من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

خونه

ببین اینجا اتاق کارم بود، فسقلی و جمع و جور. چقدر اینجا تا صبح قلم زدم، قدم زدم! 

خونه که خالی باشه هرچی که دلت بخواد میتونی توش ببینی! خودت رو هرجا بخوای میبینی دیگه، لازم نیست بری دمپر آیینه فکستنی بشی که تلخک توی آیینه رو ببینی!


نشسته بر سنگ فرش برهنه، نا امید زار می گرید. خانه خالی، خاطراتی چون شبح از هرکجا آوار میگردد به روحش. نه زمانی مانده تا یادآوری باشد برای چیزکی، نه مجالی تا به ذهنش رسد آهی ، حسرتی، افسوس و فغانی!

خود نمایی میکند از گوشه ی پستوی خاک آلود ذهنش، موج آواهای شاد و مست و هذیانی و سخت و بی خود و اندوه ناکی!

سخت می گرید! دگر جز او کسی بر سرسرای این گورستان خاطرات، مرثیه ای نمی خواند، سازی نمیزند! 

این خانه باید بهاران زیادی را مامن میشد، کنون جز بور سنگین زمستانش هوایی نیست! 

این خانه باید انعکاس قهقه نوباوگانی شاد می بود نه حزن هق هق مردی که رویاهای زیبایش ویران شد!

میفشارد ساز بر لب، نوایی بر نمی آید، چنان سنگین نفس بر جان نشسته نای بیدادی نمی آید!

به لب تنها شرار واژه ای رقص و طرب دارد "چرا؟" !

می شد اینجا سقف باشد برای عشق بازی زیباترین لحظه های مست بودن.  میشد اینجا پرورشگاه شادی و مهر و صفا باشد، میشد این سنگ ها را بذر آسایش و ایمان پاشید، میشد اینجا تا خدا عاشق شد و خلوت گزید! اما، این همه در خدمت دیگر مقیمانش حقیقت شد! 

نشسته بر سر جای زمانی تخت آسودگی اش، ساز بر لب می فشارد، نغمه ی معشوق مینوازد، هزیان به سر، آتش به جان!

نگاهش مانده مات و خسته بر آنچه پشت پنجره آرام آرام روشن میشد. پرده ای دیگر نمانده، روشن کنید این صحنه ها را !


پ.ن: آن دم آن گاه که میگویی دوستت میدارم، در اندیشه ی اندوه خنیاگری غمگینی باش، که آوازش را به پای گذران باد پریشان کرد و ویران شد!

لولو

بیا اینجا ببین ... شاید هیچ چیز توی دنیا آرامش بخش تر و زیباتر از این نباشه که روی کف پوش پشمالوی وسط سالن بشینی و به چهره ی ناز و عمق خواب بانو خیره بشی ... با همون موهای ژولیده ی پخش و پلا، دستاش رو هم جلوی دماغش مشت کرده ... روی کاناپه دراز کشیده خوابش برده ... هیچی هم زیر سرش نیست ... داره آروم و با وقار همیشگی نفس میکشه ... تو هم توی آیینه برو بشین به بانوت خیره بشو شاید فهمیدی چی میگم ... بانوی توی آیینه که به نازی بانو نیست ... بانو تکه! ... حالا گاهی وقتا وحشی هم میشه! ... که چی؟! 


= فکر کنم دختره! آخه خیلی زبونش نااااااازه ... نیگا کن... چه جوری آب میخوره ...**** (واژه آوایی چندش برانگیز مشابه همونی که توی پارسی دخترا میگن ووووییییییی)

- { :| } بانو جان ... جدیدن دیگه از روی زبون جنسیت رو تشخیص نمیدن، دم بنده خدا رو بلند میکنن ببینن دختره یا پسر! بلدی یا بگم فرقشون چیه؟

=  اااا ... آخه ببین! ... اگه پسر بود کله ش رو میکرد توی ظرف مثه گاو قرت قرت آب میخورد ... مثه تو که با پارچ آب میخوری! ... آها نیگا کن ... اون یکی پسره ... پرید وسط ظرف آب به گند کشید همه جا رو ول کرد رفت ... عین خودت! 

- { :( }  الان من گاوم؟ گاو منه؟ توله سگه گاوه؟ من توله سگم؟ من و توله سگ با هم گاویم؟!! 


خانم مسن و تپل فروشنده، همون طور که گربه ی خنگ و لوچش رو بقل کرده بود سعی میکرد موهای فرفریش رو از روی صورتش کنار بزنه و عینکش رو به مناطق بالا دست دماغ طولانیش هدایت کنه. با یه لبخند سنگین و فرمایشی نزدیک شد و شروع کرد از اصالت و پاسپورت و جد و آباد توله سگا تعریف کردن ... این وسط هیچ چیزی هیجان انگیز تر از چشم تو چشم شدن با ایگوانایی که توی آکواریوم داشت سنجاقک میخورد نبود! با چنان لذتی میخورد که آدم گرسنش میشد!


= یکی یا دوتا؟

- جانم؟!!!!! 

= یه بچه میخوای یا دوتا؟

- الان اونا بچه های ما شدن؟!! ما همیشه میگیم حلال زاده به داییش میره!! راست میگیم به خدا ... 

= { :| } خانم همین دختره خیلی خانم و نازه، خونه یه نر داریم همون زیادیمون هم هست ... (اشاره به من) 


شما رو نمیدونم ولی من توی این شرایط جز بلند خندیدن و عاشق شدن کار دیگه ای ازم بر نمیاد ... توله سگ بیچاره اسمش شد lulu ... هرچی گفتم بانو جان لولو توی فرهنگ ما چیز بدیه! همون le loup ( گرگ) شما بوده اومده شده لولو ... یه وقت بزرگ بشه هیولا میشه این کار دستمون میده ... انگار نه انگار! امیدوارم زودتر چنان گندی به وسایل خونه بزنه که بیاریم پسش بدیم! (امید های خبیثانه) 

لکه سیاه کوچولو

عصبی ام ... آره چیه؟ ندیدی یه مرد تنها عصبی باشه ؟ ... توی آسانسور دیدمت بس بود ... تمام وجودت عرق کرده بود ... آخه عاقل مگه ساعت 1 شب میره پیاده روی؟ ... عاقل شاید نره ولی یه عصبی میره ...

نفسش تند میشه ... کم کم عرق تمام بدنش رو میگیره ... احساس گر گرفتگی تمام وجودش رو آتیش میزنه ... تمام خونه رو با مشت گره کرده دور میزنه ... کجای دیوار بزنه که هنوز سالم باشه ؟!!! ... از جلوی هر آیینه ای که رد میشه مرد توی آیینه ی اخمو و وحشی رو میبینه که داره با تمام وجودش سعی میکنه آرامش خودش رو حفظ کنه ... نه ... امکان نداره ... نه ... تند تند لباس میپوشه و بیرون میزنه ... اولی ... دومی ... سومی ... چهارمی ... اصلا فایده نداره ... فقط طعم دهنش بد میشه ... و یه حس تنفر مزمن و بدبو ... 

خیابون هنوز شلوغه. آدم های خوشحال ... نعشش رو تا خونه روی پیاده رو میکشه و دم در روی زمین ذوب میشه ... اگه درست بود ... اگه همون بود دیگه نمیتونست ادامه بده ... این رو مطمانه ... میدونه! ... فقط مونده یه لکه ... یه لکه سیاه کوچولو که میگه داستان چی بود. .. .. ..