی نداره! یعنی از سر افسردگی و ناراحتی نگفتم ... اتفاقا خیلی آرامش بخشه چون زیاد لازم نیست نگران باشی که اگر یه زمانی نبودی چه بلایی به سر بقیه میاد ... با یه لبخند بسیار ملیح میتونی بگی هیچی! شاید یک کم کارشون لنگ بمونه فقط! شاید! ولی تغییر عمده ای ایجاد نمیشه! خدا رو شکر :)))) و باز هم خدا رو شکر کسی رو وابسته نکردم به خودم! خیلی آرامش بخشه این حس! حداقل یه توجیه با کلاس برای اخلاق گند که میتونه باشه! 

همدرد

برگشته میگه بکش بالا زشته!‌... کسی نیست که اینجا ... خب تو هم بکش پایین ... توی دنیای آیینه هم زشته؟ گیر میدن؟ بکش پایین بابا دو دقیقه بی خیال ... توی توالت اصلا جای پایین کشیدنه! ... میخوام صورتم رو بشورم ... میشه درش بیارم؟ ... چه عجب! ... ماسک هم دردسر شده به خدا ... لخت بری بیرون کسی کاریت نداره ... ماسکت رو در بیاری همه چپ چپ نگاه میکنن! ... دماغ ناموسی تر از آلت شده! ... ماسکت رو بکش بالا یکی داره میاد ... 


بانو داره پشت تلفن تمبون منشی مرکز تست کرونا در خانه رو براش پاپیون میکنه که چرا وقتی میگین نمونه گیر ساعت ۴ تا ۶ میاد الان که ۶ و بیست دقیقه ست هنوز نیومده ... هرچی میگم این خشونت و عصبانیت های انفجاریت آسیب میزنه گوش نمیده ... قطع میکنه برمیگرده سمت من میگه چیه؟ ... میگم هیچی به خدا! ... با اینکه واکسن زده ولی باز تستش مثبت بوده!‌ نتونسته بره سر کار اعصابش دچار تزلزل شده! ... الان داره  پی پی نازنینش رو سهمیه بندی میکنه بین سیستم درمانی و واکسن و کرونا و این منشی پرروعه و آقاهه که قراره بیاد تست بگیره و ... 


- لطفا سقف رو نگاه کنیییییید ... مرسی!!!

بانو جشماش رو محکم فشار میده به هم و قیافه ش میره تو هم ... من پشتش ایستادم و سعی میکنم نخندم! کار آقاهه که تموم میشه پا میشه می دوئه سمت توالت و سرفه ... سرفه ...

- شما هم بشینید لطفا!

= من؟ من چرا؟ ایشون میخواست فقط!

- نمیشه یه نفر توی یه خونه گرفته باشه که! بفرمایید!


صدای بانو از توالت میاد که داد میزنه من رو با آرامش و نوازش دعوت میکنه به نشستن روی صندلی و تست دادن!

سیخ پلاستیکی با سر پشمالوی کلفت آروم و خشک توی دماغم فرو میره ... هر سانت که پایین میره انگار جاهای دست نخورده ای از جمجمه م داره مورد تجاوز قرار میگیره ... عمیق تر ... عمیق تر ... اگه میتونستم حرف بزنم میگفتم آقا ببخشید تست تون زخم معده رو هم نشون میده؟ از کنار طحالم رد شد! ...سیخ متجاوز  یه جایی ته جمجمه م خورد زمین ... آقای مهربون با ملایمت سادیسم گونه ای شروع کرد دسته خر پشمالوش رو چرخوندن! ... دست خودم نبود ... چشمام رو فشار دادم و از ته اعماق وجودم چنان جیغی کشیدم که یارو سه متر پرید هوا ... صدای فرار کردن لولو تنها چیزی بود که پشت صدای جیغ خودم میشنیدم ... دست بانو با همون ملایمت خاص خودش دهنم رو گرفت و به آقاهه گفت ادامه بدین شما ... آقاهه با شوک عجیبی اومد نوک سیخش رو گرفت و آروم کشید بیرون ... جاش میسوخت ... 


+ میخوام دستم رو بردارم جیغ نزن دیگه ... آفرین! 

= خیلی درد داشت ... خیلی میسوزه ... خیلی ...

+ ببخشید آقا یک کم بی طاقته !!

- الان میخوام ازشون خون هم بگیرم! تحمل داره؟

+ عزیییزممممممم ... دستت رو بیار آقا خون بگیره ... من دهنت رو نگه میدارم آقا دستت رو ... تکون نخورررررررر

= ٬٪×٫٪٬×،٪٪×٬٫!٬٫٪٪×،× ٬!،×*)


از وقتی جواب تست منم اومده و مثبت مشکوک شدم حالم بده ... احساس میکنم دارم میمیرم ... سر درد گرفتم ... سرگیجه ... حالت تهوع ... 

+ تو همه چیت منفیه فقط یه ژن مثبت شدی اونم خیلی کم!

= میمیرم؟! راستش رو بگو ...

+ من همه چیم مثبت بود هیچیم نشد! چرا بمیری آخه؟

= من میمیرم!!! داری این جوری میگی دلداریم بدی! حیف اون همه الکلی که هر جا رفتیم پاشیدی به در و دیوار و میز! چقدر گفتم فایده نداره!

+ تازه اینا نشون میده جناب عالی فاز آخر بیماریتون هست! یعنی احتمالا این دو هفته که میگفتی دلت درد میکنه دوره مریضیت بوده و منم از تو گرفتم!!! 

= از کجا معلوم من از تو نگرفته باشم؟ ... من حالم بده !!

+ جمع کن خودت رو مسخره! تا دیروز انگار نه انگار هرچی گفتم بیا تست بده گفت خوبم ... همه جا هم رفت همه رو هم دید!! بیا بگو پیش کیا رفتی بهشون بگیم ...

= دیروز خوب بودم .. امروز خوب نیستم گرفته م ... همه ش بهانه ست ببینی من کجا میرم چیکار میکنم!

+ به درک! همه شون بگیرن بمیرن من راحت بشم از این بیرون رفتنای تو! شام هم نداریم خودت درست کن!

= من مردم لولو رو اذیت نکن ... ببرش بیرون ... براش غذای خوب بگیر! ... بچه بی پدر شد!!

+ تو بمیر من قول میدم همه کار بکنم! 


خانوم پرستار که ۵تا ماسک زده و یه عینک غواصی زده و یه شیلد هم روش گذاشته  ایستاده بین تخت من و بانو و داره سرم های زرد رنگی که آویزون کرده به زنجیر رو تنظیم میکنه! جان من جیش کردی توش؟! چرا انقدر زرده؟!

+ببخشید خانوم ایشون رگش خیلی درونیه راحت پیدا نمیشه لطفا دقت کنید زیاد اذیت نشه!

- بله حتما! معلومه خیلی دوستش داریا! نگرانشی!

+ بیشتر حوصله جیغ دادش رو ندارم! تا خونه هم میخواد غر بزنه! راستی اون پیرسینگایی که گذاشتین همه ش موجوده؟ بعدش میشه یکی بزنم؟

- شما واقعا کرونا گرفتین؟! خیلی خوشحالین!


=بانوجان من خوبم به خدا!

+ [با گریه در حالی که ضعف کرده و رو صندلی ماشین افتاده و دست من رو محکم چسبیده] آخییی ... ببین آخه چیکارت کرد زنیکه ... داشتی از حال میرفتی! هی فرو کرد در آورد! میگم نکن اینجوری اذیت میشه ... [با داد] فردا میرم پیش مسئول اون خراب شده پدرش رو در میارم!! ... 

= حالا مهم نیست! میخوای بریم شام اونجا که دوست داری؟ 

+ اوهوم! فقط بگو بیاره تو ماشین! پولش رو هم کارت به کارت کن براش! نوشابه هم بگیر! اصلا بگو بیاره بذاره بیرون رو زمین خودمون برمیداریم ... نه زمین کثیفه ... بگو ...

= چشم! پیرسینگ جدیدت هم خیلی خوشگله ... مبارکه!



و دیگر هیچ ...

Опять как встарь сначала умрёшь начнёшь и  повторится всё


آدم غیر کوانتومی

هر روز صبح از خواب پا میشی، یه سری کارای روزمره رو میکنی و بعد باز هر روز صبح از خواب پا میشی! هر شب قیافه خسته خودت رو توی آیینه میبینی با اپسیلون تغییر که داره به سمت کاملا مشخصی میل میکنه! فکر کن اگه یه روز صبح از خواب بیدار بشی و توی قالب یکی دیگه باشی چه میشه! مثل خیلی فیلمها و کارتونها و ... اگه یکی صبح از خواب بیدار بشه توی قالب من باشه چی میبینه؟!!  ساعت 5 صبح از درون من بیدار بشه و شاهد یه روز من باشه!! ... مثلا سیستمی باشه که هر شب توی یک بدن بیدار میشه ... وقتی برگرده شاید اینجوری بنویسه ...


11:59


00:00

.

.

.

حدود ساعت 5 صبح چشماش کاملا خودآگاه باز شد. حس عجیب سرگیجه و درد اولین چیزایی بود که حسشون می‌کرد. دردی غیرقابل تحمل برای خیلی‌های دیگه که تا الان دیدم. نیروی عجیبی در درونش اونو به فکری هدایت می‌کرد که همین که درد داره یعنی هنوز زنده است. 

دستش رو به سمت جایی که شب قبل آخرین بار گوشیش رو گذاشته بود دراز کرد. ساعت گوشی 05:05 دقیقه صبح رو نشون میداد. با خودش گفت: آرزو ... تقارن ... غیر همزمانی زمان و مکان... باور‌هایی کاملا کوانتومی! 

من به عنوان روحی که بین توالی موجی انسانها پرسه میزنم و گاهی به قله موجهای اونها سرک میکشم تا زندگیهای جدا شده از مبدا اونها رو ببینم فقط مشاهده میکنم ... دخالتی نمیکنم ... فقط یک دخالت ... ساعتشون رو روی کمی مونده به نیمه شب تنظیم میکنم ... همین!

 بین پیام‌هایی که توی این فاصله براش اومده بود چندتایی رو انتخاب کرد. باید جواب اینا رو میداد. انگار از اینجا به بعد باید تقسیم به چند نفر می‌شد. به طور همزمان. با یکی میخندید. با یکی همدردی میکرد. با یکی ... انگار که یک منشا بزرگ انرژی توی وجودش بود که با استفاده از تعداد زیادی مسیرهای نامریی انرژی‌اش پخش می‌شد. گاهی چندتا جرقه کوچیک و گاهی هم بمباران ... چقدر غیرکوانتومی.

توی آینه به خودش نگاه کرد و زیر لب با خودش گفت: پیر روس الکلی! 

چقدر عجیب ... انگار منشا انرژی با خودش قطع شده بود. یه جور اگزیستانسیالیسم افراطی که بقیه رو ازش منع می‌کرد ولی چرا خودش رو منع نمی‌کرد؟ انگار دردی که داشت تحمل می‌کرد و تلاشی که برای استفاده از نهایت زندگی هر روز به جون می‌خرید، این اجازه رو بهش می‌داد که خودش رو یه جور دیگه ببینه. یه جور متمایزتر از اونچیزی که بقیه رو میدید. شاید هم متمایز بود. شاید دوست داشت برای بقیه کاری رو بکنه که کسی براش نکرده بود ... قبل از اینکه خیلی دیر بشه و امید درونشون بمیره بهش انرژی بده ... قبل از اینکه عینک رنگی از جلوی چشمشون بیوفته انقدر زیبایی ها رو براشون روشن کنه که هیچ وقت نا امید نشن! شاید دلش نمیخواست هیچ وقت هیچ کس دردی که خودش کشیده رو تجربه کنه! ... شاید ...

با همین فکرا کارهای روزانه‌اش رو هم توی ذهنش مرور می‌کرد  و آماده میشد از خونه بره بیرون. چه برنامه شلوغی ..." خب امروز به چند نوع زره نیاز داریم که تا شب دووم بیاریم؟!! ... آرامش؟ بیخیالی؟ حاضرجوابی؟ خنده؟ جدیت؟ شاید حتی یک کم خشونت و عصبانیت هم بد نباشه!!؟ اینم برای اتفاقات پیش بینی نشده!"

مثل اینکه عادت غذایی خاصی  داشت که من ازش سر درنمیاوردم ... بدون اینکه لب به چیزی بزنه راه افتاد ... سر راه ماگ بزرگ سیاه  رو با نیم لیتر قهوه  دمی پر کرد و اولین جرقه های انرژی رو به پسر همیشه خندان و خوش برخورد کافه ای داد که تمام مشتریاش انگار از دماغ فیل افتاده ن و انتظار دارن جلوشون تا کمر خم بشی و لیسشون بزنی! روزت خوش مهربون ... 

اولین جرعه از قهوه که توی ماشین از گلوش رفت پایین مثل سمفونی بینظیری بود که داشت نوید میداد تا آخر این ماگ دیگه نه اثری از درد می مونه نه گیجی و نه فکر ...


مقصد اول 

سرکار. به پول نیاز داشت.کاری با بوهای عجیب و غریب و وحشتناک ... همزمان داشت به دونفر دیگه می‌گفت که چطور گندی که توی دو کار کاملا متفاوت  اتفاق افتاده بود رو رفع کنن. همون موقع باید جواب سوالات بی ربط رییس بی سوادش رو هم میداد جوری که نفهمه بی سواده! و باید حواسش به این باشه که رییس مرکز ممکنه چه فکری بکنه پس باید چطور جواب بده که رییسش گند نزنه و ... عجب مدیریتی! همزمان داشت جرقه‌های انرژی رو هم پرتاب می‌کرد! با نخ های نامرئی به آدمهایی وصل بود که هر بلایی سرشون میومد حس می کرد و سعی میکرد کاری بکنه ... 

درد همچنان بود. کار بود. آدما بودن. ولی توی ذهنش یه جای دیگه بود. توی ذهنش یه آدم دیگه بود. شاید 15 سال جوونتر. با چنان عشقی اون تصویر ذهنی رو تحسین می‌کرد که حسرت اون روزها براش یه جور درد بدتر ایجاد می‌کرد... سخت‌تر ... ولی این حسرت باعث نمیشد متوقف بشه! بیشتر و بیشتر تلاش می‌کرد تا شبیه اون تصویر ذهنی باشه ... همون‌قدر درس‌خون و پرشور و شاد ولی با یه تفاوت بزرگ! داشت تلاش می‌کرد. انرژی زیاد ...

(چقدر این تصویر ذهنی برام آشنا بود. هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد کی بود) 


از کار در نیومده  مقصد دوم مشخص شد

کافه. تامین مجدد منبع غذایی و  انرژی! 

صحبت کردنبا دیگران بهش اجازه میداد از درون خودش کمی فاصله بگیره. اینکه خیلی راحت و سریع میفهمید مشکلشون چیه و میتونست بهشون بگه چیکار کنن که درست بشه حس قدرت بهش میداد. از اینکه میدید آدما به حرفش گوش میدن لذت می‌برد. ولی آدم‌های دیگه چرا باید بهش اجازه قدرت‌نمایی میدادن؟ این عجیب بود ...


باید کم‌کم آماده میشد برای مقصد سوم

جای عجیبی که همه فقط داد میزدن و براش احساس رویایی و بی نظیری ایجاد میکرد ... اینکه تارهای صوتیش هماهنگ با بقیه توی فرکانس موجی خاصی شروع به نوسان میکرد و انطباق عجیبی بین زمان، موج، شدت، و حس ایجاد میکرد. مثل یه کمپلکس عجیب بین یه کریستال متقارن که داره نوسانی کاملا همسان ایجاد میکنه!! احساس رهایی، آرامش، تخلیه ... 


مقصد چهارم بی مقصدی ...

غرق در احساس بی نظیر فریادهای هم آوا، مست از سرخوشی و بی وزنی راه میرفت ... میرفت و میرفت ... انگار مهم نبود کجا، چقدر، برای چی ... اینجا شاید تنها جایی بود که نیاز به کنترل نداشت، نیاز به مهار افکار نداشت، نیاز به کشیدن افسار خیلی از خواسته های درونی نداشت ... به هر فکر و استدلال و نیازی مجال برون ریزی میداد ...میگفت  بالاخره اونا هم حق زندگی دارن ... گناهشون چیه درون من گیر افتادن ... تا هر وقت که بخوان بروز پیدا کنن من راه میرم ... مهم نیست چقدر طولانی ... بعدش باز برگشت پیش ماشین ... رانندگی ... 


مقصد پنجم

خونه ... چقدر عجیب بود ... رسیده بود دم در خونه ولی از ماشین پیاده نمیشد ... توی ماشین تمام صفحه های لازم و غیر لازم اینترنت رو گشت میزد ... ساعت هنوز به اندازه کافی دیر نشده بود برای برگشت ... فرار بخش بزرگی از روزمرگیش بود ... فرار از اجبار، از جواب، از نگاه، از مشکلات روبرو، از تمام احساس های ناخواسته ای که ممکن بود با یه برخورد براش پیش بیاد، فرار از خودخواهی مرگ آور آدم هایی که فقط خودشون براشون مهم هستن، فقط احساس خودشون، منفعت خودشون، خواست خودشون ...و تمام دنیا رو از همون دریچه باریک و کوتاه و ناچیز ذهن خودشون میبینن و قضاوت کنن و زخم میزنن و آزار میدن! ... اینجا جایی بود که کم کم داشت حس میکرد باز داره فرو میره ... توی واقعیت اگزیستانسیالیست دردناکی که بدون هیچ رنگ و نقاب و ماسکی باید فقط باهاش روبرو شد ... با خودش!


ساعت داشت به نیمه شب نزدیک می‌شد و بلاخره... مقصد نهایی.

باز هم کلی کار و رسیدگی و دورکاری در کنار همون جرقه‌هایی که همیشه بودن. ولی یه چیزی سر جاش نبود. یه بخش‌هایی از اون منبع انرژی داشت کم‌نور می‌شد.

 آلارمی که ست کرده بودم فعال شد شب داشت به نیمه میرسید. باید اون کاری که تمام امروز به انجامش فکر می‌کردم رو سریعتر انجام می‌دادم. وقت زیادی نبود. دنیا به باقی موندن همچین ‌آدمایی نیاز داشت تا جرقه‌هاشون باقی بمونه. نباید بیش‌تر از این درد می‌کشید. به عادت همیشه ازش عکس گرفتم تا به عنوان یادگاری برای خودم بفرستم. نتیجه عجیب بود. چند سال پیش دقیقا توی این بدن از خواب بیدار شده بودم. اتفاقی کاملا عجیب. 4 عدد کوانتمی متمایز کننده انسان‌ها برای این دو فرد کاملا یکسان بود. بیدار شدن توی بدن‌ یکسان امکان‌پذیر نیست. شاید این‌بار هم زمان و هم مکان از قبل تعیین شده بود. برخلاف تمام آرزوها، کاملا غیر کوانتومی ... 

.

.

.

11:59


00:00


جیغ

- چرا میخندی؟

= آخه ببین چی نوشته !! توهم تا کجا آخه؟!

- خنده نداره ... تقصیر خودته خب ...

= یعنی باید پاشم برم برای تک تک کسایی که عکس منو دیدن توضیح بدم که ترکیب و جای آدما توی عکس  فقط یه اتفاق بود؟

- چی بگم آخه ... نخند داری عصبیم میکنی!


...............................


موبایلم صدای شرشر آب میده ... از وقتی بانو فهمیده غلظت خونم رفته بالا این رو نصب کرده روی گوشیم که هر ساعت یادآوری کنه پاشم برم آب بخورم ... آخه ساعت سه و نیم صبح؟!... از خوابم بمونم برای غلظت خونم خوبه؟  ... به زور خودم رو از زیر پتو کشیدم بیرون و سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم ... تا با بد بختی به آشپزخونه برسم داشتم فکر میکردم اصلا زیاد آب خوردن کار به صرفه ای نیست ... هر ساعت یه لیوان آب بخوری ... هر نیم ساعت دو لیوان آب جیش کنی ... اصلا حجم مقدار جیش رو حساب کنی بیشتر از آبی میشه که میخورم!! ... بقیه ش از کجا میاد؟!! ... این لیوانا رو برمیداره میذاره اینجا آدم باید جونش در بیاد یه آب بخواد بخوره ... منم توی ماگ قهوه خودت آب میخورم بعد هم نمیشورم میذارم سر جاش ... نصف شبی ... کف اینجا هم که همیشه خیسه!! ... ظرف شوری خریدیم اول باید ظرفا رو پاک کنی بعد بذاری این نازشون کنه ... به چه دردی میخوره فقط آب حروم میکنه؟ ... آخ جون خوابه نمیتونه گیر بده شیرینی نخور ... دلم میخواد بخورم ... از بچگی عاشق یواشکی و در سکوت شیطونی کردن بودم ... حس کماندو بهم دست میداد ... قیافه رو نیگا تورو خدا ... میری سلمونی دقیقا چه غلطی بکنه برات ؟!! ... این همه هم پول میگیره!! ... نمیذاره خودم بزنم اینا رو راحت بشم ... دوتا شیوید مونده رو کله م میگه باید بری سلمونی!! ... به خدا تا صبح باز بیدارم کنی پاشو برو آب بخور حذفت میکنم!! ... عه ... بانو کوش پس؟!! ... نیومده بخوابه هنوز؟!! ... باز نشسته داره کار میکنه تا دیر وقت! ... بانوووو ... نیگاش کن نشسته توی اتاق کار پای لپ تاپ !!! ... بعد میاد به من گیر میده چرا بالشت بغل کردی ... خب خودت اینجایی من بد بخت ...


صدای جیغ ترس بانو حدود هفت ثانیه کل فضای خونه و حتی خونه همسایه ها رو پر کرد ... جیغ بانو مثل برق ولتاژ بالایی بود که خشکش کرده بود...نفسشون در نمی اومد ... چشمای از حدقه بیرون زده ی جفتشون گیجی خاصی داشت ... لولو کل خونه رو چهارده بار دوید و آخر هم نفهمید چی شده!! ... بانو آروم صندلی رو چرخوند ... تمام بدنش میلرزید ... توی نور ناچیز مانیتور لپتاپ صورت بهت زده ی مرد رو دید ... قلبش داشت از دهنش بیرون میزد ... هدفون رو پرت کرد سمت مرد و این بار یه جیغ بلندتر از عصبانیت کشید که شایداگه کسی خیلی دقت میکرد  بینش چند تا کلمه ی نامناسب هم میشد پیدا کرد!! ... همون جور که میلرزید دستاش رو گرفت جلوی صورتش و شروع کرد به  گریه کردن ... مرد همون جور که خشک شده بود و هنوز نفسش در نمی اومد سعی کرد پلک بزنه ... لولو هنوز داشت می دوید ... 


= من پاشدم برم آب بخورم دیدم ...

+ فقط خفه شو !! هنوز قلبم داره میزنه ... یه هو مثل جن میای پشت سر آدم دست میذاری روی شونه آدم ... 

= آخه آدم میشینه ساعت سه و نیم تنهایی توی تاریکی  فیلم ترسناک نگاه میکنه؟ شانس آوردم قبلش جیش کرده بودم!

+ تو خرس گنده اون وقت دقیقا باید وقتی بیای بالا سر من که اون داشت از توی چاه میومد بیرون؟ [الفاظ رکیک و نامفهموم] 

= اصلا حقته ... منو بگو دلم سوخت داری کار میکنی ... نشسته فیلم میبینه ... آی ... اون رو پرت کنی به خدا ... دیوونه ... 

+ همین که سکته نکردم شانس آوردی ... این بچه رو هم ترسوندی کج افتاده تکون نمیخوره ... ولم کن ...


صبح روز بعد آقای همسایه اومده بود دم در خونه که دیشب چیزی شده بود؟ ما فکر کردیم اتفاقی افتاده ولی نیومدیم! گفتیم حتما خودتون از پسش بر میاید ... دستتون درد نکنه! مراسم روحانی داشتیم نصف شب.

پله برقی جذاب

پله برقی مفهوم جذاب زندگی منه ... به هزار دلیل!! ... بچه بودم به عشق پله برقی میرفتیم تنها فروشگاهی که از این معجزه های ناب و رویایی داشت ... فروشگاهی که مزه ی بستنی قیفی میداد و بوی وسایل نو!! آیینه های بالای پله برقی همیشه زاویه ای نو بود ... خودت رو میدیدی که ایستادی و حرکت میکنی ... دنیایی که حرکت میکنه و ایستاده ... آدم هایی که کنارت هستن و هم مسیر ... بعضی بالا تر بعضی پایین تر ... همیشه به انتهاش که میرسه همه هم سطح میشن و با آرامش و ناز و بدرقه خاصی به زندگی و راه و پیاده روی تحویل داده میشن!! 


- بانو ... این پسره از اول که از در  اومدیم تو داره دنبالمون میاد!! ... مشکوک میزنه! یه جورایی شیرین عقله انگار !!!

= اون فروشنده ی همراه ماست ... کارش همینه!! میاد اگه سوالی داشتی جواب بده!! ... انقدر سقف رو نگاه نکن ... همه جا باید یه کاری کنی همه بفهمن بی کلاسی!! ... پاشدی با این قیافه اومدی هیچی بهت نگفتم اقلا مثل آدم رفتار کن!! 

- گفتی میخوای بری فروشگاه ... فکر نمیکردم باید با کت شلوار بیام ... حضرت آدم بنده خدا میرفت شکار ... همچین جایی می آوردیش عمرا بچه دار نمیشد!! ... قیمت وسایل به ریاله؟ چند سال بود انقدر صفر پشت هم ندیده بودم!!! :)))))

= نه خیر ... اینجا جای خاصیه!! ... جنساش هم عالیه!! اصلا کاری به قیمتش نداشته باش ... این همه پول در میاری چیکار میخوای بکنی؟ ... یک کم وسایل رو شیک تر کنیم مگه چی میشه؟

- یاااااا قمر!!!!!! ... پتو دو هزار یورو؟!!!! ... زیرش میخوان چیکار کنن مگه؟!! ... آقاااااا ...

= صد بار گفتم کسی رو کار داری داد نزن [با دندون های به هم فشرده و صدای خیلی عاشقانه و آرام و مشت نا محسوسی که حواله شد بر پهلو] دستت رو ببر بالا خودش...

-ببخشید آقا این مگه پتو نیست؟


فروشنده همراه خیلی سیخ و صاف در حالی که قیافه حق به جانب و نگاه از بالاش رو با جدیت حفظ کرده بودآروم و کت واک گونه جلو اومد، نیم کله ای خم کرد و با صدای آلن دلون خسته و بی حوصله جواب کوتاه، بی تفاوت و پر از فشاری داد 


-خب اگه پتو هستش چرا انقدر گرونه؟

# این رو انداز خاص از با کیفیت ترین موادخالص و طبیعی و پر قوی ماده  تهیه شده و برای استفاده ی افرادی که به کیفیت اهمیت میدن بسیار مناسبه!

- پر قو !!! آفرین!! از پر زیر بغل قو استفاده شده؟

# اجازه بدین از مسئولش بپرسم ... [چند قدم اون طرف تر با مسئول محترم پچ پچ هایی فرمودند,] ... بله ... دقیقا از پر زیر بغل قو هستش!! شما با این مدل رو انداز ها آشنایی دارید جناب؟!!

- نه ... بوی مام زیر بغل میداد ... از اونجا گفتم!! ... بانو جان میگم این ... بانو!! ... 


بانو کمی اون طرف تر در حال بالا پایین کردن کف پوش های روی هم انداخته شده بود ... بوی مواد پلاستیکی خیلی واضح جنس کف پوش رو فریاد میزد!


- میگم این پتو ئه خیلی جالبه ... نمیخوایش؟ یک کم بندازم رو خودم شاید از باشگاه بیکلاس های ذاتی  خارج شدم!!

= نه فعلا از اینا بیشتر لازم دارم ... برای جلوی اون ...

- آقااااااا ... بیا بیا ... این پا دری زشتا جنسشون چیه؟

# این کف پوشهای منحصر به فرد و تک هم از الیاف کاملا طبیعی و از پشم خالصشتر  تهیه شده اند.

- الان انتظار نداری من بگم از پشم کجای شتر تهیه شده که؟!!! 

# یه لحظه اجازه بدین من از مسئولش بپرسم!


- کدوم رو میخوای بانو جانم؟

= هیچ کدوم ... بریم ... خونه کار دارم!


-آقا دستت درد نکنه ... 5 طبقه دنبال ما اومدی! ... راستی میگم شما فوتبال زیاد بازی میکنی؟

# بله من به سلامتی و تناسب اندام خودم اهمیت میدم به خاطر همین ...

- نه از روی  اینا نگفتم ... آخه همه ش دستت رو گرفته بودی جلوت گفتم شاید زیاد توی فاز دفاع ضربه کاشته رفتی ... البته اونجا 9 متر فاصله رو رعایت میکنن، نمیچسبن به آدم!! ... 

= بیا بریممممم ... با همه دنیا بحث داره! چیکارش داری این بد بخت رو ...

- ای بابا ... من آدم نیستم دو کلمه با یکی حرف بزنم؟ خب باید یکی بهشوم بگه این کارشون ...

.

.

.

عین بچگی هاش که ذوق زده بود که  یه کاری کرده و منتظر بود الان  یه جا یه چیزی منفجر بشه، چشماش از کاسه زده بود بیرون، نفسش تند شده بود، لولو رو محکم بغل کرده بود، کانالای تلویزیون رو با سرعت ده کانال در ثانیه عوض میکرد ... بانو خسته و ژولیده ته دمپایی های حوله ای صورتیش رو روی زمین میکشید، قرص جوشان رو توی لیوان هم میزد و آروم میرفت که بخوابه ... الان داد میزنه ... الان جیغ میزنه ... الان هیجان زده میپره بیرون و ذوق میکنه ... الان ... عه ... خوابید که!! 

جلوی در اتاق ایستاد ... بانو رام و آرام و ناز خوابش برده بود ... رفت که بخوابه که صدای آروم بانو رو شنید ...


= دما رو باز دستکاری کردی؟ گرم شده!!! 

- نه عزیزم پتوش نو ئه ... گرم تر از اون قبلیه!! 


بانو تقریبا شبیه مادرم که توی بمب باران ها از جاش میپرید ما رو ببره بیرون از تخت پرید بیرون ...چراغ رو روشن کرد ... نیمچه جیغی زد و با نا باوری نفسش رو رها کرد


= این که همون ... واقعا رفتی خریدیش؟!! 

- آره ... ولی نه از اونجا ... از یه جا دیگه تقریبا یک پنجم قیمت اونجا!! پول سقف بلندشون رو از ما میخواست بگیره!!  دیدم خوشت اومده نتونستم نگیرمش ... خدا میدونه زیر بغل چند تا قو رو تیغ زدن براش!!! 

= ولی من که گفتم بیشتر کف پوش لازم داریم چرا این رو ...دیدم چقدر سفت و ناراحت شده!!! نو بود!!

- سه تا کف پوشم گرفتم ... سه سایز ... اگه رنگش رو دوست نداشتی میتونی عوض کنی! 

= [ بانو که انگار به کاردستی بچه عقب افتاده ش با عشق نگاه میکنه] چرا این کار رو کردی؟!! 

- همین ناز نگاهت به همه ی اون فروشگاه می ارزه ... هر تغییری خواستی بگو خودم انجامش میدم!!

= جدی؟ ... باشه ... فردا همه ی لباسات رو میکنی توی کیسه میندازی دور میریم با هم برات لباس بخریم !

- ببین صد بار بهت گفتم .... ... ... ... ... .. .. 

.

.

.

.

.

............................................................................................>