من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

چیلی

عرض اتاق رو انقدر قدم زده بود که ناخودآگاه میدونست الان باید انتظار چه صدایی از برخورد کف کفش چرمی واکس خورده ش با کف اتاق داشته باشه. سه قدم بی صدا ... سه قدم تق تق ... هر بار که نوبت راه رفتن سمت پنجره ی بلند میرسید مرد توی آیینه رو میدید که از دور داره بهش نزدیک میشه و وقتی بهش میرسه نفس عمیق میکشه و باز ناپدید میشه ... بوی عود انقدر تند بود که حتی با اینکه معلوم بود به خاطر ملاحظه ی دماغ حساسش حدود 40 دقیقه پیش خاموش شده، ولی باز هم تمام ترکیباتش رو میشد با درصد دقیق مشخص کرد ... بوی عطر کلاسیک مردونه ... بوی چای سبز خشک شده ته استکانی که شاید گوشه ی میز جا مونده ... نور نیمه خسته ی عصر، مستقیم از پنجره ها نیمه ی اتاق رو به حد قابل قبول و اعصاب خورد کنی روشن میکنه ... مبل چرمی سبز تیره انتظارش رو میکشه ... رد دوخته شده ی کنار دسته ی صندلی همیشه اسباب بازی خوبی بوده برای وقتی که باید به حرف های مرد اتو کشیده ی روبروش تمرکز کنه ... مرد بی تفاوتی که خیلی سعی میکنه متفاوت و همدل به نظر برسه ... با اون جلیقه ی راه راه و شلوار براقش ... هیچ علاقه ای ندارم باز یه ساعت به کف کفشش خیره بشم ... اه ... 


- هیچی نمیخوای بگی؟ من بهت پول نمیدم که بشینی من رو نگاه کنی و به زور لبخند بزنی!!!

= تو هنوز وارد نشدی ... از نظر من وقتی کسی وارد میشه که روی صندلیش بشینه و سلام کنه

- این لعنتی صندلی من نیست ... هر روز صد نفر میان اینجا و یه ساعت به تو چرت و پرت تحویل میدن و بعد سر پنجاه دقیقه تو پرتشون میکنی بیرون و ازشون پول مفت میگیری!!! منم نمیدونم چرا میام اینجا ... امیدوارم برای این نباشه که زبون من رو میفهمی ... چون اگر به این نتیجه برسم میرم با سوپرمارکتی محله مون حرف میزنم ... 

= چی انقدر آزرده ت کرده ؟ کدوم نیازت برآورده نشده؟ 

- آزرده؟ [فریاد] من آزرده نیستم ... من این همه زحمت نکشیدم که آخرش بخواد این جوری تموم بشه! با این همه بد بختی دو تا بچه بزرگ نکردم که یکی شون بره رقاص بشه یکی شون هم دیوونه از آب در بیاد!! 

= منظورت از دیوونه موزیسین هستش ؟

- موزیسین؟ ها ها ها ! اون حتی نمیدونه موسیقی چی هستش!!! یه سری صدای نامفهوم رو کنار هم میذاره که هیچ شباهتی به هم ندارن ... میرن میشینن با یه مشت دیوونه ی دیگه گوش میکنن ... محض رضای خدا هیچ شباهتی به هیچ موسیقی نداره! ... من خودم یه بار توش صدای بز شنیدم!! صدای اره برقی!!! این موسیقیه؟

= اگه نبود پس چرا این همه بهش جایزه دادن؟ ... اسمش رو توی اخبار هم دیدم اتفاقا ... توی گرند هال اجرا داشته! هر کسی نمیتونه اونجا برسه!

- اونا هم حتما یه مشت دیوونه مثل خودش بودن ...یا  یه مشت بنگی که با صدای ماشین لباس شویی هم هد میزنن!!!

= نمیدونم! شاید! ... خب بیا درباره موسیقی حرف بزنیم ... گفتی پدرت اومده بود برای اجرای خودت چی میگفت؟


نفسش رو به زور بیرون داد ... عرقش سرد شد ... به گوشه ی خالی اتاق خیره شد ... آروم روی صندلی نشست و به پیچ گچ بری سقف زل زد ...


- برای اجرای اپرایی که توش بودم اومد... اون هم به اصرار مادرم ... بعدش گفت مزخرف بود!! خوابش گرفته بود ... نمیفهمید چرا باید یه عده آدم داد بزنن و یه صداهایی از خودشون در بیارن که در هم برهمه و بی معنی!! 

= خب ... ولی گفتی خودش جوون بوده ساز میزده! فکر کنم ساکسیفون بود ... درسته؟ [عینکش رو خیی آروم با پارچه ی مخمل تیره پاک میکنه و برای اینکه درست ببینه چشماش ریز میشه]

- آره خودش ساکسیفون میزده ... ولی پدرش نذاشته ادامه بده چون موزیک غربی بوده!!

=چه جالب! میخواستم همین رو بپرسم که خودت زودتر گفتی!! ... یه جایی هم گفتی که کلا موسیقی سنتی آذربایجان برات خیلی نوستالژی قشنگیه چون پدر بزرگت تار عاشقی میزده ... اصلا سر همین آهنگ های بهبودف خودت به موسیقی کرال علاقه مند شدی!! 

- آره !! خب که چی؟!

= هیچی!! شاید خودت هم ندونی ولی من مطمئنم پدر بزرگت هم باباش نذاشته درست تار بزنه!! کلا انگار برای شما جنبه ی ارثی داره که پدر ها با استعداد هنری پسر ها بجنگن!! تو هم که دیگه تکامل پیدا کردی ... هم پسرت دیوونه ست که راحت میتونه موسیقی رو ابراز کنه ... هم دخترت که راحت جلوی همه میرقصه و یکی از بهترین های کار خودشه!! اینکه تو قواعد ذهن اونها رو درک نمیکنی دلیل این نیست که ...

- عه ... نه نه ... وایسا ... ببین تو ... حالم رو داری به هم میزنی با این نتیجه های مسخره ت ... من شاید به چیزی که میخواستم نرسیدم ولی ... اه ...  لعنت به تو ... لعنت به اینجا ... 


با همون قیافه بی تفاوت و متفاوت تا آخر داد و فریادهای  توده ی قرمز و پر سر صدایی که رو به روش توی مبل فرو رفته بود و مثل پاپ کورن بالا پایین میپرید رو گوش داد و نگاهش به ساعت بود که بیشتر از پنجاه دقیقه مجبور نباشه این وضعیت رو تحمل کنه ... طبق معمول خود افراد سر زمان مناسب به آرامش میرسیدن و فضا رو ترک میکردن ... با رفتن مرد از روی مبل راحتی بلند شد و پنجره رو باز کرد تا هوا عوض بشه ... استرس و خشم معمولا باعث عرق کردن و ترشح مواد بد بو میشه! ... ده دقیقه فرصت داشت مغزش رو خالی کنه تا دوست بعدی وارد بشه ... نفس عمیق ... بوی بهار ... صدای بازی بچه ها ... فکر کردن درباره عشق های زندگیش  ... لبخند عمیق و آرامش بخش ...