من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

پاییز

چشمهایش را بست ... لرزش پلکهایش را که تمنای دیدن داشتند آرام کرد ... نمیخواهم ببینم ... سنگینی سرمای هوا از روی گونه هایش سر میخورد ... نفس هایش را آرام کرد تا بشنود ... دستها در جیب، پا روی پا انداخته، صاف روی نیمکت قدیمی نشسته بود ... با هر دمی که میکشید خنکای هوای منجمد تا عمق قلبش را سرد میکرد ... انگار صدای متبلور شدن بخارش را هم میشنید ... هیچ صدایی ... حتی خنده یا هیاهوی کودکی ... حتی قدای سنگین پوتین های سیاهی ... هیچ ... به پشت پلکت که خیره شوی شاید بتوانی آیینه وار خودت را بی انکار ببینی ... شاید ندانی چرا ... این روزها برای خودبینی تشنه تر شده ای ... گمان میکنی از پله کانی بی انتها بالا رفتی که هیچ حصاری دور آن نیست ... و حتی نمیدانی به کجا میرساندت ... سریع تر و سریع تر بالا میروی به امید آنکه انتهایش آنجا باشد که تو می اندیشیدی شاید بهشت ... شاید رویا ... شاید ... لحظه ای توقف میکنی ... زیر پایت دره ای به نابودی ... بالای سرت بی انتهایی درون ابرها ... سرمای دیوانه بر صورتت سیلی میزند ... دست ها را محکم ار در انتهای جیب فرو میکنی ... آرنج ها را محکم تر به خود میچسبانی ... پناهی جز خودت نیست ... اینجا بودنت شجاعت میخواست و صد برابر آن حماقت ... رسیدنت امید میخواهد و ... دیگر هیچ ... 

نه بسته ای به کس دل ... نه اجازه میدهی ببندد کس به تو دل ... آدم ها انگار تا یک جاهایی هنوز ته دلشان امیدوارند کسی بیاید ... کسی پیدا شود ... کسی دیگر از بیرون ... از یک جا به بعد دیگر هر کسی می آید "آن" نیست ... حتی او هم دیگر آن نیست ... دست در جیب، سر روی شانه خود میگذاری و تنگ میان بازوان خودت میگنجی و چشم به بازتاب نی نی تنهایت پشت پلک هایت میدوزی ... دیگر خوبی و بدی جهانیان مال خودشان ... میخواهی مال خودت باشی و بس ... نظری جلب نمیکنی و نمیکنند ... با همه مهربان میشوی ... حتی با خودت ... نه توقعی داری به چیزی ... نه انتظار رفتاری .. کاری ... هیچ ... خوب و بد اینجا دیگر به خودت ربط دارد 

 

-  آدم خوبی بود ...

= خیلی 

-  نمیخوای کاری بکنی ؟

= تحسینش میکنم ...

- نه، نمیخوای ببینی اگر خوبه با هم باشید؟

= نه ... معلومه خوبه ...

- چرا ؟ مشکلش چیه پس؟ 

=  اون هیچی ... من کاری نمیکنم ... چون نمیخوام زندگیش رو خراب کنم ... من آدم رابطه نیستم ... خرابش میکنم


کاش همه به این حد از فهم میرسیدن!!!