من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

فرودگاه تورنتو

بازم حس عجیبیه ... داستان هایی که اینجا نوشتم داره دونه دونه حقیقی میشه ... آدم چاق روبروم نشست و نگران بود که میتونم مشکل کارخونه ش رو حل کنم یا نه ... مشکلش هم حل شد ... نمیدونم چطور کار میکنه ولی هرچی هست عجیبه...

توی فرودگاه تورنتو نشستم منتظر که هواپیما بپره ... برگردم سر کار خودم هلند ... شاید بازم لازم باشه برگردم ... ویلی فعلا که حل شد ... حس خوبی دارم ... بعد از چند سال!! 

دل

دلم ... دلم تنگ است ... برای تمام لحظات خوش آرامش ... برای تمام دم هایی که از انتهای وجودم میخندیدم ... برای تمام روزهایی که به نظرم بیهوده و نافرجام بودند ... دلم تنگ است برای یک نفس راحت حرف زدن ... با تمام وجود احساس را در کلمات درست تزریق کردن و بیان کردن تا فضای گفتگو رنگ زیبایی بگیرد ... دلم تنگ است برای نوشتن ... برای خواندن ... برای بودن ... فقط بودن !! نه هیچ چیز دیگری ... دلم برای تمام اجزای تکراری تمام سالهای تباه شده تنگ است ... برای بلند خواندن ... برای با هم خواندن ... برای درک درست جریان متناوب بین دو انسان ... برای آواز خواندن ... خندیدن ... شیطنت ... برای پرنده ها ... وای چقدر برای پرنده ها دلم تنگ است ... برای عشق ساده و نابشان ... برای معصومیت و پاکی شان ... برای نگاه کودکانه و شادشان ... برای تمام فضاهایی که حتی یک بار در آن نفس کشیده بودم دلتنگم ... حتی برای زندان آرزوهایم ... حتی برای شکنجه گاه روزهای سرد و مرگبار؟ ... نه ... برای این دلم تنگ نیست ... 

بارها تیر خلاص به جسم درحال جان کندنم زدم ... این بار هم میزنم ... هر بار راحت تر از دفعه پیش ... این بار جای سالم پیدا نمیکنم راحت ... دلم برای یکپارچگی وجودم هم تنگ شده ... به جای این ترکیب ناموزون و موجود نا آشنا که شبیه جذام زدگان نمیشود هویتش را مشخص کرد ، زمانی انسانی زندگی میکرد ... تکه هایش را باید از چاه های عمیق و لجنزار گذشته جمع کرد ... امروز هیبتی عجیب و ترسناک به جا مانده که تنها باید از او فرار کرد ... میفهمم ... درک میکنم ... همیشه همه از من فرار کرده اند ... شخصیت مورد علاقه ام هیچ وقت گوژپشت نتردام نبود ... ولی درکش میکنم ... با تمام وجود درکش میکنم

خزان

ماشین مو تراش که آروم روی سرش راه میره دسته بزرگی از ارتش خاکستری و سفید موهای بی رمغش رو از پا در میاره. تمام توجهش به اینه که چیزی جا نمونه. چشمهاش رو میبنده و آروم مسیر حرکت موزر رو پشت سرش دنبال میکنه. تراشیدن موی سر همیشه آرامش عمیقی بهش میده. خرده موهایی که تا چند دقیقه پیش روی سرش جا داشتن الان به توالت پرت میشن. سرنوشت خیلی از وجودها همینه ... تا وقتی کارایی دارن جایگاهشون بالاست و همین که کاراییشون رو از دست میدن دور ریخته میشن ... مهم نیست کجا ... هرجا سریعتر و به صرفه تر بشه از شرشون خلاص شد.

همین طور که به عمق مردمکش خیره شده پیش خودش میگه: میگن همیشه چیزی که توی آیینه میبینیم ازخودمون خیلی قشنگتره چون مغز یه قسمتی از تحلیل های روزانه ش رو میذاره برای زیبا سازی تصویر خودآگاه نسبت به خودمون که خودمون رو برای خودمون جذابتر کنه که تحمل موندن توش رو داشته باشیم. اگه واقعاً این تصویر قشنگتر شده ست که دیگه هیچی! بیچاره اطرافیان هر روز دارن چی رو تحمل میکنن! 

از جلوی آیینه کوچیک میره، چراغ توالت کوچیک رو خاموش میکنه و یه نگاهی به خونه خیلی کوچیکش میندازه. باورش نمیشه یه روز توی یه خونه بزرگ با همه امکانات زندگی میکرده. جریان زندگی من چرا برعکس پیش رفت؟! این که از هیچ شروع کنی به یه چیز کم برسی رو بهش میگن موفقیت ولی اینکه از امکانات کامل شروع کنی و به یه چیز کم برسی رو بهش میگن فاجعه. تحملش سخته. 

توی این یکسال اخیر انقدر پیر شده م که خودمم باورم نمیشه. گاهی به عکس های دو سه سال پیش نگاه میکنم انگار ده سال پیش بوده. انگار هر روز رو چندین بار زندگی کردم انقدر سخت بود. پیر و خسته و خموده شدم. مکانیزم طبیعی تکامل داره برنامه های دقیقش برای حذف تدریجی بدنم از چرخه مصرف انرژی رو مو به مو پیاده میکنه و من فقط میتونم یه گوشه از سگ دو زدنم، آروم و بی اراده نتایج عملکرد هوشمندانه ش رو تماشا کنم... این بود زندگی؟ چقدر غم انگیز!

فرژام

دلم فریاد میخواهد

صدای ناله ای مانده در اندوه گلویم

سخت بیتاب است و امید فغان دارد

زیر بار حجم بی مانندی از بغض فرو خفته نشسته سخت می گرید

به جانم زخم ... به قلبم نیزه های خار دار خودخواهی

به پایم بسته زنجیر زمان  ... به چشمم خرده های آخرین رویای رنگین رهآزادی 

به خاک افکندم این سودای وهم انگیز سرمستی


دلم پرواز میخواهد 

رها پر گیرم از این شوره زار نحس بی حاصل

ازین مرداب مرگ آلود ... لجن زار تباهی های زرین و تظاهرهای پوسیده

روم جایی که فرجام محبت هرچه باشد جز درد و بیتابی


دلم تنهایی و فریاد میخواهد ... 

به دور از هر آشنا و ناشناسی 

به دور از هر زهر یاد و خاطری

دور از هر گفته و کردار ناکار و تقاص دور و نزدیک حماقت های جاویدان


رهایم کن درد جانکاه 

مخلوط ناهمگن

۱ - دنیا را گویی مه گرفته ست ... سقوط نرم و بی انتها بر روی باد آنقدر جاودانه شده که روند عادی زندگی انگار همین معلق بودن و متلاشی نشدن است ... رویاهایمان چه شد؟ ... باد، گرد خاکستری آرزوهامان را برداشت و با خود به یغما برد ... عمری به دنبالش دویدیم و به گردش هم نرسیدیم ... عمری غافل از زندگی کردن فقط دویدیم و نرسیدیم ... به دنبال چه؟ انسان گم گشته ای دیگر که دلمان گیرش است، توان تصاحب هر چه دلمان میخواهد، اجازه انجام کارهایی که به دلمان می افتد، دل ... دل ... دل ... بیچاره دل که تمام حماقت هایمان را حواله اش میکنیم ... وقتی میگیرد دردش را به گوش دیگران میکنیم ... آخرش هم می گوییم ای دل غافل! ... ولی تنگ می شود دوایی ندارد ... نوشدارویی نیست ... گاهی حتی نمیداند برای چه کسی تنگ شده! ... فقط دلش میخواهد تنگ شود ... لبریز شود ... بزند زیر آواز ... ادای آشوبیدن در بیاورد ... گیر باشد! ... 


۲ - هنوز در انتهای خیالات محوم دختری دست گشوده بر باد و زیر بارش برگ های پاییز میچرخد، میرقصد، میخندد ... دیگر نمیدانم چرا ... شادمانی اش را زمانی دلیلی داشتم اما حالا ...! بخوان دخترک زیبای رنگارنگ ... از سبز و سیاه و سپید بخوان ... از سرمه ... با لبخندی از کوچک دانستن دنیا و مردمانش ... آرام و مست تو هم میروی در نهایت رویاهایت باری خوب زندگی کردن را نفس بکشی... 


۳ - صورتم درد میکند ... چنگار پیر مزمن چنگ بر خانه پوسیده اش میزند ... دائم رشد میکند و جای بیشتری میخواهد ... گمانم میخواهد از تنهایی در بیاید ... خانه اش را دارد بزرگتر میکند ... درک ات میکنم چنگار پیر مزمن ... درک ات میکنم ... تو هم حق داری! ... 

جهنم زرد

جهنم جاییه که هر روز تمام اشتباهات و گناه های زندگیت از جلوت عبور میکنن و نمیتونی ازشون رها بشی.هرچی میخوای ازشون فاصله بگیری مثل سایه ت دنبالت میان و بهت چنگ میزنن. جهنم سربالایی زحمت و خستگی و فرسایش بیهودگیه.راهیه که هرچی سریع تر می دوی بیشتر عقب میری. جهنم جاییه که هیچ چیز نه کمرنگ میشه نه از بین میره، هزاران بار با همون شفافیت تکرار میشه ... تکرار میشه ... تکرار میشه ... انقدر تکرار میشه که دیگه کاملا بی حس بشی! برات عادی بشه! همیشه همه چیز دفعه اولش درد داره ... دفعه های بعد هیچ حسی نداره! ... رفتن، گم شدن،‌ مردن، مطرود شدن، بدنام شدن، شکست، تنهایی، ورشکستگی، سرطان، دل شکستگی، دزد، شکستگی، زلزله، ... هرچیز که فکرش رو بکنی! فقط یه بار درد داره! ولی همون یه بارش هزاران بار تکرار میشه ... جهنم جاییه که ترس های نگفته ت رو پنهان کردی که سرت بیاد! جهنم جمع جبری کابوسهاییه که همه ش درون مغز خودمونه! جهنم رو ما توی افکار و رفتارمون ساختیم، خودمون هم ازش عذاب میکشیم ...


رها

حس غریبی از دلتنگی و دوری میخواندم ... گویی تمام زمان هایی که پرواز نکرده ام به هیبت اسطوره ای تمام و کمال در آسمان اسارتم میرقصند ... چشم بسه بر زهرخندهای من چنان نرم و آزاد میخرامد که انگاروجودی بی شکل است که میان حوادث خشونت بار از مجرای آرزو و امیدواری به هر سو سر میخورد ... و من هیچ و تنها در ته سردابی فراموش شده میان دیوارهای تنگ و تار و نمور از خرده روزنی که از لطف زاویه های چاه باقی مانده این شکوه رهایی را نگرانم ... متعجب و گاه ناباور و چشم تار ... که مگر میشود چنین ... در اندیشه ام آسمانی نرم و آسوده میسازم از تکه پاره های خوشی های بر باد ... بال کودکی باز میکنم و بر بادش میسپارم آغوش جای زانوان ... سفری باید ... این غربت سخت دلگیر است ... این جان سخت خسته ... 

دستمال

روبرویت خاک گرفته تمام قد ایستاده، اولین جایی که دستمال را فرود میاوری صورتش است ... خاک پاک میشود ولی گرد و غبار از صورتش نه ... آن سوی جیوه ایستاده مبهوت خیره شده به تو ... گویی سالهاست ندیده تو را ... دست بر شیشه میکشید ... لمس خنکای خیس دستمال آلود که صافی شیشه را چرب میکند ... 

آدم ها بقیه را به اندازه دردهای خودشان میخواهند ... به دردشان که نخوری دیگر کاربرد معنی داری نداری برایشان، دورت میکنند، دورت می اندازند، مثل دستمالی مچاله شده که دیگر نمیتواند حجم بیشتری از ترشحات و کثافتهایشان را در خود جا دهد جایی میان آسمان و سطحی سفت و نا امن رهایت میکنند و راه خود را میروند ... باید همیشه کاربرد دلخواه آنها را داشته باشی ... یا کمبودی را پوشش دهی، یا کوتاهی شان را جبران کنی، یا ... مگرنه هیچ! شاید دوباره بازگردند و تو را بردارند ... شادمان نشو ... دستمال دیگری پیدا نکرده اند ... اگر ببینند قابل استفاده نیستی محکم تر پرتت میکنند!

تا زمانی که به درد میخوری تنگ در مشت نگهت میدارند ... رهایت نمیکنند، بر روی چشم و لبان و سجده گاهشان میگذارند، نوازشت میکنند، نگهت میدارند ... و تو خیالات میکنی و توهم در بر میگیردت که واقعا احساسی وجود دارد! دل بسته میشوی، تمام وجودت را در اختیارشان میگذاری ... اما ناگهان ... رها، به درد نخور ... تبدیل به زباله ای میشوی که باید هرچه زودتر از شر وجودت خلاص شوند چون حاوی کثافتهای وجودشان هستی! چون از اینجا به بعد فهمیده اند کاربرد دلخواه را نداری! عجب ...! پس چرا زمانی که تو کاربرد دلخواه را نداشتی من در اختیار بودم؟! دستمال ها خیلی احمق هستند ... عبرت نمیگیرند! 

دستمالها زمانی درخت بودند ... ریشه دار و عاشق پرندگان مهاجر ... ولی هنوز ذات خود را حفظ کرده اند ... هنوز میخواهند برای کسی به درد بخور باشند ... به امید اینکه ... به امیدِ ... 

همه چیز جالب است ... دقیقا تا زمانی که در ته ذهنشان شاید به دردی بخوری همه چیز عالی ست ... دقیقا از لحظه ای که کاربردی نداشته باشی یا ناامید شوند از آینده ات سیل بدترین تهمت ها روانه میشود... یا به راحتی ترک میشوی ... و حتی منطقی ترک میشوی ... و حتی ... و دیگرهیچ!! سکوت!!

عمری درخت و دستمال بودن را تجربه کردی ... عمری سنگ بودن را تجربه کن ... شاید آسوده تر باشد!

فوریه

مگه قرار نبود تصویری ازخودت توی آیینه دستشویی باشی؟ پس چرا تبدیل به چاه توالت شدی؟ یه چاه عمیق که هرکس از تجمع صفات خودش خسته شده باشه میاد روی تو بالا میاره! و همیشه بدترین و کثیف ترین شناخته میشی! مهربون بودن همیشه توهم ایجاد میکنه ... به قول اون آهنگ معروف خاکی باشی میشاشن روت فکر میکنن زمینه! شاید باید مثل خودشون باهاشون رفتار کرد... راست میگفت ... نباید به کسی رو داد ... فکر میکنه خیلی بالاست پا میذاره روی سرت ... حتی ممکنه کثافت کاری کنه روی سرت ... و این تقصیر خودته نه اونا ... اگر نمیخوای کسی توی صورتت بالا بیاره یا کثافت بزنه به سرت توی اون موقعیت قرارشون نده! اونا تقصیری ندارن ... ذات انسان همینه ... تو بشناس و درست رفتار کن! که بعدش نه عصبی بشی نه کثیف و نه حس مرگ بهت دست بده ... یا اینکه بخوای کل چاه رو روی توهم و توقعشون خالی کنی! 

ذهن انسان بسیار دینامیک و سیال هستش. هیچ ثباتی در ذهن وجود نداره. حتی تصاویری که دیده میشن یا اتفاقاتی که درونش ثبت میشه کاملا متغیر و سیال هستند. چون دائم درحال پردازش هستند و روی اجزای اون ماجرا داره تحلیل، پردازش و تغییر ایجاد میشه. هرچی بیشتر زمان بگذره، نسبت به اهمیت موضوع، اون سیستم بیشتر تغییر میکنه. مثال بارزش وقتیه که چند نفر از دوستان قدیمی وقتی بعد از مدتها دور هم جمع میشن خاطراتی که از یک اتفاق ثابت تعریف میکنن میتونه هیچ شباهتی به هم نداشته باشه. در واقع ذهن و ناخودآگاه برای قابل تحمل بودن شرایط میاد اون اتفاق رو جوری تحلیل میکنه اولا براش آشنا و تحلیل پذیر باشه و ثانیا براش قابل تحمل باشه. برای همین وقتی چند سال از یک فاجعه میگذره حرف هایی که شاهدان عینی درباره اون اتفاق میزنن قابل استناد نیست! 

این کار مغز خیلی به سیستم ساده سازی "سری فوریه" و "تبدیل گسسته فوریه" شباهت داره. به زبون خیلی ساده یعنی یک تابع بسیار پیچیده که اینجا یک اتفاق چند بعدی و پیچیده ست، در ذهن میاد به چندین لایه ساده تر و قابل شناسایی تر تقسیم بندی میشه تا هم قابل تحلیل باشه و هم قابل فهم. حالا اینکه این ساده سازی بر چه اساسی و الگوریتمی کار میکنه به ناخودآگاه اون فرد بستگی داره. یعنی به تمام اتفاقاتی که از منفی 9 ماهگی تا همین الان برای فرد افتاده و کلا "شناخت محیطی" فرد رو تشکیل داده. پس یه چیز کاملا شخصی و اختصاصی هستش! این ساده سازی بر اساس همون "تبدیل گسسته فوریه" از روی شناسایی ماکسیمم ها و به قولی "پیک" ها یا قله های اون تابع این کار رو انجام میده. یعنی ذهن ما بر اساس چیزهایی که براش قله به حساب میاد و براش مهمه میاد این ساده سازی رو انجام میده که باز هم یک چیز کاملا شخصی و بر اساس شناخت محیطی اختصاصی خودشه. برای همینه که در کسری از ثانیه، خروجی  ساده سازی های انجام شده توسط شاهدان یک اتفاق ثابت کاملا با هم فرق دارن و اگر این ساده سازی ها رو باز بخوان با هم ترکیب کنن توابع کاملا متفاوتی ایجاد میشه!! خیلی جالبه!! بعد از این ساده سازی بر اساس کاربرد قشنگتری از همون تبدیل گسسته فوریه، ذهن میاد چندین هزار بار اون اتفاق رو بر اساس همون اوج و فرود های ساده سازی شده و آشنا باز بینی و تحلیل میکنه و در نتیجه الگویی در میاره که قسمت های بسیار برجسته و متمایزی در اون وجود داره. و باز هم به دلیل اینکه الگوریتم این جداسازی هم شخصی و ناخودآگاه هستش، الگوهای برجسته شده از اتفاق ثابت در ذهن شاهدان عینی متفاوت هست و میتونه خیلی از هم دور باشه. و این تحلیل و پردازش ها کاملا وابسته به زمان هستند یعنی ممکنه بعد از گذشت چند وقت بیان قضیه کاملا متفاوت و حتی متضاد باشه!! باز هم خیلی جالب و هیجان انگیزه!!!

بعد از این ساده سازی، بر اساس همون الگوریتم شناخت محیطی این جنبه های ساده سازی شده و برجسته شده تحلیل و پردازش میشن و ازشون ارتباط ها و الگوریتم های جدیدی به وجود میاد و ثبت میشه تا فرد به نظر خودش فهمیده باشه چه اتفاقی افتاده و اون اتفاق جوری به نظرش بیاد که براش قابل تحمل و قابل قبول باشه. در نتیجه این تغییرات و پردازش ها نظر شخصی اون فرد درباره اون اتفاق ایجاد میشه. برای همینه که ممکنه به تعداد افراد شاهد یک اتفاق ثابت و یکسان، ما گزارش اتفاق کاملا متفاوت داشته باشیم. برای همینه که عموما بعد از یک حادثه همه دنبال مقصری در بیرون از خودشون میگردند تا بتونن همه چیز رو به اون نصبت بدن و قضیه رو جوری تحلیل کنن که براشون دوست داشتنی و قابل تحمل و بی دردسر باشه و اگر خواستن به بقیه بگن خطری خودشون رو تهدید نکنه و تقریبا تمام تقصیر ها گردن کس دیگری باشه! 

حقیقت این وسط چیه؟ یه بحث خیلی خیلی بزرگ هست درباره تعریف حقیقت. بعضی ها میگن حقیقت چیزیه که من میبینم پس اگر من چیزی رو نبینم اصلا وجود نداره. بعضی ها میگن حقیقت چیزیه که در تمام جهان یکسان هستش و دستخوش فیلترهای شخصی آدمها نمیشه ... در واقع هیچ کس درک درستی از حقیقت نداره چون انقدر ابعادش گسترده ست که نمیشه راحت ساده سازی و تحلیلش کرد. و نمیشه در مورد هیچ چیزی قطعی حرفی زد. ما خیلی خیلی صادقانه بخوایم حرف بزنیم باید بگیم از نظر شخصی ما و بر اساس شناخت محیطی ناخودآگاه ما، تعبیری که از چیزی داریم چیه!! و این تعبیر میتونه خیلی از حقیقت فاصله داشته باشه. همین! و اگر بخوایم صادقانه و درست رفتار کنیم شاید بهتره بر اساس قضاوت هایی که ناشی از این تحلیل و پردازش ناقص هستن کاری انجام ندیم و همیشه درصد بالایی برای اشتباه فردی در نظر بگیریم تا احساس های منفی بهمون حمله نکنن و ما رو مجبور نکنن به کسی حمله کنیم تا خودمون آروم بشیم! 

برگهای پاییزی

آتش را دیده ای؟! گمان نکنم دیده باشی ... میان تاریکی ها و سرما می آید، زبانه میکشد، گرم میکند، روشنی می بخشد و برجان می ماند. رقص آتش را دیده ای؟! ... مسخ میکند، به جنون میکشد و مست رهایت میکند ... نه شاید بتوانی نزدیکش شوی، نه شاید بتوانی درکش کنی! تنها باید ساعت ها به موج نرم حرکاتش خیره بنشینی و از مستی خمارش گرم شوی ... رقص شعله آتش بر برگ های پاییز جان میستاند، در بر میکشد، شراره ای بیقرار میکندت، جهان میدهد. تیرگی و روشنایی متضاد شهر و خانه سپید و سیاه را رنگی از ماورا میبخشد و میان تعلیق نرم و گوارای محیط رهایت میکند. صحنه چنان زیباست که روانت نمیتواند از آن دل بکند! هرجا میروی رقص مواج شعله  را میبینی که بالا و بالاتر میرود! هیچ جا دیگر گریزی از آن نیست ... در راه، خانه، بیراه، سفر، خواب، مستی ... این معجزه ی آتش است که برگ زرد و خسته ای که در روند سقوطی نا امیدانه به ناکجاست را شعله ور میکند و باز به اوج می رساند ... حتی به جایی فراتر از شاداب ترین لحظات طراوتش! 

 گفته بودم مستی که فقط از شراب نیست! مستی که فقط از نوشیدن نیست! شاید چنان از چشم مست شوی که هیچ شرابی دیگر کارساز رام کردنت نباشد! چنان بی اختیار به نظاره زاویه ای بنشینی که خودت هم ندانی چه شد! چرا چنان بر جانت نشست که نمیتوانی نفس کشیدن را هم با این شوق هزاران بار تکرار کنی! با کدام سیم روانت هم نوا بود که چنان دلت را لرزاند و رهایت کرد. چنگ بر کدامین بنیانت زد که اینگونه پر کشیدی و گذاشتی و گذشتی ... شاید باز انگاره ای از خدا به زبان آتش بر جان برگهای پاییز به زبان آمده که راهنمای رهایی مردم چشمی باشد! 

جهان برای من بستر نمادها و نشانه هاست ... دنیایی که من برای خودم میسازم شاید با دنیای دیگران فاصله داشته باشد! شاید این چند ثانیه بر هیچ کس دیگر این اثر آتشین و ققنوس گونه را نداشته باشد! نمیدانم! ... فقط میدانم که من این شوریده حالی و مستی را زنده بودن میدانم! زنده ام به رهایی و عشق ... تا باد چنین بادا!