من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

بارون

پیر زن فرانسوی از وقتی نشسته کنارم یه بند داره حرف میزنه. لهجه عجیبی داره،‌ خیلی از کلمه هایی که استفاده میکنه رو نمی فهمم. حالم از بوی گند عطر تندی که به خودش زده به هم میخوره. دهنش بوی سیگار میده و نگاهش خیلی هیزه! همیشه توی هواپیما حس عجیبی داشتم. سرعت، ارتفاع، بوی صندلی ها و صدای هواکش بالای سر، سکوت عجیبی که گاهی با صدای دنگ دنگ فراخوانی میهماندار شکسته میشه! به بیرون خیره موندم، صورت مرد توی آینه توی شیشه پیداست. خیلی عوض شده! تمام اتفاقای این چند سال سوار بر ابرها از جلوی چشمم رد میشه. کاش هنوز کرونا بود و ملت ماسک داشتن. شاید کمتر بوها اذیتم میکرد.

راننده های تاکسی لندن اغلب آسیایی هستند، زیاد حرف میزنند و توی تاکسیشون بوی تندی میاد. به چشم های راننده نگاه میکنم،‌فکر میکنه دارم به حرفای بی سر و تهش گوش میدم. تنها سرمه ای که به پلکش کشیده برام جذابه ... صدای بارونی که روی ماشین میکوبه رو دوست دارم. زنی با بارونی مشکی و کت و دامن فرم داره توی پیاده رو می دوه ... راننده سیگار برگ بی کیفیتی رو تعارف میکنه ... اگر برداری 5 پوند به کرایه اضافه میشه ... فقط نگاهش میکنم تا دستش به جای اول برگرده. ناراحت شده! مهمه ؟!! 

مرد چاق اسپانیایی با اون موهای روغن زده و لبخند خنده دارش داره سعی میکنه رابطه دوستانه برقرار کنه. از آدمای چاق بیزارم،‌نمیشه بهشون اعتماد کرد! صورت بی حالت و خشک من کم کم امید اون رو خشک میکنه. یک دفعه قیافه جدی به خودش میگیره و هیکل گنده اش رو به زور روی صندلی راحت لابی هتل به جلو میکشونه و میگه " به نظر شما ما میتونیم این همکاری رو به صورت سازنده و منطقی و البته دوستانه، ادامه بدیم؟ یا من و شریکم باید دنبال راه حل جدیدی برای حل مشکلات به ظاهر سختمون که فکر نکنم برای شما زیاد سخت باشه بگردیم؟!!" ... از تلاش مرگ آورش برای مرتب کردن کلمه ها خندم میگیره! نیشخندی میزنم و میگم : " بله! میتونیم." لبخندی خنده دار میزنه و به عمق نرم صندلی برمیگرده و زیر چشمی به من نگاه خوشایندی میندازه ... 

مادر بزرگم همیشه یه چهارقد سپید سر میکرد و من رو توی آغوش مهربونش آروم میکرد. آرامشی که هر چی پیش میرم و بزرگ میشم ازش فرسنگ ها دورتر میشم. هنوز هم یاد پاییزهای خونه عمه خانم با اون درختای بلند و صدای گرم پیرزن سپید رویی که گاهی تمام دنیای ما رو بایه تیکه لواشک شاد میکرد بغض به گلوم میاره. میبینی ؟ دیگه تو هم داره قیافت جدی و سنگی میشه ... نمیخوای بخندی؟