من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

تکه تکه

حتما وقتی تکه های تابلوی شیشه ای رو سرافرازانه داشته با جارو دستی هول میداده توی خاک انداز حس آرامش عجیبی داشته که دیگه لازم نیست بدن نیمه عریان دختر نقاشی که همیشه ازش متنفر بود رو ببینه. از اول هم با اینکه روی دیوار آویزون بشه مشکل داشت. کلا با هرچی از اول مشکل داشت تسویه حساب کرد، نابودش کرد، انداختش بیرون. تابلو، عروس هلندی، بند پر از گل سرخ خشک شده، دکور اتاق، ...! 

خودخواهی و استبداد توی خون این مردمه. ریشه توی فرهنگشون داره. از بزرگ و کوچیک، زن و مرد، پیر و جوون همه میخوان فقط همونی بشه که خودشون میخوان حتی به زور. حتی اگر طرف نخواد. حتی اگر به طرف آسیب بزنه. حتی اگه به اعصاب و حریم و جسم و روحشون تجاوز بشه. فقط این مهمه که خودشون چی میخوان. دیگه هیچی مهم نیست. حاضرن برای اینکه به اونی که میخوان برسن به همه آسیب بزنن. اول میگن، بعد میپرسن، اگه طرف بگه نه دعوا میکنن، جواب نده به زور انجام میدن. اگر هم چیزی بگی ناراحت میشن چون فقط به خودشون حق میدن و همیشه هم یه بهانه برای توجیه میارن. (خنده ی حضار). 

تیکه تیکه زندگیم پر شده از اینکه یکی دیگه چی خواسته و به خاطر اینکه به خواسته ش برسه یه بلایی سر اعصاب و روان و آینده و زندگی من آورده. عادت کردم به اینکه از دست بدم و به روم نیارم. تابلوی نقاشی روی شیشه که هدیه دوستم بود خورد شد، خودش! تصمیم گرفت دیگه نباشه! براش سخت بود حجم سنگین نگاه و تنفر کسی رو تاب بیاره. تکه تکه رها میشم از هرچی فکر میکنم مال منه. لمس تر و بیحس تر و رهاتر ... رهایی یعنی بی توقعی، یعنی بیچیزی ... 

قبر

مهاجرت شبیه مردنه ... باید هرچی داری و نداری رو بذاری، همه ی آدمای اطرافت رو رها کنی، همه ی کوچه ها، خیابونا، کافه ها، شهرها رو رها کنی، با کمترین و سبکترین وسایل ممکن ناپدید بشی. بری جایی که هیچی ازش نمیدونی ... هیچ کس رو نمیشناسی ... هیچی از قواعد بازیشون نمیدونی ... هیچی از چیزاهایی که برای همه شون خیلی معمولیه نمیدونی ... حتی زبونشون رو هم نمیفهمی ... باید بری جایی که هیچ کدوم از چیزهایی که برات تا حالا ارزش بودن و سعی کردی با افتخار نگهشون داری دیگه هیچ ارزشی نداره که هیچ ... گاهی ضد ارزش میشه ... چیزایی که قبلا باعث برتری تو بودن دیگه هیچی به حساب نمیان ... اصولا کیلومترها با صف ارزشی اونها فاصله داری ... مخصوصا اگر مرد باشی ... و با کله میری ته یه چاله ی بزرگ به اسم بیگانگان، خارجی ها، دیگران، غریبه ها، ... که توش هرچیزی که فکر کنی هست ... جز تمام چیزا و جایگاهی که قبلا داشتی ... اولین سوال همیشه اینه که اهل کجایی؟ ... که بتونن تو رو با تمام کشورهای اطراف محل تولدت توی یه دسته قرار بدن و درباره ت پیش قضاوت داشته باشن ... از این نظر ماها خیلی ته چاله ایم! ... باید منتظر جملات عجیبی مثل اینا باشی که: چقدر جالب که انگلیسی میتونی حرف بزنی! ... اونجا فرودگاهم داشت یا رفتی جای دیگه؟ ... عه مگه گواهینامه داشتی اونجا؟ به چه دردی میخورد؟ ... تاحالا برف دیده بودی؟ ... لباسایی که باهاش اومدی رو بپوش گاهی ببینیم چه شکلی میشی با لباسای خودتون! ... پدر مادرت الان اونجا جاشون امنه یا مجبورن هی جابجا بشن؟ ... و به عنوان دردناکترین جمله ای که به من گفتن: اگه راحت تری با دست غذا بخور، میدونم توی کشور شما کسی قاشق چنگال استفاده نمیکنه و همه روی زمین میشینن! راحت باش ... راحت ...

زندگی اینجا یعنی زندگی در بینهایت تنهایی ... 

آسمون ریسمون

حال عجیبی دارم ... مثل کسی که توی خواب داره کابوس میبینه ولی میخواد فریاد بزنه و نمیتونه ... نه میتونه فرار کنه نه میتونه راه بره نه میتونه داد بزنه ... فقط گاهی یه هو زیر پاش خالی میشه و با وحشت و ترس عجیبی  سقوط میکنه به بیداری ... بیدار شدن اما کاری نمیتونه برای برزخ توی خواب بکنه ... اون هیولا هنوز ادامه داره ... فقط کافیه باز به خواب عمیق بری ... فقط کافیه باز خسته باشی ... اون هیولا توی تک تک سلولهای وجودت وجود داره ...

بیا بشین بهت بگم چه خبره ... داره چی میشه و بعدا چی میشه ... توی این خونه آدمها عقل و منطق ندارن ... فقط کافیه یه اتفاقی بیوفته و همه شروع کنن داد  بیداد کردن ... بقیه هم این رو خوب فهمیدن ... ازش سو استفاده میکنن ... میشه روند رو تقسیم کرد به دو قسمت بالا و پایین مثل موج سینوسی ... هر پی (عدد پی 3.14) رو بگیر حدود۱، ۲ یا ۴ واحد زمان (فصل، سال، دهه، ...) یه دور کامل دو پی هم میشه۲، ۴ یا ۸ واحد ... در واقع سه تا موج سینوسی هستن که داخل هم با تناوب های مختلف دارن پیش میرن. از صفر تا پی دوم همه چیز شروع میکنه به گل و بلبل شدن ... امیدواری روی ماکسیمم! همه درحال ساخت و ساز ... همه رفته ها برمیگردن، آدما سازنده میشن ... از پی دوم تا پی کم کم خیلی چیزا شروع میکنه به روشن شدن ... آدما مست از نتیجه سازندگی کم کم خوشی میزنه زیر دلشون شروع میکنن وارد حاشیه هایی شدن که فضا رو برای انگل ها فراهم کنه ... از پی تا سه پی دوم انگل ها تمام وجود آدمها رو میگیرن و به اوج میرسن ... از سه پی دوم تا دو پی باز آدما کم کم به خودشون میان و شروع میکنن به انگل کشی و به خودشون اومدن ... نقطه دو پی درواقع نقطه صفره برای دور بعد ... حالا کیه که همه اینا زیر سرشه؟ ... خود مردم به خاطر حماقت و ساده لوحی و بی منطقی ... که به آدمای سو استفاده گر اجازه میده با سو استفاده از بی سوادی موج ایجاد کنن، انگل بریزن توی خونه و این وسط سو استفاده کنن ... خب این دوره ها چقدر طول میکشه؟ برای اون سینوس بزرگه یه تناوب، برای اون سینوس متوسطه دو تناوب، برای اون سینوس کوچولوعه هم هشت تناوب. خب الان کجاییم؟ 

الان برای اون موج با تناوب کوچکتر چهار پی هستیم، برای اون موج با تناوب متوسط دو پی داره تموم میشه، برای موج اصلی و بزرگ متاسفانه روی نقطه پی قرار داریم! یعنی هنوز خیلی مونده که واقعا دور باطل تموم بشه ... به عمر من و تو که قد نمیده. و متاسفانه تازه داره سیستم انگلی اصلی شروع میشه! 

جالب قضیه اینه که حال مردم اصولا توی دو پی خیلی خوبه. الان دوتا سینوس کوچیکتر روی دو پی هستن. و جال مردم روی پی خیلی بد میشه. و برای اون سینوس بزرگتر ما روی پی هستیم. یعنی احتمالا مردم یه حال خیلی خوبی رو تجربه میکنن که زیاد هم دووم نداره. بعدش کم کم میفهمن که تازه وارد زمستون شدن. احتمالا توی سه پی دوم سینوس بزرگ در قعر بدبختی سیستمی بیاد روی کار که دیگه مردم هیچ نقشی توی روی کار اومدنش نداشته باشن چون جون و توانی براشون نمونده ولی کم کم شروع میکنن به تکون خوردن. 

میشه این دوره ها رو کوتاه کرد؟ شاید. فقط کافیه دیگه موجی نباشه. فقط کافیه دلیلی برای سو استفاده دیگران دیگه نباشه. 

خیلی دردناکه دیدن این همه بدبختی. و متاسفم که دوران زندگی من جایی بوده که همه چیز داشته سمت منفی محور ایگرگ ها میرفته. 

اینا رو از کجا میدونی؟ خیلی ساده ست ... فقط کافیه گاهی به آسمون نگاه کنی یا از آسمون به همه چیز نگاه کنی.

حالا باید چیکار کنم؟ هیچی ... سعی میکنم فقط از بازی برم بیرون. جایی بازی کنم که قواعدش بر اساس ایجاد موج کار نمیکنه. منطق حاکمه و منطقش هم قابل پیش بینی باشه. 

ریاضی خیلی قشنگه ولی من متاسفانه هیچی ازش نمیفهمم! مگرنه میرفتم روی سیستم های انرژی تجدید پذیر کار میکردم شاید حداقل دامنه موج کوتاه بشه!

باز

کاش دنیایی بود بعد از مرگ ... 

کاش میشد رویای ناز بودن در دنیایی بهتر را گاهی در سر پروراند و مست شد ... جایی که کنار عشق راحت و بی درد و ترس تنها شاد باشی و آرام ... مثل آدم به هوای حوا چشم بگشایی و تا نور در آسمان هست خیره اش بشوی و محو، لذت ببری ... نه درد سهمگینی سینه ات را خرد کند نه ترس برداشت های ناسزا اندیش، سکوت را در گلویت تثبیت کند! ... نه روی تیغ راه بری نه در حسرت تداوم همراه بودنی چنگ بر حلقوم پر فریاد خفه ات بزنی ... فقط انسان باشی ... همین و دیگر هیچ!

کاش دنیایی در پس جان دادن بود که  در آن ذرات وجودت را به ناکجا آبادی کنار غیر نمی انداختند ... تشویش خوش بودن نداشتی از ترس اینکه در پس این خوشی قطعا هیولای بی نشانی کمین کرده که لبخند بر لبت بخشکاند و هر لحظه فکر میکنی دیگر خوشبختم دنیا را بر سرت خراب کند.

کاش میشد به زندگی دوباره دل خوش کرد ... آنگاه باز می آمدم حوا ... هزاران بار باز می آمدم ... 

کاش  دنیایی باشد ... کاش یادت نرود ... 

تنگ

همیشه خسته ام ... نفس به چنگ سکوت خفقان شده ... اسیر کرده ام خودم را در چهارچوبی تنگ و خفه و بی پنجره ... من همیشه حبس بوده ام ... زمانی در خانه کودکی در پیشگاه کوهی از یخ سیری ناپذیر و همیشه ناراضی ... زمانی در خانه جهالتم روی لبه تیغی برنده در پیشگاه کوه آتشفشانی قدرناشناس و خودخواه و همیشه منتظر بهانه ای برای فوران ... زمانی در پادگان ... زمانی در آزمایشگاه دانشگاه در پیشگاه دیوانه ای دگر آزار و روانی ... زمانی در شرکتهای خصوصی درخدمت دزدانی بیسواد و بیشعور ... حالا هم اینجا ... آزمایشگاهی بی پنجره و هوا برای نانی و نامی و ... حبس ابد با اعمال شاقه از پیش از تولد برایم بریده بودند انگار! مجال و امیدی به فرار نیست تا گور و حصر خاک. این زندان هر روز صبح زندانی با صورت نیمه خیس را میبلعد و شب بعد از بیگاری و خستگی مرگ تحویل خوابگاه زندان بعدی میدهد تا بعد از شکنجه روانی و تخریب اعصاب تفاله جسد نیمه جانش را افقی کنند و صبح پیش از پگاه باز برخیزد که راهی اعمال شاقه شود ... در این میان نه دلخوشی ای مانده ... نه آرامی ... نه آسایشی ... نه حتی نوای دلنشین سازی ... هیچ! هرچند بیشتر تلاش کرد بیشتر در مغاک رسوب کرد ... دیگر سخن حتی به چاه نیز نمیتوان برد! ... نه دلخوشی مانده نه انگیزه تاب آوردن. خواب میخواند مرا ... 

پ.ن: در بهترین جایی هستم که تاکنون کار کرده ام ... بهشت ... 

فووت

‏فانوس دریایی شاد بود ازینکه راه رو نشون میده و کمک میکنه، بعد از مدتی فاحشه شهر ادعا کرد که فانوس به اون چشمک زده، بقیه زن‌ها هم تایید کردن که به اون‌ها هم چشمک زده و فانوس رو به جرم تلاش برای زدن مخ زن‌ها خاموش کردند. ازون به بعد هر روز تکه چوب های خردشده کشتی ها توی ساحل دیده میشد.

فریاد سکوت

تکامل روند پیری چیزیه که میشه از توی آیینه فهمید. مرد توی آیینه همیشه چیز جدیدی برای نشون دادن بهت داره. یه خط جدید، موی سفید جدید، تغییر زاویه شونه ها یا کم و زیاد شدن حجم های بدنت ... دارم کم کم با سرعت متوسط نسبتا بالایی پیر میشم و این اصلا برام جالب نیست. زود خسته و بی اعصاب میشم. دیگه حوصله بحث با بقیه رو ندارم، تمایلی به چیزها و آدمهای جدید ندارم. زیاد اخم میکنم و جواب های تک کلمه ایم زیاد شده. کمتر به حرف دیگران عمیق گوش میدم و بیشتر باید فکر کنم تا چیزی یادم بیاد. زمان رو راحت گم میکنم و از سرعت گذر روزها حسابی تعجب میکنم. توی حرفها و نوشته هام کمتر از آرایه های ادبی استفاده میکنم. سر کلاس کمتر شوخی میکنم. کمتر یاد عشق می افتم ... کمتر یاد عشق می افتم ... عشق ... مثل چراقی کم سو و بی خاصیت ته وسایل قدیمی و کهنه و زنگار گرفته که باید کلی تلاش کنم تا احساسش یادم بیاد. تپش قلبم دیگه به خاطر احساس نیست، به خاطر استرس و شوک های عصبی و اضافه وزنه! فکر کنم از یه جایی به بعد باید رها کنی ... رها کردن رو یاد بگیری ... رها کردن خاطرات، گذشته، انرژی، شور و شوق، احساس، بدن، اطرافیان، دنیا، ... باید انقدر به رها کردن عادت کنی که راحت بدنت رو رها کنی ... وقتی اراده و کنترلی روی هیچ چیزی حتی بدنت نداری چطور میخوای احساس مالکیت به چیزها و آدم های دیگه داشته باشی ؟ ... مگه من چند سالمه که به این نتیجه ها رسیدم؟!!! مگه چقدر بلا سرم اومده که اینجوری دارم دو برابر سن خودم  فکر میکنم و زندگی میکنم؟ 

تمام زندگیم خلاصه شد در نتیجه ی کارها و تصمیمات اشتباهی که برای به خیر گذشتنش مجبور شدم از جون و آبرو مایه بذارم برای اینکه کسی آسیب نبینه.همیشه بعد از گذشتن از هر اتفاق و فاجعه یه جمله رو شنیدم... اینکه نمیخواستن این اتفاق بیوفته و پشیمون شدن! از من چی مونده الان جز پشیمونی دیگران؟ از من چی مونده جز یه لاشه ی بی آبرو؟ اینها سیاه نمایی یا مظلوم نمایی نیست ... متاسفانه زندگی و سرگذشت منه! اشتباه من انتخابهای من بوده و اینکه به زور خواستم چیزهایی رو نگه دارم که باید رها میکردم ... اشتباه دیگران به خودشون ربط داره ... و نتیجه ش رو من دارم زندگی میکنم! یه تقسیم عادلانه! من اشتباهات مرگ باری کردم ... سهم خودم رو همیشه پذیرفتم و سعی کردم درستش کنم ... ولی ... 

حالم اصلا خوب نیست ... میدونم دارم چرت و پرت میگم ... همه چیز به هم پیچیده ... تحمل کردنش داره سخت میشه برام ... یه نفس راحت میخوام!! توی 18 سال گذشته شاید در مجموع فقط یک سال آرامش داشتم! نتیجه ای هم که گرفتم خودش بزرگترین عذابه برام ... چقدر دلم پره!... چقدر خسته م ... چقدر حرف نزده دارم ... 

طبل

همیشه تقابل غیر منطقی اعداد و رویدادها برام جذاب بوده ... همیشه روی آیینه برای خودم فرمولای بی سروته مینوشتم و همه چیز رو به هم ربط میدادم ... گاهی چیزای جذابی ازش در میومد مثلا محاسبه همه چیزای دردسر ساز به هفت میرسید ... همه چیزای آرامش بخش به 3 و 5 ... مثلا همین الان که 23 و 12 با هم ربط دارن!! ... 12 و محرم به هم ربط دارن محرم و 10... محرم و صدای طبل بزرگ و بد بودن شرایط کاری دانشگاه و حال و تنهایی  من به هم ربط دارن ... ولی هیچ کدوم به کس دیگه ای هیچ وقت ربط نداشته ... برای همین هیچ وقت حضور نداشت! ... همون موقع که صدای طبل بزرگ می اومد و من داشتم از استرس کارای دانشگاه گریه میکردم هم تنها بودم ... یکی دیگه داشت اون سر شهر گریه میکرد که دلش براش تنگ شده ولی تنها نبود ... این وسط کلی مردم داشتن از صدای طبل بزرگ خودشون رو میزدن و گریه میکردن!! ... عجب عزاداری بود!!! ... کلا همیشه همه چیز به همه چیز ربط داره  ... مثل نوستالژی ترسناک و پر دلهره ای که میاد، حمله میکنه، زخم میزنه، بی تاب میکنه، و سرد و مبهوت رها میکنه و میگذره تا هذیان بگی ... من خیلی وقته همه چیز رو درک میکنم ... این جوری دردش کمتره ... راحت تر میشه از سنگلاخ رد شد... راحت تر میشه مست شد ... راحت تر به جنون میکشد این قصه سرانجامم را ... نمیدونم حتی میشه باور کرد یا نه ... ولی هنوز هم سخته!! ولی به کسی نباید ربطی داشته باشه ... 

خونه

- اصولا از اول اشتباه نصب کرده بودند! ... باید حالت آیینه ایش رو به بیرون باشه نه داخل!! این جوری روز از بیرون داخل پیداست ولی شب از داخل بیرون پیدا نیست!! ... باز کن دوباره ببند ... 

= دعوا از اول خلقت سر این بوده که زنده بمونن و منتقل بشن به نسل بعد! یه دعوای اساسی بین مولکولای آلی و معدنی! بیشتر مثل یه مسابقه بین اسیدهای نوکلئیک که کدوم گروه بیشتر و بهتر میتونه ادامه پیدا کنه و تمام عناصر دنیا رو به اسید نوکلئیک تبدیل کنه! هر گروهی تونست بهتر بشه بقیه رو هم بخوره که مثل خودش بشن!! بقیه ی حرفها چرته ... 

- انگار کلا ضعیف ساختنش ... ترک هم خیلی داره ... فکر نکنم دیوارای محکمی هم داشته باشه!! ... پله فرار نداره ... آسانسورش هم که دونفر توش به زور جا میشن! ... پا گرد پله ها هم که ... اساس رو از پنجره باید بیاریم ؟!! 

= آره ... برای همین میگن همه چیز از دریا شروع شده ... الان هم همه چیز به دریا وابسته ست ... وقتی حیات خواست به خشکی بیاد انگار یه تیکه از دریا رو برداشت دورش سلول کشید با خودش آورد ... همه ما یه تیکه از اون دریا هستیم!! به همون آرامش ... به همون طوفان ... همون قدر غیر قابل پیش بینی ... همه ما توی تکه ای از همون دریا توی وجود مادرمون شکل میگیریم و بزرگ میشیم تا به دنیا بیایم!! ... 

- چکه میکنه!! ... باید شیرش رو عوض کنی ... بوی خیلی بدی هم میده ... فکر کنم چاهش گرفته ... کلی آب راکد مونده و گندیده!! ... ببین این دوش رو هم از بیخ بکن بنداز دور ازین دوش جدیدا بذار ... حالا که میخوای اینجا رو بکنی کفش رو هم عوض کن قربون دستت ... آره ... سنگ نه، خیلی لیز میشه ... ازین مواد جدیدا هست که یه تیکه در میاد ... 

= دینامیک بودن سیستم باعث میشه هر بلایی هم سرش بیاری یه جوری خودش رو نجات بده ... مکانیسم های خیلی زیادی شکل گرفته که بتونه از پس هر تغییری بر بیاد ... ولی اینا هم تا یه جایی جواب میده ... الان با این همه مواد و چیزای جدیدی که آدم از صد سال پیش تاحالا ساخته رسما گند زده به سیستم تعادل ... خودش رو هم داره از بین میبره ... کلا سرعت تغییر وحشتناک زیاد شده ... همه چیز رو داره نابود میکنه ...

- عزیز جان فقط من یک کم عجله دارم ... اینجا تا کی حاضر میشه ؟ ... اگه دو هفته ای تموم میشه شروع کنیم! ... من خیلی سرم شلوغه دو هفته هم برام خیلی زیاده ... دستت درد نکنه اگه دیدی زودتر تموم شد بگو رنگ بگیرم یه دستی هم به دیواراش بکشی ... همه ش جای تابلو و میخ و سیم مونده روش ... ازین روکش پشمالو جدیدا هم خوبه ... لطف میکنی ... شماره ت رو بده برات بریزم ...

= بر عکس چیزی که آدم فکر میکنه تقریبا هیچ کنترلی روی دنیای اطرافش نداره ... حساب کتاب دنیا خیلی دقیقه ... هرچی الان نابود کنه بعدا باید براش تاوان بده ... این رو زمانی میفهمه که دیگه خیلی دیر شده ... انسان نادان ترین موجود روی زمینه! 

شکست

- سلام دکتر ... نه اصلا خوب نیست ... نشسته روی زمین گریه میکنه انگار داره از رو زمین یه چیزی جمع میکنه با یه چیزی مثل قاشق ... نه والا من نمیفهمم چی میگه!!! ... حالش خوب بود ... جلو آیینه داشت خودش رو نیگا میکرد یه هو شروع کرد دور خودش چرخیدن و داد کشیدن که "افتاد ... ریخت ... همه ش ریخت" ... همه ش میگشت دنبال یه چیزی انگار ...  بعد هم نشست رو زمین مثلا شروع کرد به جمع کردن!! ... باز فکر کنم همون ... آها بله داریم ازش هنوز ... چشم چشم ... دکتر من خیلی نگرانشم  ... بله همین الان انجام میدم ... خیلی ممنون ... خدانگهدار


- همه ش توی سرم میچرخه ... انگار همیشه جلوی چشممه ... یه لحظه انگار پرت میشم اون زمان ... خیلی وحشتناکه ... نمیدونم چه طور ولی حتی تمام چیزای اون موقع رو احساس میکنم ... مثل بو ... لامسه ... مزه ... همه چیز ... کاش اقلا توی جاهای خوبش فرو میرفتم ... گاهی نمیتونم بفهمم زمان الان حقیقته و اون توهم یا اون حقیقته و این توهم!! ... قبلا یه توتم داشتم ... الان دیگه اونم کار نمیکنه ... چند بار باید اینا رو زندگی کنم؟ 


- بیدارش نکن ... باز داره خواب میبینه!! ... بعد از این کابوسایی که میبینه وقتی بیدار  میشه میگه خواب دیده پیر شده ... زمان ما رو اونجا توهم میزده ... خانواده داره اونجا ... میبرنش حتی دکتر ... خیلی فشار روش زیاده ... حق داره ... والا هرکی بود قاطی میکرد ... دیروز ظرف واکنشش افتاد شکست ... تمام کارای چهار ماهش از بین رفت ... ریخت زمین ... نمیشد دیگه جمعش کرد ... رنگش شده بود گچ!!! ... الانم به زور خوابید ... نمیدونم کی میخواد تموم بشه این کار لعنتیش ... تموم بشه راحت بشه بنده خدا !!!