من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

چیلی

عرض اتاق رو انقدر قدم زده بود که ناخودآگاه میدونست الان باید انتظار چه صدایی از برخورد کف کفش چرمی واکس خورده ش با کف اتاق داشته باشه. سه قدم بی صدا ... سه قدم تق تق ... هر بار که نوبت راه رفتن سمت پنجره ی بلند میرسید مرد توی آیینه رو میدید که از دور داره بهش نزدیک میشه و وقتی بهش میرسه نفس عمیق میکشه و باز ناپدید میشه ... بوی عود انقدر تند بود که حتی با اینکه معلوم بود به خاطر ملاحظه ی دماغ حساسش حدود 40 دقیقه پیش خاموش شده، ولی باز هم تمام ترکیباتش رو میشد با درصد دقیق مشخص کرد ... بوی عطر کلاسیک مردونه ... بوی چای سبز خشک شده ته استکانی که شاید گوشه ی میز جا مونده ... نور نیمه خسته ی عصر، مستقیم از پنجره ها نیمه ی اتاق رو به حد قابل قبول و اعصاب خورد کنی روشن میکنه ... مبل چرمی سبز تیره انتظارش رو میکشه ... رد دوخته شده ی کنار دسته ی صندلی همیشه اسباب بازی خوبی بوده برای وقتی که باید به حرف های مرد اتو کشیده ی روبروش تمرکز کنه ... مرد بی تفاوتی که خیلی سعی میکنه متفاوت و همدل به نظر برسه ... با اون جلیقه ی راه راه و شلوار براقش ... هیچ علاقه ای ندارم باز یه ساعت به کف کفشش خیره بشم ... اه ... 


- هیچی نمیخوای بگی؟ من بهت پول نمیدم که بشینی من رو نگاه کنی و به زور لبخند بزنی!!!

= تو هنوز وارد نشدی ... از نظر من وقتی کسی وارد میشه که روی صندلیش بشینه و سلام کنه

- این لعنتی صندلی من نیست ... هر روز صد نفر میان اینجا و یه ساعت به تو چرت و پرت تحویل میدن و بعد سر پنجاه دقیقه تو پرتشون میکنی بیرون و ازشون پول مفت میگیری!!! منم نمیدونم چرا میام اینجا ... امیدوارم برای این نباشه که زبون من رو میفهمی ... چون اگر به این نتیجه برسم میرم با سوپرمارکتی محله مون حرف میزنم ... 

= چی انقدر آزرده ت کرده ؟ کدوم نیازت برآورده نشده؟ 

- آزرده؟ [فریاد] من آزرده نیستم ... من این همه زحمت نکشیدم که آخرش بخواد این جوری تموم بشه! با این همه بد بختی دو تا بچه بزرگ نکردم که یکی شون بره رقاص بشه یکی شون هم دیوونه از آب در بیاد!! 

= منظورت از دیوونه موزیسین هستش ؟

- موزیسین؟ ها ها ها ! اون حتی نمیدونه موسیقی چی هستش!!! یه سری صدای نامفهوم رو کنار هم میذاره که هیچ شباهتی به هم ندارن ... میرن میشینن با یه مشت دیوونه ی دیگه گوش میکنن ... محض رضای خدا هیچ شباهتی به هیچ موسیقی نداره! ... من خودم یه بار توش صدای بز شنیدم!! صدای اره برقی!!! این موسیقیه؟

= اگه نبود پس چرا این همه بهش جایزه دادن؟ ... اسمش رو توی اخبار هم دیدم اتفاقا ... توی گرند هال اجرا داشته! هر کسی نمیتونه اونجا برسه!

- اونا هم حتما یه مشت دیوونه مثل خودش بودن ...یا  یه مشت بنگی که با صدای ماشین لباس شویی هم هد میزنن!!!

= نمیدونم! شاید! ... خب بیا درباره موسیقی حرف بزنیم ... گفتی پدرت اومده بود برای اجرای خودت چی میگفت؟


نفسش رو به زور بیرون داد ... عرقش سرد شد ... به گوشه ی خالی اتاق خیره شد ... آروم روی صندلی نشست و به پیچ گچ بری سقف زل زد ...


- برای اجرای اپرایی که توش بودم اومد... اون هم به اصرار مادرم ... بعدش گفت مزخرف بود!! خوابش گرفته بود ... نمیفهمید چرا باید یه عده آدم داد بزنن و یه صداهایی از خودشون در بیارن که در هم برهمه و بی معنی!! 

= خب ... ولی گفتی خودش جوون بوده ساز میزده! فکر کنم ساکسیفون بود ... درسته؟ [عینکش رو خیی آروم با پارچه ی مخمل تیره پاک میکنه و برای اینکه درست ببینه چشماش ریز میشه]

- آره خودش ساکسیفون میزده ... ولی پدرش نذاشته ادامه بده چون موزیک غربی بوده!!

=چه جالب! میخواستم همین رو بپرسم که خودت زودتر گفتی!! ... یه جایی هم گفتی که کلا موسیقی سنتی آذربایجان برات خیلی نوستالژی قشنگیه چون پدر بزرگت تار عاشقی میزده ... اصلا سر همین آهنگ های بهبودف خودت به موسیقی کرال علاقه مند شدی!! 

- آره !! خب که چی؟!

= هیچی!! شاید خودت هم ندونی ولی من مطمئنم پدر بزرگت هم باباش نذاشته درست تار بزنه!! کلا انگار برای شما جنبه ی ارثی داره که پدر ها با استعداد هنری پسر ها بجنگن!! تو هم که دیگه تکامل پیدا کردی ... هم پسرت دیوونه ست که راحت میتونه موسیقی رو ابراز کنه ... هم دخترت که راحت جلوی همه میرقصه و یکی از بهترین های کار خودشه!! اینکه تو قواعد ذهن اونها رو درک نمیکنی دلیل این نیست که ...

- عه ... نه نه ... وایسا ... ببین تو ... حالم رو داری به هم میزنی با این نتیجه های مسخره ت ... من شاید به چیزی که میخواستم نرسیدم ولی ... اه ...  لعنت به تو ... لعنت به اینجا ... 


با همون قیافه بی تفاوت و متفاوت تا آخر داد و فریادهای  توده ی قرمز و پر سر صدایی که رو به روش توی مبل فرو رفته بود و مثل پاپ کورن بالا پایین میپرید رو گوش داد و نگاهش به ساعت بود که بیشتر از پنجاه دقیقه مجبور نباشه این وضعیت رو تحمل کنه ... طبق معمول خود افراد سر زمان مناسب به آرامش میرسیدن و فضا رو ترک میکردن ... با رفتن مرد از روی مبل راحتی بلند شد و پنجره رو باز کرد تا هوا عوض بشه ... استرس و خشم معمولا باعث عرق کردن و ترشح مواد بد بو میشه! ... ده دقیقه فرصت داشت مغزش رو خالی کنه تا دوست بعدی وارد بشه ... نفس عمیق ... بوی بهار ... صدای بازی بچه ها ... فکر کردن درباره عشق های زندگیش  ... لبخند عمیق و آرامش بخش ... 


...

.....

10


10 سال پیش در اوج فلاکت و بدبختی و احساس مرگ یه روز تصمیم گرفتم روزنه ای برای خودم بسازم که بتونم از تنهایی خفقان آوری که تمام زندگیم رو گرفته بود رها بشم. داستان سرایی و داستان نویسی و شخصیت پردازی از آرامش بخش ترین فرار های زندگیم به حساب می اومد. کسی رو نداشتم براش حرف بزنم، با تصویر خودم توی آیینه شروع کردم. بعد از مدت کوتاهی چند نفر به نویسنده های اینجا اضافه شد و این رفت و آمد نویسنده ها تا امروز ادامه داشته. بعضی ها گندهای افتضاحی بالا آوردن و بعضی ها بی وفایی کردن. داستان نوشتیم، شخصیت خلق کردیم، اتفاق پیش آوردیم، این وسط بعضی وقتها نزدیک بود آبرو ریزی بشه، دعوا بشه ... 

بعضی از چیزهایی که اینجا به صورت داستان نوشته شد به طرز احمقانه ای چند وقت بعد عینا اتفاق افتاد... گاهی انقدر این قضیه ترسناک بود که بعضی از داستان ها رو حذف کردیم ... تصمیم گرفتیم فقط چیزایی بنویسیم که اگر واقعی شد خوب باشه .

داستان های بانو که شروع شد من آیدی خودم رو جدا کردم ... [غیرت مجازی]

امروز بعد از حدود 10 سال از اولین پست خیلی چیزا تغییر کرده به جز احساس فلاکت و بدبختی و تنهایی درونی من! بعضی احساس ها درونی هستند ... ربطی به شرایط بیرونی و اتفاقات نداره ... 

خلاصه این ده سال مثل برق و باد گذشت ... خواستم فقط  همین رو بگم ... 


سی ثانیه چراغ قرمز


اگه آهنگساز هم این شاهکارش رو با ریتمی که من با نوک ناخن روی فلز نقره ای دنده میزنم ساخته بود خیلی بهتر میشد ... پایین ... بالا ... شیشه بخار گرفته ی خیس هم اعصاب نداره ... نور تند چراغ ماشین هایی که دارن با کرنش از روبرو رد میشن گاهی صورتت رو توی شیشه نشون میده ... آره بهت میاد ... خیلی وقت بود ندیده بودمت ... هنوزم توی آیینه ای ؟! ... شاید یه کاری کردم ازین به بعد باز باهات حرف بزنم ... 


بوی عطر بانو که از روی  چرم روکش صندلی ها داره طنازی میکنه آرومم میکنه ... اگه اینجا بود یه دستمال برمیداشت اول عرق های جاودان پیشونیم رو آروم پاک میکرد بعد همون رو میکشید روی شیشه کنارش ... بعد هم نوک کفشاش رو باهاش پاک میکرد ... درختها گناه دارن !! ... بوی زننده توتون و صدای داد و بیداد خشن مرد بی اعصابی که توی ماشین کناری نشسته و سیگار توی دستش رو از پنجره گرفته بیرون از لای درز شیشه هجوم میاره ... هوا از بیرون بیاد توی سیستم تهویه دود ماشینای دیگه رو هم با خودش میاره ... برف پاک کن ها دارن قدمگاه بارون رو زیارت میکنن ... آروم و نرم روی شیشه می لغزن و دونه دونه قطره ها رو بغل میکنن با خودشون میبرن ... همیشه موقع برگشت جند تا رو باز تحویل جایی میدن که دقیقا جلوی دید ت رو بگیره ... چراغ کوچیک روی موبایل هنوز داره چشمک میزنه ... من که جواب دادم ... گفت میاد یا نه؟ ... 


-کجااایی؟! [صدای خسته و بی حوصله بانو با پس زمینه خیابون شلوغ] ... گفتی زود میرسی که!! ... تمام موهام خیس شد!! 

=جانم عزیزم ... دارم میام [صدای نیمه عصبی و حول که معلومه داره سعی میکنه از لای ماشینا به زور  رانندگی کنه] ...  من فکر نمیکردم انقدر شلوغ بشه ... دارم میرسم ... الان نزدیک چهار راهم!! 

- میگفتی من همون بالا می موندم تا برسی بعد بیام ... از وسط جلسه بلند شدم اومدم بیرون ... کلی چپ چپ نگام کردن ... الان ده دقیقه ست اینجا ایستادم !!

= ببخشید ... فکر نمیکردم سریع بتونی بیای ... گفتم تا من برسم تو هم کارات رو کردی زیاد نمیخواد پایین منتظر باشم 

- باشه بیا ... منم گفتم امروز که این همه راه اومدی زود بیام که خوشحال بشی [ ته صداش این جور موقع ها یه خنده پنهانی داره ... مهر توش موج میزنه ... عشقه ...]

= الان رسیدم به چهارراه ... قرمزه ... میتونی بیای سوار بشی؟ 

- آها دیدمت ... 


هنوز بیست و سه ثانیه مونده ... راهی نیست که ... اگه بیاد میرسه ... هنوز چاله ای که وسط خیابون بود دست نخورده ست ... لاستیک ماشینا می افته توش و آب رو پرت میکنه بیرون ... به قول بانو اگه همه چیز رو روشن میساختن نصف مشکل حل میشد !! اوه !!! این آدامسه از صبح روی داشبورده ... بانو ببینتش کلی جیغ میزنه باز که چقدر کثیفی، چقدر شلخته ای، خب بندازش دور اینوووو !!! منم باز قهقهه میزنم  ... دکتر هم باید برم ... سرفه هام داره زیاد میشه ... حتما مال اون دوره ایه که توی آزمایشگاه زیاد بودم ... این حلال های لعنتی ... حتی لولو هم دیگه نگران شده ... سرفه میکنم میاد غمگین نگاه میکنه ... براش غذا نخریدم !!!! الان با بانو میریم براش میخرم سر راه ... مدل غذاش رو هم عوض کنی دیگه نمیخوره !!! این سگ هم برای ما ناز میکنه !! ... هفده ثانیه ... بانو کجایی؟!! آلبرت روحت شاد !!! بذار یکم گرمش کنم الان میاد سرده بیرون موهاشم که خییییییس ... اونم که سرماییییییی !!!! باز میاد لپاش و نوک دماغش بنفش شده ... 

صدای باز شدن در ... هجوم صدای خیابون توی ماشین ... بوی دود  و لجن و بارون و عطر ... آروم به تخت گاهش میشینه ... هرقدر هم خسته باشه باز اون خنده پشت چشماش روحت رو می بره ... 


-سلام ... خوب کردی از این طرف اومدی ... واااای چه بارونیههههه ... نیگا کن تورو خدا چه جوری با یه نم ترافیک میشه ... اصلا انگار رفتی زیر دوش ... اینو زیاد کنننن ... بذارش روی داااااغه داغ ... اوه اوه اوه ... پایین لباسام همه ش خیس شد !!! این همه گِل از کجا میاد خدا میدونه ... [مکث و لبخند] چرا اینجوری نیگام میکنی ؟!!

= سلام [سعی میکنم نهایت عشق رو بذارم توی نگاهم پرت کنم سمتش] خوبی ؟ 

- خوبم ... ولی سردم شد!!! دفعه بعد دو ساعت زودتر بگی بیام پایین خودت میدونی !!! نخند !!! راه بیوفت سبز شد ... برو اول اون جا که ... ... ... 

-------------------------------------

پ.ن: زروان مست ... جهان مست ... من چرا نباشم ؟! ... 

.

حس و د

روشن، خاموش ... روشن ... خاموش ... تغییر سینوسی شدت نور توی ماشین وقتی داره از زیر چراغ های فضول اتوبان میگذره همیشه برام جذابیت خاصی داشته. بچه که بودم روی صندلی عقب ماشین دراز میکشیدم و سمت راست صورتم رو میذاشتم روی صندلی ... نور زرد رنگی که زیاد و کم میشد برام هیجان انگیز ترین بود ... همیشه موقع رانندگی آیینه عقب رو جوری تنظیم میکنم که چشم خودم توش معلوم باشه ... چرا اخم کردی؟ ... همیشه با بانو چشمت خندون بود  ... داری میری خوش بگذره ... 


- حالا چرا سرخ شدی باز ؟ 

= چون صد بار بهت گفتم دوست ندارم این مدل لباس رو بپوشی 

- من هم هر دفعه بهت گفتم من ازین مدل خیلی خوشم میاد عزیزم

= دوست داری من هم یه چیزی بپوشم همه دخترا نگاهم کنن ؟

- خیالم راحته ... تو وقتی با منی انقدر حواست پیش من هست که نمیفهمی همچین اتفاقی می افته [خنده] 

= اونا احتمالا محو تو و مد لباسی که ست کردی میشن !!

- پدر من همیشه به مادرم میگفت "وقتی با من هستی دوست دارم انقدر زیبا باشی که همه به من حسودی کنن و بهم فحش بدن" ... هر وقت سرخ میشی و اخم میکنی و به تیپ و لباس من گیر میدی احساس رضایت میکنم ... چون میفهمم انقدر به نظرت زیبا شدم که دلت نمیخواد جز خودت کسی این زیبایی رو ببینه و حتی اگه فقط به نظر تو انقدر زیبا شده باشم برام کافیه ... خیالم راحت میشه که هنوز دیوانه وار دوستم داری و برای این احساست همه کار میکنی ... حتی عصبی و بی منطق میشی [ لبخند فیلسوفانه]

= پیشنهاد نمیکنم زیاد این حس من رو تحریک کنی چون ممکنه غریزه وحشی دفاع از قلمرو من رو بیدار کنه ... 

- خشن میشی جذاب تری [خنده] 

-------------------------------------------

پ.ن: نمیدونم کجا دیدم یا خوندم یا شنیدم !!! خدا وقتی حوا رو ساخت نشست یه ساعت گریه کرد !! گفتن چرا گریه میکنی؟ گفت یه چیزی ساختم فقط خودم میفهمم تو سرش چیه! بیچاره آدم ... بچه ام چی قراره بکشه !!! :))


اشتیاق

معاقشه همیشه لولیدن و تنیدن بین تعرق هیجان زدگی نیست ... گاهی تنها خیره موندن به بازتاب خودت توی چشم معشوقه ... که عکس معشوق هم توی چشم اون بازتاب هست ... بی نهایت بازتاب از خودت و کسی که برات زندگیه ... و تو تنها نگاهی ... و تنها در رفت و آمد بین فاصله پوچ چشمانت و بازتاب چشمانت ... بین قلبت و بازتاب قلبت از درون قلب اون ... و این جاییه که دیگه نه زمان معنی پیدا میکنه، نه فاصله، نه جسم، نه معاقشه و ... دیگر هیچ !!! اون وقته که دیگه نه به هیچ کلامی نیاز داری نه هیچ نوع ابزار ارتباط و نه هیچ واسطه ای ... خودت هستی و عشقت ... هیچی هم جز معشوق و خودت نیست ... خودت هم دیگه نیستی ... دیگه هیچی نیست و همه چیز هست ... به خودت که بر میگردی ممکنه چند ساعت گذشته باشه یا چند ثانیه ... اونجاست که بلافاصله دلت تنگ میشه ... حتی اگر تو فقط بازتابی از خودت توی نی نی چشم کسی باشی که برات زندگیه ... 


چشم هاش بسته است ... نمی دانم فکرش الان به داستان کتابی است که دارم بلند برایش میخوانم، به جاهایی دیگر، یا اصلا خواب است!! ... 


- داری واقعا از روی کتاب میخونی؟

= نه دارم با نویسندش تله پاتی میکنم !!!! 

- میشه بگی کتاب رو با چی نگه داشتی ؟!! یه دستت که توی دستمه ... اون یکی هم که داره موهامو به هم گره کور میزنه ... کتاب کجاست دقیقا؟!!

= [ قهقهه بلند] ... روی زمینه بانو جان نگران نباش !! 


جوراب پشمی

نه ... این محدب بود اون مقعر ... آره دیگه اون آیینه که دماغت گنده تر می افتاد میشد محدب اون یکی مقعر بود یا ... ؟!! خب الان این میله براق و خوشگل تخت که دو دستی بهش چنگ زدی و داری خودت رو توش نگاه میکنی و هم زمان داری نفس های عمیق و آرامش بخش میکشی به نظرت محدبه یا مقـــــــ ..... آآآآآآآآآآآآآآآآآ یییییییییی .... هاپو جیش کنه تو روحت با این آمپول زدنت ... پرستار به این خوشگلی آخه انقدر خشن ... امیدوارم خدا شخصا بهت آمپول بزنــــــــــــ ... ووواااااااااااااااااااااااییییییییی ... چراااااا؟؟؟ مگه یکی بیشتر نبود؟!!!!!


صدای خنده های بانو کل مطب رو پر کرده ... هیچ وقت نفهمیدم چرا آمپول خوردن یکی دیگه انقدر براش خنده دار و جذابه ... چنان ذوق میکنه که ... جانم ...


- [خنده] وویی صدای زوزه کشیدنت خیلی باحال و ناز بود ... مخصوصا وقتی دومی رو داشت فرو میکرد پشتت ... 

= آدما ناله میکنن بانو، آمپول هم زدنیه نه فرو کردنی ... از اون خیابونه برو، ترافیکش کمتره ... آروم تر هم ترمز بگیر زمین لیزه ...

- آدم که پشتش درد میکنه، مریضه، صداش در نمیاد، تب داره، فین فین میکنه، سرش هم گیج میره ... خوب؟ ... انقدر غر نمیزنه، مثل پسرای مودب میشینه تا برسه خونه ... خووووب؟ ...

= خدا رو شکر تو این "خوب" رو یاد گرفتی ... انقدر نچسبون پشت ماشینا ... چند بار گفتم که باید وقتی ایستادی بتونی چرخ عقبش رو ببینی ... 

- باشه ... تو به عنوان یک انسان الان اختیار داری که انتخاب کنی ... بازم به رانندگی بی نقص من گیر بدی و تمام هفته آینده که مثل کتلت به تخت چسبیدی خودت از خودت مراقبت کنی ... یا اینکه بذاری من به رانندگی بی نقص خودم ادامه بدم و آروم بریم خونه و همه چیز خوب و خوش و رومانتیک تموم بشه ... این مدت که مریضی هم بذاری من کارم رو اون جوری که درسته با عشق انجام بدم ... ها؟ 

= [ لبخند ابلهانه]  الان که دقت میکنم میبینم تا حالا توی زندگیم انقدر خوب توجیه نشده بودم عزیزم ... رسیدیم خونه بیدارم کن ...


وقتی خسته میشی، وقتی مریض میشی، وقتی نا امید و کلافه ای، زمانی که انقدر ناملایمات زندگی دورت پیله تنیدن که داری خفه میشی ... اون جا زمانیه که میفهمی بودن با یه آدم که با تمام وجود عاشقته چه نعمتیه ... گاهی روزمرگی یه سایه ضخیم روی احساسات آدم می اندازه و آروم به سمت عادت فرو میکشدت ولی با یه تلنگر، یه سختی، یا یه اتفاق طاقت فرسا، زنگار عشق کنار میره و زندگیت جلا میگیره ... وقتی مثل پروانه دورت میچرخه و نگرانته، وقتی سر کارش هم صد تا pm میفرسته و حالت رو چک میکنه ... وقتی لبخندت ذوق زدش میکنه ... اون وقته که گرمای زندگی و عشق مستت میکنه... دلت میخواد اینها بیشتر از واقعیت باشه، داستان نباشه ... 


پ.ن: لولو جان !!!! فکر میکنند که عطسه نوعی عوعو کردن خاص آدم هاست ... صدایی که این روزها خیلی تکرار میشه اینه : عطسه من، صدای لولو برای جواب، قهقهه بانو ... 

هفت

ببین من که میگم همیشه عدد ۷ خیلی عجیبه! مثلا چی؟ مثلا ۷ سال دیگه دوباره برمیگرده میگه بلاگم رو پس بده ... کلا هرچیزی که یه ربطی به هفت داشته باشه برام ترسناکه! شدیدا تمایل دارم ازش فرار کنم!  مخصوصا اگه سه تا هفت کنار هم بیادکه دیگه هیییییچی ... 

۷ سال دیگه پلاک ۷۷ ... ساختمون به اسم خودم!

طبقه ۷ واحد ۷۰۷ ... 

عدد ۷۷۷!

الانم ساعت هفته!‌ نترس عزیزم  ... این چیزا عادیه :))


گذشته

ببین به چه روزی افتادیم به خدا! نیگا کن چه عرقی داری میریزی ... خوب بشور ! ... نمیدونم این ویترین بالای ظرف شویی با این شیشه های برنزیش ابتکار کدوم مغزی بوده ولی کار هرکی بوده به فکر من و مرد توی آیینه بوده! دلش نمیخواسته موقع ظرف شستن تنها باشیم ! آقا حواست به کارت باشه ... آب رو همین جوری باز گذاشتی ... خدا آبت رو بند میاره ها!!! ... حالا ببین کی گفتم !


از وقتی بین تخمه خوردن این فیلم "گذشته" رو با بانو جان نشستیم نگاه کردیم بنده شخصاً کمتر قدیس و پیغمبری مونده که بهش قسم نخورده باشم که بانو ... به بابا نوئل قسم من نمیخوام بذارم برم!! نمیخوام ولت کنم! 

میگه - این آقاهه هم توی فیلم ایرانی بود! از اولش هم نمیخواست پاشه برگرده ایران ... دپرس شد رفت! اومدیم تو هم دپرس شدی رفتی ... چیکار کنیم؟! 

= این فیلمه! این بنده خدا هم مشکل داشته، نمیدونسته میخواد بمونه یا بره، توی دوراهی گیر کرده، خر مغزشو گاز گرفته زنش رو ول کرده رفته! توی مملکت شما خل پیدا نمیشه؟ 

- از کجا معلوم؟ شاید تو هم دپرس شدی! ... ببینمت!! دپرس شدی؟! [ :( ] اصلا چرا چند وقته نمیگی بریم کمپینگ؟! 

= [ =)) ] من با تو هیچ وقت دپرس نمیشم! خواستم بشم میگم! 

- موبایلت صدا میکنه! 

= ای-میل جدید اومده! 

- ای-میل ؟!!!! اصلا چرا من نباید بدونم کی به تو ای-میل میزنه؟! بازش کن ببینم! 

= [ :))) ] اصغر جون بمیری با این فیلم ساختنت!!!! همین جوری بنیان خانواده به جنبش در میاد دیگه ... 


---------------


- بیداری ؟

= جانم؟

- دلت برای ایران تنگ نشده؟ هر وقت خواستی چند وقت قبلش بگو مرخصی میگیریم با هم میریم، باشه؟ 

= چشم ... ولی من اونجا چیزی ندارم که بخواد دلم تنگ بشه ... 

- چند سال دیگه درباره ی اینجا و این خونه همین حرفو میخوای بزنی؟ 

= [شوک، سکوت مرگ] ... تا وقتی قلبت اینجوری برام میزنه هیچ وقت این جمله رو کسی از من نخواهد شنید! 


---------------


آقا کسی راه حلی برای نفخ سگ سانان نداره؟! این دوشیزه لولو گاهی بد جوری تمام خونه رو با عطر ترکیبات گوگردی اشباع میکنه :)) ... کمک!!!