من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

دور

پیرزن با لبخند زورکی عجیبی بهش خیره شده بود ... با لهجه عجیبی حرف میزد ... تقریبا باید حدس میزد که منظورش چیه ... هر از گاهی سری به آشپزخونه ش میزد و برمیگشت ... بوی تند غذایی که معلوم بود پر از ادویه های مختلفه مخلوتی از سرگیجه و اشتها رو القا میکرد ... به سختی روی یکی از صندلی های کهنه نشست و به حرف زدن ادامه داد ... هر از گاهی با آستین پلیور کهنه ش میزی که پشتش نشسته بود رو پاک میکرد ... انگشتای کشیده ش از هر بند به یک سمت کج شده بود ... گاهی میخندید و جای خالی دندونای عقبیش رو بدون هیچ اکراهی نمایان میکرد ... بشقاب استیلی که جلوی مرد گذاشته بود انقدر خط خطی بود که به زور میشد به جای آیینه ازش استفاده کرد ... بیشتر از اینکه بتونه صورتش رو ببینه برق عرق صورتش رو میدید ... پیر زن لحظه ای ساکت شد و با صدای جیغ مانند و لحن ستایشگری چند بار اسمی رو صدا کرد ... پسر بچه لاغر اندام جلوی در ایستاده بود ... بعد از موهای به شدت فر و نامنظمش سفیدی چشمش که سیاهی پوستش رو بیشتر نشون میداد جلب نظر میکرد ... مرد آفتاب سوخته با دست سلامی کرد ... پسر بدون اینکه جوابی بده یا تغییر حالتی توی صورتش ایجاد بشه همون جور که خیره به مرد بود گیتارش رو محکم تر گرفت و آروم به سمت آشپزخونه رفت ... 


- این هست پسره پسر!!! خوب بچه ای بود! زیاد حرف نزد دیگه بعد از اون که پدر دیگه نبود!!! مادر همیشه سر کار! من همیشه فقط مشتری!!! تنها!!! 


کاسه چینی تقریبا بزرگ غذایی که شبیه خورشت یا سوپ بود رو با احتیاط جلوش گذاشت ... ملاقه کج و کوله ای که توی کاسه بود به نظر خیلی بزرگ میرسید ... از کنار دیوار شمع نیمه سوخته ای رو روی میز گذاشت و روشن کرد ... چشمای ریز پیر زن به نور شمع خیره مونده بود ... انگار میخواست مطمئن بشه که خاموش نمیشه ... شاید هم حس دعا بهش دست داده بود ... دستاش رو باز کرد و با لبخندی مرد رو دعوت به خوردن کرد ... خیلی آروم سر جاش برگشت و زیر چشمی حرکات مرد رو به دقت نگاه کرد ... شاید میخواست ببینه خوش مزه شده یا نه ... این کار رو تمام مادران دنیا انجام میدن ... لذت تماشای با اشتها غذا خوردن بچه هاشون ... یا تمام کسایی که جای بچه هاشون هستن ... مرد تصمیم گرفت با اولین قاشق جوری نشون بده که انگار بهترین غذای زندگیش رو خورده ... ولی نیازی به تظاهر نبود ... غذا انقدر خوشمزه بود که تمام وجودش با هر قاشق تحسین ناخودآگاه مرد رو فریاد میزد ... 

دو مرد میانسال با لباس های خاک گرفته و به شدت کهنه آروم و بی صدا و تقریبا پا ورچین وارد شدن ... صورت های تیره مهربون و لبخند های عمیقی داشتند ... کلاه هاشون رو از سر برداشتند و بدون حرف زدن به پیر زن سلام کردند ... پیر زن که به سختی میتونست قیافه اونها رو تشخیص بده بعد از چند لحظه از جاش پرید و خیلی هیجان زده سمت اونها رفت ... خیلی آروم حرف میزدن و کاملا مشخص بود که شور فوق العاده ای دارن ... پیر زن که از دور مراقب آشپزخونه بود سمت مرد اومد و پچ پچ کنان چیزی در گوش اون گفت که مرد هیچی متوجه نشد ... ولی جوری وانمود کرد که فهمیده و لبخند زد ... دو مردی که هنوز نزدیک در ایستاده بودن به مرد نگاه پر هیجانی کردند و دست تکون دادن و بیرون رفتند ... چند لحظه بعد با جسمی بزرگ و عجیب که با دقت با پارچه پوشونده بودن رو بی صدا داخل آوردن ... پیرزن که جلوی آشپزخونه ایستاده بود و حواسش به مرد ها بود با صدای بلند پسر رو صدا زد ... 

پسر با چشم های از تعجب باز مونده و نگاهی عجیب به مردها و پیر زن که داشتند با ریتم ناهمگونی دست میزدند و حرکاتی شبیه نوعی رقص میکردند نگاه میکرد ... کاملا بهت زده طرف جسم پارچه پیچ شده رفت و با یه حرکت پارچه رو از روش کنار زد ... برق خاصی توی چشماش افتاد ... چند لحظه خوشحالی و ... 

بغض تمام عضلات صورت پسر رو میلرزوند ... آرنجش رو جلوی چشمهاش گرفت و مردها رو عقب زد و بیرون دوید ... پیرزن که انتظار این رفتار پسر رو نداشت تند تند و دلجویانه به مردها چیزی گفت و دنبال پسر رفت ... غم عجیبی مردها رو بی حرکت کرده بود ... یکیشون رو به مرد کرد و از بین ناراحتی مواج صورتش لبخندی به مرد زد ... پیرزن غرغر کنان داخل شد ... روی صندلیش نشست و بغضش ترکید ... مردها که همونجا خشک شده بودن و کلاهشون رو به سینه شون فشار میدادن چیزی گفتند و عقب عقب بیرون رفتند ... پیرزن اشکهاش رو با گوشه روسریش پاک کرد و سعی کرد به مرد بفهمونه که این قایق کوچک مال پدر اون پسر بود که وقتی بچه بود ازش استفاده میکرد و ماهی میگرفت ... این مردها لطف کردن و اون رو تعمیر و رنگ کردن و براش آوردن ولی اون ... درمانده بود از اینکه نمیدونه چطور میشه پسر رو شاد کرد ...

مرد از دهکده دور میشد ... هوا گرم بود ولی نه به اندازه ی افکار متلاطم مرد ... با هیچ قایق و سفری نمیشه از فکر گم گشته ها فرار کرد ...