من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من ... کیستم ؟ !!

تازه دارم میفهمم آدم خودش باشه چقدر سخته ! یعنی وقتی توی آینه نگاه میکنه خودش رو ببینه ٬ نه یکی دیگه ٬ یه غریبه ... ولی من هنوز هم دوست دارم باهاش حرف بزنم !

ببین آقای محترم ! تو دیگه تو نیستی ٬ تو من هستی یعنی من تو هستم ! لطفا هرچی من میگم تکرار نکن! خوب برای اینکه مطمان بشی یه آزمایش میکنیم ! من میزنم توی گوش خودم ٬ اگه صورت تو هم سرخ شد یعنی تو من هستی ٬ اگه نشد یعنی تو من نیستی. ........... دیوونه گفتم من میزنم ٬ تو چرا زدی ؟ من میزنم تو نیگا کن ! .......... داری کفرم رو در میاری ! فکر نمیکردم انقدر احمق باشی !

کسی راهی برای خواب ندیدن سراغ نداره ؟

 

دلقک های من مردند ٬ دیگر من ماندم و خودم ...

نمیدونم چه مرگم شده . دارم دیوونه میشم. مغزم اصلا کار نمیکنه ... انگار یه چیزی نشسته روی سرم و داره سنگینی میکنه . تمام ذهنم خالی شده ! ازهمه بدتر اینکه از هیچ کدوم از شخصیتهای ذهنی که ساخته بودمشون نمیتونم استفاده کنم !  مغزم داره پوک میشه ! دیگه نمیخوام شخصیت پردازی کنم.

جایی دیگر ...

 

کوله بارم را بر دوش گذاشتم و در منزلی دیگر سکنی گزیدم. آیا دیگر خواهی یافت مرا در تو در توی این کوچه های تنگ و تاریک و کثیف ! شاید گوشه دیواری نیمه فروریخته یافتی مرا که در جامه گدایان کنار سگی خفته ام! خدا را نیازار مرا ٬ بگذار رهگذران بیاندیشند که این گونه ام و این من هستم ! نقابم را برندار و برو !

 

من کی هستم ؟ نمیدونم ! برام اهمیتی نداره. برای هیچ کس اهمیتی نداره .
هیچ وقت باورم نشد اسمی که توی شناسنامه دارم مال منه ، همیشه خندم میگرفت . وقتی جلوی آینه می ایستم نمیدونم اون که توی آینه هست کیه !
اون هم نمیدونه من کی هستم ! گاهی طغیان میکنه و آینه رو میشکنه. گاهی نمیشه جلوش رو گرفت !


 

زندگی .... چی ؟

تو خیلی بد بختی ٬ میدونی ؟ !! از صبح تا شب تنها کارت اینه که هر کاری من میکنم تو هم بکنی . اگه ادای یه آدم حسابی رو در میاوردی باز میشد یه کاریش کرد ... ببین اگه بخوای میتونی بری یه آدم جدید پیدا کنیااا ٬ من دیگه لازمت ندارم .... اصلا از خودم هم دیگه بدم میاد چه برسه به تو که تصویری .... نمیخوای ؟ به جهنم که نمیخوای .... همین جا بمون تا بپوسی .... بی لیاقت .....

زندگی .... چیه ..... برای چی زندگی میکنیم ؟ امید من توی زندگی چیه ؟ .... خونواده ؟ ( ندارم ) عشق ؟ ( ازش حد بگیری به صفر میل میکنه ٬ مساحت زیر نمودار مبهم و غ.ق.ق )‌ سرگرمی ؟ ( واژه مورد نظر در شبکه مغزی شما وجود ندارد )‌ دل خوشی ؟ (‌ ها ؟ )‌ دوست ؟‌ (‌ یه جسد متحرک که گاهی ازش یه صداهایی در میاد ! ارزش زندگی به خاطر اون به عنوان خطای دستگاهی از نمودار زندگی حذف میشه ! )‌ آینده ؟‌ ( سنگینی کوله بار گذشته خرابش کرده ! )‌ کار ؟ (‌ نیازی نیست )‌ علم ؟ !!!‌ (‌ کیلو چنده ؟ ) کمک به دیگران ؟ (‌ یککم برای انگیزه زندگی زیادی رابین هودیه ! )‌ دین و ایمون و خدا و ... ( وارد مثائل حساس و خطر ناک نشیم بهتره ! )‌ ..... پس چی ؟ هیچی ....

خب حالا به این نتیجه میرسیم که انگیزه ای برای زندگی ندارم ! چه غلطی بکنم ؟ افسرده بشم ؟ (‌هستم ٬‌بودم ٬ خواهم بود ! ) دیوونه بشم ؟ (‌ کم کم اونم میشم ! )‌ ..... میشه خود کشی هم کرد ..... جیگرش رو نداری ! تازه خودت رو بکشی که چی ؟ کلی خونه و زندگی رو به گند بکشی و کلی آدم رو زابه راه خودت بکنی که خیر سرت نمیخواستی زندگی کنی ؟!! تازه بعدش هم میان این چگوارای بدبخت رو به جرم قتل میبرن ... درست حسابی که نمیتونه حرف بزنه محکوم میشه و  .... خر بیار باقالی بار کن ! اون وقت اون دنیا به جای روزی یه بار روزی دوبار سرب داغ میریزن اونجات ! یکی برای خود کشی یکی برای کشتن بیگناه چگی ! این چگی هم الکی الکی میره بهشت ! از صبح تا شب از حوریا پورتری میکشه ! عقلش نمیرسه کار دیگه ای هم میشه کرد که ! همین یه کار رو بلده !

آگهی شماره ۲ :

فوری فوری ..............

به یک یا چند انگیزه قوی٬ نیمه قوی یا حتی ضعیف!  برای ادامه حیات نکبت بار دنیوی نیاز مندیم .

اگه انگیزه به ذهنتون نمیرسه ٬ راه حل بی انگیزه زندگی کردن رو بگین !

با سپاس ....

 

چگوارا

سلاااام ٬ به به ٬‌از این ورا ؟ امتحانات هم که تمون شد و .... دیگه راحت ...

چیه ؟ حسودیت میشه یکی دیگه رو آوردم اینجا. به خدا داشتم دیوونه میشدم از تنهایی. فکرش رو بکن ٬‌ اینجا به این بزرگی و ساکتی ٬‌خوب آدم روانش به هم میریزه تنها. البته مجموعا زیاد فرق چندانی با قبل نکرده ٬ فقط ۸۰ کیلو به وزن اینجا اضافه شد ...

یه پسر ٬اسمش چیه مهم نیست ٬ من بهش میگم چگوارا. سال دوم هنر ٬ از تو جوب پیداش کردم !!! یه روز داشتم نصف شب ! قدم میزدم دیدم نشسته لب جوب ٬ پاهاش تو جوبه٬ از سرما سرخ شده ٬‌داره گیتار میزنه. نمی دونستم موسیقی زنده انقدر جالبه. اصلا خود موسیقی برام جدید بود. یه فایل توی ذهنم باز کردم اسمش رو گذاشتم (‌ حرام جات زیبا )‌ اولین چیزی هم که توش گذاشتم صدای همین گیتار بود. یادم نمیره هیچ وقت چقدر از حاجی کتک خوردم سر یه آهنگ ... داد میزد که اینا حرومه ٬ اینا گناهه ٬ .... نشستم کنارش لب جوب و یه نیم ساعتی گوش کردم. بعد از نیم ساعت برگشت. موهای مجعد بلندش دور صورتش ریخته بود٬ دور شیشه گرد عینکش یککم یخ زده بود. به طرز مسخره ای لبخند زد : سلام

گفتم - قشنگ میزنی

مرسی

- اینجا چیکار میکنی ؟

خونه ندارم ٬ پول ندارم کرایه بدم

- کجا میخوابی شبا ؟

پیش دوستام ٬‌ خوابگاه. آتیش داری ؟

دیدم راهی ندارم جز اینکه از تنهایی در بیام. سه روز بعد چگوارا با یه ساک و دو تا چمدون و یه جعبه چوبی بزرگ که توش گیتار بود دم در خونه بود. با همون لبخند مسخره. قرار شده تا جایی گیر میاره پیش من بمونه. به جاش برام گیتار بزنه. یکی از اتاقای خونه رو بهش دادم.

تازه دارم به مفهمو هنر مند پی میبرم. هنرمند یه آدم عجیب غریبه که ظاهرش باید با بقیه فرق بکنه٬‌حرف زدنش باید عجیب ٬ کوتاه ٬‌ابهام آمیز و شل باشه ٬‌ از نظر مغزی باید یک دیوانه کامل باشه.

از وقتی اومد توی خونه اول رفت نشست لب پنجره روی زمین و چند ساعت به بیرون نگاه کرد. بعد وسایلش رو برد تو اتاق و چند ساعت با اونا مشغول بود. از ساعت ۱۱ شب تا  ۴:۳۰ صبح داشت به دیوارا با اجازه خودش نقاشی و عکس و پوستر میچسبوند. ساعت ۷ رفت حموم تا ۸:۳۰ !!! ساعت ۱۰ گفت امتحان داره و رفت !! چقدر زحمت کشید برای این امتحان ... بیچاره تا صبح بیدار بود. بمییییرم .

آخرش هم نفهمیدم موسیقی میخونه ٬‌ نقاشی میکنه ٬‌ مجسمه میسازه ٬ چه غلطی میکنه معلوم نیست ٬ چیزی که معلومه اینه که تمام اتاق رو با نیم متر بیرون در رو به گند کشیده ٬‌ صدایی ازش در نمیاد مگر گاهی که الکی میزنه زیر خنده یا گریه٬‌ توی خواب هم هدفون تو گوششه ٬ خیلی زیاد به لباس های کارگران شهرداری و افراد سیرک علاقه داره. گاهی وقتها یه چیزی هم میخوره ... در مورد هرچی هم ازش سوال کنی اول کلی مکث میکنه بعدش میگه : بد نیست ... ریاضی و سنگ پا براش یه مفهوم رو دارن ٬ هر دو زبر و پیچیده هستن که هیچ وقت نمیشه داخلش شد و فهمید توش چیه . شاهکار ترین چیزش اینه که با همه چیز حرف میزنه !!! جواب مجری تلویزیون رو میده !!! عاشق یکی از نقاشیاشه ٬‌با یکیشون قهره ٬ میگه این یکی سرش رو کلاه گذاشته ٬ میگه گیتارش خیلی لوس و زبون نفهمه .... خدااااا سر ساختن این یکی چرا انقدر وقت گذاشتی !

خلاصه توی این یه هفته فهمیدم که انسانها میتونن گونه های دیگه ای هم داشته باشن مثل هنرمندا. تازه فهمیدم معنی تعجب چیه ... و این که میگن از تعجب دهنش باز موند یعنی چی.

بهتره بگم مرد توی آینه اونه چون همه چیزش برعکس منه. هیچ نقطه مشترکی بین ما نیست. جز اینکه به هر دوی ما میگن انسان.

براتون چند تا کارش رو میذارم خودتون قضاوت کنین این دیوونه هست یا نه .

  

    

خدا عاقبت ما رو به خیر کنه .

امتحان دارم و وقت ندارم. ببخشید.

کابوس

چیه ؟ باز چه مرگت شده ؟ نفس نفس میزنی. داری مثل بید میلرزی. اینجا که خوب گرمه پس چیه ؟ نکنه تو هم مثل من .... باز هم کابوس دیدی ؟ باز هم ... چند وقته نمی دونم چی شده اکثر شب ها کابوس میبینم. تو هم همین طوری ؟! نیگا کن انقدر عرق کردی که انگار زیر دوش بودی. پای چشمات هم گود رفته . میترسم برم بخوابم ... آره میترسم. اگه باز هم بیاد چی ؟ نمیدونی چقدر وحشتناکه. اصلا نمیدونم چیه ....

شب شده . باز هم خواب. وقتی خوابم میبره دیگه هیچ چیزی نیست که اذیتم بکنه. وسط خواب یه دفعه مثل اینکه هوشیار شده باشم ولی قدرت حرکت ندارم. خوابم ولی خواب نیستم. هیچ اراده ای ندارم. وسط تخت بزرگ ٬ تنها ٬ سعی میکنم دوباره بخوابم. هوا به شدت سرد میشه. باز هم اون صدای عذاب آور خرد شدن چیزی مثل چوب خشک های نازک. تمام بدنم میلرزه چون میدونم باز هم داره شروع میشه. اینها مقدمه کابوس های هر شب من شده. باز به خواب میرم. هر شب همون خواب تکراری. یه فضای تاریک که من در مرکزش هستم . صورت بزرگی که یه دفعه جلوم سبز میشه و من رو به شدت می ترسونه. چیز خیلی بزرگی که یه جورایی شبیه آدم هاست. بیشتر شبیه یه زن با موهای بلند و لباس یه سره بلند سفید نقره ای که تا پایین پاهاش اومده. دستها و انکشتای کشیده و بسیار بلند و ترسناک. صدایی مثل جیغ بلند و نازک کر کننده. وقتی حرکت میکنه صدایی تولید میشه که شبیه صدای دیاپازون هستش. میاد نزدیک. صورت زشت و ترسناکش رو میاره نزدیک من و چیزی میگه که نمیفهمم. گلوی من رو محکم میگیره و با خودش میکشه. به سرعت حرکت میکنه و من رو هم میکشه. هر دفعه سعی میکنم مقاومت کنم بر میگرده و دهنش باز میشه و جیغ بلندی میزنه. انقدر می ترسم که با جیغ و داد از خواب میپرم. شب اول از ترس .... !!!

میگن خواب ها الکی نیستن از این دیگه الکی تر میشه ؟ ربطی به زیاد خوردن نداره چون من ساعت ۸ شام میخورم اون هم بیشتر یه چیز سبک. به افکار مشوش هم ربطی نداره چون داره هر شب تکرار میشه. هیچ کاری هم نمی تونم بکنم . کاشکی مادرم بود .... اه اه اه اه بچه ننه .... !

 

این نو بهار عشق ...


این لباسه بهم میاد نه ؟ ... به تو که خیلی میاد. رنگش هم مناسبه. با کلی تخفیف و ارفاق میشه گفت بفهمی نفهمی تیپت بد نشده ! پر رو نشو .... تا یککم ازت تعریف میکنن بی جنبه بازی در میاری. از بچگی از کت شلوار بدم میومد. از بچگی هم هر جا میخواستیم بریم تن من کت شلوار میکردن. آخه بچه چهار ساله چیه دیگه که کله پاچش چی باشه . هر کی هم که میدی کلی میخندید و مسخره میکرد. آخه فکر شخصیت بچه نیستی فکر آبروی خودت باش. .... . ببین به این میگن کروات ، یه چیز تو مایه های طناب دار با کلاس میبندن که ....... که ..... که چی ؟ به من چه که چی ، همه میبندن ما هم میبندیم. حاجی خدابیامرز ! ؟ ! اگه پسرش رو تو این وضعیت میدید چه بلایی سر مادرم می آورد! چه ربطی داره به مادرم ؟ همون ربطی که وقتی حساب کاسبیش به هم میخورد اون رو میزد .  ببین به این میگن ژل ولی مال الان نیست. الان باید به تف قناعت کنی. چه قیافه ی ....... مضحکی . ! موی بلند ، ناخن دراز ، صورت ریشو ... وای و وای و وای ....
سعی میکنم خودم رو صاف کنم و درست راه برم. به دسته گل بزرگی که دستمه نگاه میکنم. گل های سرخ خوابیده روی مخمل مشکی. کارت سفیدی وسطش داره جیغ و داد میکنه.
 " پیوندتان مبارک "
" با آرزوی بهترین ساعات عشق "
" از طرف              "
از طرف کی ؟ جای خالی یعنی چی ؟ اگه چاپی بود باز میگفتن یادشون رفته اسمشون رو بنویسن. این که دست نویسه.
صدای پاشنه کفشام توی سرم میپیچه. دارم به در تالار میرسم. دم در بابک ایستاده ...
 / معلوم هست کجایی تو ؟ یه ساعته تو این سرما ایستادم دم در جناب آقا تشریف بیارن. ایول چه گل باحالی فکر کنم صد - صد و پنجاه تایی بشه . چقدر مایه گذاشتی ؟ ... اسم نوشتی ؟ ... ولش کن خودم مینویسم. بنویسم از طرف بچه های دانشگاه خوبه دیگه ........ /
بی اراده و بی توجه میرم تو. چه قدر شور و شلوغی. به این میگن یه عروسی درست و حسابی.
تا آخر مراسم هیچ حس مشخصی نداشتم جز یه دل پیچه کوچیک که معمولا توی این شرایط داشتم. آخر مراسم دیگه وقت رفتن شد. عروس داماد دارن با همه خدا حافظی میکنن. کاشکی هیچ وقت نرفته بودم جلو .... چقدر زیبا شده .
/ آقای ... خیلی ممنون که تشریف آوردین . مرسی . /
و لبخندی که مدت ها بود منتظرش بودم و الان بهم زده شد. نوش دارو بعد از چله سهراب.
میخواستم حرف بزنم . میخواستم همه چیز رو بهش بگم . یه کار روانی و احمقانه . یه دیوونه بازی توی بهترین شب زندگی کسی که دوستش داری. ولی دیگه حق نداری که دوستش داشته باشی. دیگه حق نداری بهش فکر کنی. دیگه نمیتونه مال تو باشه ... فاصله تو با اون میل میکنه به بی نهایت ترین جاهای خلقت. دیگه حق نداری . برو بمیر که دیگه اگه بهش فکر کنی هم گناهه چه برسه به اینکه عاشقش باشی. 
میخواستم بهش بگم بیا این همه ی گل هاییه که میخواستم بهت بدم. بیا همش رو یه جا بگیر. این همه عشقیه که بهت داشتم ، بیا قلبم رو در بیار. بیا این تمام کاراییه که میخواستم برات بکنم ، بقیه عمرم مال تو. بیا ... فقط بیا ...
امشب عروسیته. شب شاهانه عشق. اگه بدونم بهت خوش میگذره برام کافیه. اگه بدونم عشق رو پیدا کردی برام بس . هیچ وقت جرات ندارم بگم کاشکی مال من بودی. با هرکی میخوای باش ولی خوش باش.
ببین تیپ دامادی زدم. امشب عروسیه من هم هست. چون تو خوشحالی. برو به سلامت. کاشکی هیچ وقت نفهمی چقدر دوستت داشتم. برو به سلامت. خوش بخت بشی ......
تا صبح چهار زانو نشستم کنار پنجره٬ پشت به دیوار با همون لباسای دامادی. انگار یه دنیا روی سرم خراب شده. زیر آوار آرزوهای خیالی دارم دست و پا میزنم٬ هیچ کسی هم نیست که بیارتم بیرون. دارم له میشم و بلد نیستم در خروجی رو پیدا کنم. انگار همه چیز تموم شده. حتی انگیزه و امید و آرزو ...

فقط خوشم به یاد خوشی او . حسادت نمی کنی ؟ کسی که نمیتونه این همه خوشی به کسی بده از خوشی اون حسادت نمیکنه ٬ خوشحال میشه .

 ای صبا این نو بهار عشق و شور حال ...... از خرمن تکیده بر این کهنه پیر خزان ...... وین عشق و داد و جگر پاره های ما ....... بر خانه گاه سلامت به سر رسان .... بر هر که را که بر این کعبه رشک برد ...... با سنگ رجم به جهنم روانه ساز ....

-------------------------------

من گاهی وقتها دچار خود شیفتگی میشم و خودم از نظرام خوشم میاد . این هم یکی از اون مواقعه. توی وبلاگ آی رهگذر سلام یه جمله بود که : زندگی مثه پله برقی نیست! شاید منظورش رو درست نفهمیدم ولی این نظر رو دادم که به نظرم در باره خیلی ها صدق میکنه :

زندگی مثل یه تابع سینوسیه که دائم داره بالا پایین میره. من بیچاره توی 270 درجه زیر صفر گیر کردم. جالب تر اینه که نهایتا به 90 درجه میرسی و هیچ وقت نمیتونی تا صد درجه بالا بری که جوش بیاری و بخار از سرت در بیاد و بی جنبه بازی در بیاری. وقتی فکر میکنی به درجه صدم رسیدی تازه میفهمی که ده درجه از 90 پایین تر اومدی و داری با زاویه خیلی تند و شتاب بالا بر اثر جاذبه زمین میری به مرز صفر برسی و بعدش هم تا بیای به سرمای صفر درجه عادت کنی میبینی تا 270 درجه زیر صفر انقدر یخ زدی که دیگه نمیشه کاری کرد. از این به بعدش میوفته توی سر بالایی و پوستت میکنه تا دوباره به صفر برسی ، چه برسه به 90. این بود قاطی کردن درجه های دایره با حالت دمایی آب و نیروی جاذبه زمین .... خودش کلی مقاله میشه ...

من چسبیده به سنگ گذشته ام ، تو آفتاب دیگران

دلم برات تنگ شده. نه به اون موقع که هر جا نیگا میکردم تو رو میدیدم ، نه به الان که چندین ساعت میگذره اصلا پیدات نیست. شیطونه میگه برم یه جا که آینه داشته باشه ببینمت . پشت این دستگاه نشستم منتظرم 3 ساعت تموم بشه نتیجه ببینم که چی میشه. مرده شوره هر چی نتیجه و دستگاه و .......... یادش به خیر کارگاه پارسال ... مینشستم رو به روش و تمام مدت کارگاه خیره و مات میشدم بهش. دقیقا رو به روی من مینشست. جوری که فقط صورتش از بین لوله ها پیدا بود. گاهی وقتها یه نیم نگاهی میکرد و ضمیمش یه لبخند آشنایی. همون کافی بود که تا بی نهایت مستی ببرتم و از اون بالا وقتی یادم میوفتاد که هیچ وقت حتی نمیتونم به شعاع چند صد متری روحش نزدیک بشم یه سقوط ازاد جانانه تا ته دره شکست و نابودی. اونجا بود که حال پیرمرد نیمه کوری که لب تراس می نشست و به رو به روش خیره میشد و اشک میریخت رو فهمیدم. یه بار پرسیدم چرا گریه میکنی ؟ گفت : دنیا رو به رومه ، زیباست ، ولی من نمیتونم از این زیباییش لذت ببرم. فقط میبینم که روشنه ولی آسمون و خورشید رو نمیبینم. اگه قرار بود نبینم خوب همین یه ذره رو هم ازم میگرفت دیگه چرا عذابم میده .....
خدایا اگه قرار بود بهش نرسم خوب چرا گذاشتیش رو به روم که هر روز ببینمش و هر روز عذاب بکشم و هر بار بمیرم. .. .

آفتاب افتاده صاف وسط سالن نیمه گرد جایی که میگن خونه منه ولی بیشتر به لجن زار خاطرات پوسیده و تهوع آور شبیهه. سالنی با پنجره های باریک و درازی که دور تا دور این نیم دایره لخت رو گرفته. از بچگی دوست داشتم لخت زیر نور آفتاب بخوابم ولی همیشه تنها چیزی که بعد از این کار پوستم رو حسابی داغ میکرد خطوط به هم پیوسته ای بود که پدرم با مهربانی خاص با کمربندش روی بدنم به جا میگذاشت. اما الان دیگه ... آزادم . خیلی جالبه آدم یه دفعه تمام اطرافیانش رو از دست بده. . روی زمین سنگی که سرمای خودش رو محکم چسبیده و خیال گرم شدن نداره دراز میکشم. بدنم منقبض میشه و موهای تمام بدنم سیخ میشه. حس عالی سرما از پوست زیر بدنم توی تمام بدنم پخش میشه. آفتاب زودی دست به کار میشه و بدنم رو نوازش میکنه. تقابل گرما و سرما . چقدر لذت بخشه این کار. احساس سبکی خاصی بهم دست میده که تا اوج بالا میبرتم. انقدر غرق لذت شدم که همه چیز رو فراموش میکنم. دوست دارم چندین ساعت همین جوری بمونم ولی آفتاب مهربون خاصیت زنانه خودش رو آشکار میکنه و با نرمی و آرامش از پیشم میره. من میمونم و سرمای سنگ زیر پام که هیچ وقت ازش خلاص نمیشم. همیشه وقتی دارم از یه چیزی لذت میبرم مثل آفتاب ازم دور میشه و فقط شب سیاه میمونه و سرمای سنگ و دلهره و افسردگی و تنهایی و سکوت . . .

آینه ی دروغ گوووو

نیگام نکن ، باهات قهرم. این بود رسم رفاقت ؟ بعد از این همه رفاقت ، درد دل ، فکر میکردم تو دیگه باهام روراستی... تو هم بهم دروغ میگی ........ بزنم دنیات رو بشکنم ؟ .... تو که زندگیت به یه تیکه آینه بنده خجالت نمیکشی دروغ میگی ؟ ........ البته دروغ نگفتی، فقط تمام حقیقت رو نگفتی.... عجب رویی داری ، باز هم نمیخوای نشون بدی !! آخه چرا بهم نشون نمیدی ؟ من چی دارم که به هر کی نزدیک میشم بعد از اینکه میفهمه ماجرام چیه ازم فاصله میگیره ؟ بهم نشون بده ، خواهش میکنم. . .
باز هم دروغ میگی ، من 21 سالم نیست من حتما 40 - 50 سالمه . حتما کلی پیر شدم. دروغ میگی ، این صورت من نیست ، صورت من حتما خیلی وحشتناکه. دروغ گووووووووووو اگه این جوری نبود من رو طرد نمی کردن. تنها ولم نمی کردن.
آدما چرا این جورین ؟ .... حالم داره از این آدما به هم میخوره.
اکثر دخترا اولش خیلی خوش برخورد و با کلی شوخی و خنده میان جلو ، بعدش یه دفه انگار رفته باشن توی دستگاه کرایوژنیک ، تا منفی 300 درجه منجمد میشن و بعد مثل یخ توی زمین آب میشن و دیگه خبری ازشون نیست که نیست.
پسرا اولش با رفاقت و بیرون رفتن و شوخی و خنده میان جلو بعدش یه دفه جدی میشن ، انگار دارن با باباشون حرف میزنن ، کم کم انقدر جدی و رسمی میشن که فکر میکنی دارن با آقا معلمشون حرف میزنن ....
یعنی اشکال از رفتار منه ؟ یا از روی سرنوشتم میخوان آیندم رو هم سیاه کنن... چرا بهم نشون نمیدی ؟ ... فقط بلدی اشکام رو نشونم بدی و هر روز صبح بهم یاد آوری کنی که " بد بخت هنوز زنده ای ، قیافت رو ببین که هر روز داره خراب تر میشه. یه روز دیگه هم شروع شد .... " و هر شب بهم بگی که " به خونه ی لجن زارت خوش اومدی تنهای داغون " ....

برف میاد . ماشینا آروم میرن. شلوارم تا بالای زانو خیس خیس شده. سرما رو دوست دارم. ساعت 2 صبح. توی هوا هااااااا میکنم و بخارش رو تماشا میکنم. دستام رو محکم زیر بقلم گرفتم و روی زانوم خم شدم. روی یه صندلی سرد و خیس و برفی وسط یه پارک کوچیک گوشه یکی از خیابونای لعنتی ... اینجا آرامش دارم. از نوک موهام داره آب میچکه. دوست دارم همین جا بخوابم. روی برفهای از تشک نرم تر و توی پارک کوچیک آرامش بخش. برف پاییزی هم نعمتیه واسه خودش. انگشتای پاهام رو حس نمیکنم. اونا راحت گرفتن خوابیدن. آقا یکی بیاد این درخت بالای سرم رو یه تکونی بده ، میخوام زیر پتوی نرم برفش بخوابم.
آرامش اینجاست. چقدر خوب گرمه این آرامش. تا خونه یا بهتر بگم لجن زار نیم ساعت دیگه راهه. کی حاضره پارک گرم و آرامش بخش رو ول کنه بره توی خونه سرد اعصاب خورد کن ؟ آزادی هم نعمتیه ....
نمیدونم چرا سرما نمیخورم. حتی ویروس ها هم از من دوری میکنن. آقا یه ویروسی ، باکتری چیزی هم بیاد با من که تنها نباشم راضیم.
آرامش اینجا خوب گرمه .....