من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

چرت و پرت

مگه میشه آدم خودش رو توی آیینه از پشت سر ببینه ؟ حتما صورتم رو خوب نشستم !! شاید هم باید ... نه!! ربطی نداره !! لعنت به این سیگار ... بار چندمه که دارم کام میگیرم و صورتم رو میشورم!! بیدار شو ... انقدر خوابی که خودت رو توی آیینه از پشت سر میبینی ... اون هم ثابت!! اون هم شبیه یه موزاییک !! یه موزاییک سفید ...


= میشه انقدر پات رو تکون ندی؟ 

- نه !!

= از اون که جدید گرفتی خوشم نمیاد، شبیه تسبیحه

- چای بریزم یا همون رو میخوری ؟

= گفتی اومد توی اتاقت بعد نفهمیدی چی شد که ...  پشت تلفن گفت میشه اگه نرسیدی خونه برگردی پیشم؟! 

- حتی حاضر نشد بلند بشه از جاش ... انتظار داری توی اون سرما با یه لحاف روی زمین ... صبح هیچی نگفت فقط گردو پوست کند!

= خوردی ازش؟ 

- من گردو دوست ندارم! گفتم بیا ... گفت دارم سیگار میکشم ... گفتم من دلم برای اون آدمی که الان نیستی تنگ شده ... گفت یه خرگوش جدید خریدم !! بازی میکنه !! 

=تو که خرگوش نیستی !! 

- آره ... تازه همین چند روز پیش هم توی راه پله با چند تا غریبه دیدتش ... میگفت چند ماهه با مامانه حرف نزده !!

= چی بگم بهت ؟! انقدر راه نرو ... عصبیم میکنی!

- بعد اومد که برگرده ... یه هو دستش رو ... ... خیلی ترسیدم ... یه عابر احمق اون پایین واستاده بود نیگا میکرد انگار منتظر بود من بی افتم بخنده :))))) 

= بازم گفت تو همه چیزت بزرگ نماییه ؟! ... حالا چی خوردی؟ 

- نه من فقط تا خونه سعی میکردم خوابم نبره! با آهنگ بلند آواز میخوندم ... مثل این دیوونه ها سرش رو کرده بود توی ماشینه داد میزد فحش میداد ... 

= میشه پنجره رو باز کنی؟ خفه شدم !!

-میشه بری گم شی اگه ناراحتی؟ 

=آره !! ...



چقدر سخته وقتی میفهمی هیچ کس نیست ... تو تنها آدمی هستی که در چند کیلومتری اطرافت داری نفس میکشی ... یا فکر میکنی داری نفس میکشی ... یا حتی داری فکر میکنی !! اینهایی هم که دارن دورت میلولند فقط مشتی پیله ی سنگین و تاریک و کور هستند که بیرون از خودشون رو نمیتونند ببینند !! احساس یتیمی بدی به آدم دست میده ... انگار توی بازار ماهی فروش ها، لای آشغال های متعفن داری تلاش میکنی یه غذای خوش مزه پیدا کنی! واقعیت سنگین تر از تحمل بغض منه! حقیقت شادی و آرامش در کنار دیگرانه ولی واقعیت تنهایی سرد و سوزناکیه که نمی گذاره امید باشی ... این روزها به هر کسی بگی که بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم بادبان برچینم پارو وانهم سکان رها کنم ... برمیگرده میگه من تحمل این کارا رو ندارم ... چقدر لاف عاشقانه میزنی ... من رو ببخش من در انتظار تایتانیک ام ... توقف بی جا مانع کسب است !!! و شاید این هم خودش حقیقته ... حقیقتی ناب تر از اون چیزی که تو بتونی توی اندیشه هات بهش برسی ... شاید هم فقط بی خوابی باشه !! 

یادگاری زخم سر پنجه

چشم میدوزی در انتظار آیینه ای که خود را شاید تمام قد درونش لذت ببری. نه آیینه ای می آید و نه دیگر شاید خود را درونش بشناسی! میان هیاهوی باد نو آذر که گرد و خاک بر تمام هستی ات مینشاند رام و آرام قدم میزنی. می وزد، زوزه میکشد و میرود. برگ ها را تنگ در آغوش میگیرد بالا میرود و در میان بهت و گیجی رهایشان میکند. میچرخد و عصیان میکند.

برگها خود را بر زمین به هر سو میکشند، گویی تنها التماس بالا بودنشان در چشم است ... چه تفاخری داشتند بر اوج درخت و می اندیشیدند همیشه تازه و زیبا و لطیف و در خور ستایش اند ... پا که بر سرشان می نهی فریاد از نای خشکشان بر می آید و تباه میشوند. روزگاری نگین تاج درختان شاد بوده اند و اینک ...

درخت ... درختان پای در زمین دست بر آسمان هیبت هیولا گونه شان برای خودشان هم دردناک است. ایستاده اند استوار و چنان با اراده و خشن به نظر میرسند که کسی جرات نمیکند درباره شان سست فکری کند ... تنها خودشان میدانند که درون تنه زبر و زمخت، در پس این عظمت نمادین رودی از آب روان است. تنها باید درخت باشی تا بفهمی عاشق شدن چه رنگی دارد. آنگاه که در تاریکی شب از دستان مهربان و دعاگویت، از تنه ی پر احساست ترسناک ترین اشباه را میسازند و چنان نگاهت میکنند که گویی ترس در تمام سلول هایشان در فوران است ... تنها باید درخت باشی که بفهمی چه دردی دارد که مهربان و عاشق باشی ولی این گونه به نظر برسی ... هر سال جان خود را عریان کنی تا بهار رخت نو بر تن کنی و زیبا به نظر برسی ... اما همه از دیدن تن تو بر خود بلرزند ... درختان عاشق ترینند. چنان آسان دلبسته میشوند که گویی عشقی دیگر چنین در جهان معنی نشده است. درختان ساده عاشق میشوند... در پس طوفان که باد وحشیانه تکانشان میدهد عاشقانه پناه تمام پرندگانی هستند که به اسقامتشان پناه آورده اند... درختان ساده انگارانه عاشق پرنده ها میشوند ... کاش میدانستند هیچ پرنده ای از سر عشق روی شاخه هاشان نمی نشیند. کاش میدانستند پرندگان زندگی شان از این درخت به آن درخت پریدن است... هیچ پرنده ای را نمیتوان برای همیشه در امن احساسات خود نگه داشت. شاید لانه ای بسازد بر دستانت برای مدتی چند که ثمری بگیرد ... ولی پرنده پایبند نیست ... پای پرنده هیچ گاه به هیچ شاخه ای وفادار نمیماند.  باید درخت باشی با بفهمی چه لذتی دارد در دست گرفتن پرنده ای که پاهای ظریفش را بر جانت می نهد و آواز خوش امنیت میخواند ... آنگاه ساده لوحانه عاشق پرنده ای میشوی که شاید میدانی هیچ احساسی به تو ندارد و نخواهد داشت ... مهر درخت ریشه در خاک داشتن است و پروراندن ... در خاک بودن برای درخت نماد زندگی است ... برای پرنده نماد مرگ ... کاش درختان میدانستند از شور و حال در خاک بودن و ثابت بودن برای پرنده بگویی ترس تمام جانش را خواهد لرزاند ... هیچ درختی نمیداند چرا وقتی دستانش را دور معشوقش حلقه میکند او فرار میکند ... در دست درخت بودن برای پرنده اسارت است و برای درخت عشق ورزی ... درک ذات این عشق دشوار است و دردناک ... باید درخت باشی تا بدانی چه احساس خفقان آوری است که پرنده پرواز کند و دور شود ... گویی بند بند وجودش را در آسمان جدا میکنند ... پرواز و مهاجرت برای پرنده زندگی است، برای درخت مرگ ... تنها بوف کور میتواند ساکن همیشگی جان درخت باشد ... عجوزه ای بد خلق و نفرت انگیر که جان درخت را سوراخ میکند، قلبش را بیرون میکشد و هماره ناله ی شوم سر می دهد ... باید درخت باشی تا خفقان عاشقی را درک کنی ... برای همین درخت همیشه تنهاست ... یا باید همچو سرو غرور پیشه کند و راست در آسمان بایستد و هیچ موجودی را پذیرا نباشد ... یا باید دست بگشاید و زجر بکشد و خشک شود ... و زجر آورتر این است که همگان سرو را بیشتر دوست دارند ... نمادین تر است ... هرچه در اختیار تر باشی راحت تر بی معنی یا حتی قابل رها کردنی تر میشوی، هرچه دست نیافتنی تر باشی انگار جذاب تری و قابل ستایش ... پرنده را گناهی نیست ... قدر امنیت درخت مهربان را تنها پرندگان طوفان زده و بی آشیان میدانند ... آن هم تا زمانی که به کارشان می آید ... باید درخت باشی تا بفهمی ...تنها باید ریشه در اصالت خاک داشته باشی تا از پس دردهای بسیار و دوری های جان سوز باز هم پذیرای پرندگان باشی ...

چرا باز بنویسم؟

روبروی من نشسته چشم تو چشم. دستاش رو به حالت چندش آوری به هم گره کرده. چنان با قاطعیت در باره موضوعی که هیچ تجربه و احساس درستی نسبت بهش نداره سخن پرتاب میکنه توی صورتم که دلم میخواد زیر سیگاری بلور رو با تمام خاکسترهای پاک توش فرو کنم ته حلقش! قیافه ام رو که توی بازتاب عینکش میبینم نگران خودم میشم! آروم باش. آفرین. نفس عمیق بکش! الان تموم میشه و میره ! لزومی نداره جوابی بدی! صدای ناز فندک حواسم رو از کلامش پرت میکنه. تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق. فندک خودت رو به من تعارف نکن، لطف کن خفه شو!


آدم ها پیر میشن، آدم ها فرسوده میشن! فکر کنم از 18 تا 30 سالگی رو بهش میگفتن جوانی! دقیقا تکه ای از زندگی من که کاملا گمش کرده ام! فکر کنم 25 سالگی رو بهش میگفتن اوج جوانی و سرخوشی! چه جالب !! 

آدم ها پریشان میشن، آدم ها فراموشکار میشن! یادمه روزی به کسی گفتم زندگیت رو بیهوده خراب نکن! پوزخند زد. گفتم آدم باش! خندید. گفتم خانواده مقدسه، حرمت داره، پاسوز خودخواهیت نکن! قهقه زد و گفت: آدم یه بار زندگی میکنه، اون یه بار هم باید هرجور دلش میخواد زندگی کنه! الان یادم نیست دقیقا اون موقع چه شکلی بودم! دلم هم نمیخواد یادم بیاد! هر جور بودم 25 ساله نبودم! خیلی پیر بودم ... خیلی پیرتر از الان!! الان تنها فرقی که کرده اینه که ظاهرم هم به همون اندازه شکسته شده ... شبیه به هیچی نیستم! تقریبا هیچی ... بذار فکر کنم ... آره ... هیچی !! فکرکنم الان دیگه یک کم دیر باشه برای فهمیدن اون حرف ها! برای من که کلا پرونده بسته شده! هرچیزی وقتی داره! نوشدارو بعد از پوسیدن سهراب !!


انقدر از بالا به زندگی نگاه کردم که دید اول شخصم رو از دست دادم. این جوری کمتر توی خودم فرو میرم! انقدر اسباب بازی دور خودم چیدم که رئالیستی زندگی دیگه به چشمم نمیاد! کلی اسباب بازی که دارن با شوق روی طبل میکوبند و به چپ و راست تلوتلو میخورن ! تشبیه سورئالی از زندگی خودم ... 


آدم ها بی خود میشن، آدم ها خسته میشن! از خودشون، از فکراشون، از تاریخ، از جغرافی، از مادیات، معنویات، از دیده شدن، نادیده گرفته شدن، شهرت، بی اعتنایی، بزرگ شدن، کوچک شدن ... از  همه چیز! حتی از خودشون! از سالی که مدام نو میشه ... از تولدهای هر ساله ... یک بار ما رو به دنیا آوردن، هر سال دارن سرکوفتش رو میزنن !! بسه دیگه !! آدم باشین خوب ... چرا انقدر از تکرار لذت میبرید؟ چرا انقدر حرفهاتون رو تکرار میکنید؟ یک بار بس نیست؟ خودتون به جهنم ... چرا انقدر دوست دارید حرف تکراری بشنوید؟ همه فقط میگن و انتظار دارن بشنوند: هوا گرمه، ترافیکه، گرون شده، آلودست، اون گفت، من گفتم، من آدم خوبیم، حق با منه، دوستت دارم، دوستت ندارم، به نظرم، به نظرش، من تو او، ور ور ور ور ور ور ... لطفا حلقتون رو ببندین! وقتی حتی یک جمله تازه یا یک موضوع آرامش بخش برای گفتن ندارین هیچی نگین! دلم برای سکوتتون تنگ شده ... چرا نمیشینید دست همدیگر رو بگیرید با هم سکوت کنید؟ 


اگر حرف زدن دردی از کسی دوا میکرد الان انقدر درد نداشتیم! اگر حتی یک ایدئولوژی انسانی درست در دنیا بود الان انقدر آدم ها گم نبودند! پس لطف کنین در ِ چشمه جوشان اندیشه هاتون رو گل بگیرین حداقل بذارید از سکوت طبیعت لذت ببریم! بیایید انقدر آلودگی ذهنی ایجاد نکنیم ... ذهنیات آدم ها هیچ چیز جز پیچیدگی های بیراه و به درد نخور به دنیا اضافه نکرده!  دست از فلسفیدن بردارید، چیزی که به عنوان فلسفه ازش یاد میکنند کلا دچار گم گشتگی حاد شده! نه تنها گره ای رو باز نمیکنه، زندگی رو به مزخرفات میبافه! بسه دیگه ... یک کم به خودتون برگردین ... ساکت باشید! 


بوق

چراغ چشمک زن قرمز روی تلفن تازگی ها اتفاق نادری برای خونه من به حساب میاد ... همیشه پیام تازه مزه شیری که از یخچال در میاد رو میده ... همیشه وقتی پیام پخش میشه خونه هنوز تاریکه ...  


" one new message "

" ... خوب ... فقط میخواستم ببینم ... حالت چطوره ... همین ... آخه الان دقیقا ... یک ماهه حرف نزدیم ... امممم .... ببخشید ... نباید مزاحمت میشدم ... اَه ... " 

"end of final message"


خیلی بده یکی عادت کنه به نابود کردن، خیلی تلخه یکی چشماش سرد باشه، روحش مزه آهن بده. مزه ی تیز آهنی که توی آب حل شده باشه. غیر قابل تحمل! سخته یکی هر قدر هم بگذره نتونه زخمی رو علاج کنه. 


-------


تقریبا 80 درصد حواسم به کندن ریش های سفید شده توی آیینه میگذره 20 درصدش به جور کردن یه بهانه مودبانه برای جواب دادن به کسی که پشت خط داره گوشی رو میجوه. آب دهنش از پشت تلفن هم این طرف میپاشه. قبلا یکی بود از لای موهام سفیداش رو می کند، الان باید از لای ریشم جداشون کنم! 


- ... آخه عزیز من، شما که خودت میدونی، دو هفته مونده به اجرا پیدا کردن یه باریتون کار دشواریه!

= بله ! 

-  ... یکی دیگه میاد یه سنگ توی سوراخ میندازه، اون وقت چوبش میره توی چشم گروه و کل کار هم اینجوری میشه! متوجه هستین که؟!

=بله بله !!

- ... همون جا هم من خدمت آقای فلانی عرض کردم که ... خلاصه ... دیگه همین شد که ... این هم فرصت خوبیه برای خود شما! ... ملطفت عرایض بنده هستین که ... نظر استاد هم این بود که همچین موقعیتی کم پیش میاد!! ... بعد این طور شد که ... :)) هر هر هر هر هر ... حالا شما می فرمایید من جوابشون رو چی بدم؟

= من که به دوستمون آقای چیز! گفته بودم متاسفانه گرفتار مشکلات دانشگاهم !شرمنده !

- شما با اجرا مشکلی دارید؟ بعد از این همه زحمت چرا کار نمیکنی پس؟ خجالت نمی کشی؟ 

=حقیقتش اینه که من به اسمش هم حساسیت دارم استاد ! یکی میگه اجرا حالم بد میشه ... ریشه ی تاریخی داره این مرض !

-بله !!! پس من می گم خواستید فکراتون رو بکنید بعد خودتون خبر میدید ... سایه عالی مستدام !


پ.ن: کاش حداقل یک کبوتر نامه رسان نگه داشته بودم ... 
پ.ن2: دقیقا منظور ملطفت بود نه ملتفت !!! شاید بی سواد باشم ولی می فهمم ملتفت بر وزن مفتعل است و با ط نیست ... اینجا دقیقا منظورم تغییر ریشه از لفت به لطف بوده یعنی داشتند با حرف هاشون به من لطف میکردند انگار ... بازی با املاء کلمات گاهی میتواند بار طنز به نوشته بدهد ...

خوش

- مراقب باشین قنداتون رو ندزدن، قند تموم شده ! 

آبدارچی یک چشم با اون خنده همیشگی و اصرار جدی برای نشون دادن همه ی دندونای تا نصف پوسیده، رو بروم می ایسته و با همون یک چشمش بهم زل میزنههمیشه حس میکنم میخواد چیزی بگه یا از چیزی مطمان بشه. حس عجیبی رو به آدم منتقل میکنه، شباهت زیادی به حس مرگ داره!  

یه روز بهش گفتم " بیا بشین با هم چایی بخوریم، بیا این چوب دارچین رو بگیر بنداز توی دوتا لیوان و بیا بشین اینجا با هم گپ بزنیم" اونجا بود که حس کردم تمام وجودش رو ترس و استرس خاصی گرفت. نمیدونست این رو به عنوان دستور اطاعت کنه یا به عنوان دعوت دوستانه لذت ببره. آدم ها گاهی یادشون میره دارن بازی میکنن، بازی رو زندگی میکنن. مثل من که یادم میره وقتهایی که توی آیینه نگاه میکنم به جای تمیزکاری، تراشکاری، جوشکاری، ... باید یک کم خودم رو هم ببینم. خیلی وقته خودم رو توی آیینه ندیدم!

.

.


- آقا از این گل خوشگلا برا خانومت میخری؟

= نه، مرسی!

- بخر خانومت خوشحال میشه هاااا !

= فکر نکنم.

- تو بخر ببر براش کلی مااااچت میکنه هااااا

= تو از کجا میدونی؟

من میدونم. خیلی دوستت داره، اگه دووووست نداشت از این دسمال قشنگا و این عطرا توو ماشینت نمیذاشت که! نه؟

= نه! اون نذاشته، دوستم داشت الان پیشم بود. میدونی؟ میگن هر دو ماه یه دوست پسر عوض میکنه، بهش میگن پسر پرست. 


شیشه رو بالا میده و دنبال ماشینای دیگه آروم دور میشه. از آیینه بقل نگاهش به نگاه مبهوت دختر کوچولو ، خشک میشه.

دور میزنه، از اون طرف خیابون دختر رو که لبه جدول نشسته صدا میکنه 


= خانوم کوچولو ... حالا این گلات چندن؟

- میگماااا، نخری بهتر نیست؟ حتمنی خیلی وقتم هست ندیدیش، هااا؟ 

= برای اون نمیخرم، برای خودم میخرم. اون خوشگله رو بده !


گلی که با دقت از لای بقیه جدا کرده بود رو گذاشت جلوی شیشه، سرش رو کرد توی ماشین و گونه چپش رو آروم بوسید ... بدون اینکه پول بگیره با سرعت دور شد. وسط خیابون ایستاد و گفت " حالا برو بگو من هم امروز یه دختره مااااچم کرد! کی به کیه؟ هاااا؟! خوش باش بابااااا " 

خوش به حالت که عشق و رابطه برای دنیای ناز و کوچیکت همین مااااچه و کسی هم به کسی نیست :) 


خونه

ببین اینجا اتاق کارم بود، فسقلی و جمع و جور. چقدر اینجا تا صبح قلم زدم، قدم زدم! 

خونه که خالی باشه هرچی که دلت بخواد میتونی توش ببینی! خودت رو هرجا بخوای میبینی دیگه، لازم نیست بری دمپر آیینه فکستنی بشی که تلخک توی آیینه رو ببینی!


نشسته بر سنگ فرش برهنه، نا امید زار می گرید. خانه خالی، خاطراتی چون شبح از هرکجا آوار میگردد به روحش. نه زمانی مانده تا یادآوری باشد برای چیزکی، نه مجالی تا به ذهنش رسد آهی ، حسرتی، افسوس و فغانی!

خود نمایی میکند از گوشه ی پستوی خاک آلود ذهنش، موج آواهای شاد و مست و هذیانی و سخت و بی خود و اندوه ناکی!

سخت می گرید! دگر جز او کسی بر سرسرای این گورستان خاطرات، مرثیه ای نمی خواند، سازی نمیزند! 

این خانه باید بهاران زیادی را مامن میشد، کنون جز بور سنگین زمستانش هوایی نیست! 

این خانه باید انعکاس قهقه نوباوگانی شاد می بود نه حزن هق هق مردی که رویاهای زیبایش ویران شد!

میفشارد ساز بر لب، نوایی بر نمی آید، چنان سنگین نفس بر جان نشسته نای بیدادی نمی آید!

به لب تنها شرار واژه ای رقص و طرب دارد "چرا؟" !

می شد اینجا سقف باشد برای عشق بازی زیباترین لحظه های مست بودن.  میشد اینجا پرورشگاه شادی و مهر و صفا باشد، میشد این سنگ ها را بذر آسایش و ایمان پاشید، میشد اینجا تا خدا عاشق شد و خلوت گزید! اما، این همه در خدمت دیگر مقیمانش حقیقت شد! 

نشسته بر سر جای زمانی تخت آسودگی اش، ساز بر لب می فشارد، نغمه ی معشوق مینوازد، هزیان به سر، آتش به جان!

نگاهش مانده مات و خسته بر آنچه پشت پنجره آرام آرام روشن میشد. پرده ای دیگر نمانده، روشن کنید این صحنه ها را !


پ.ن: آن دم آن گاه که میگویی دوستت میدارم، در اندیشه ی اندوه خنیاگری غمگینی باش، که آوازش را به پای گذران باد پریشان کرد و ویران شد!

قیژ غییژ

اینجوری نیگام نکن! چیه خب دارم فنا میشم از بیخوابی. فکر کردی مریضم ساعت 4:48 دقیقه بشینم قهوه بخورم قیافه ی کج و کوله تورو روی زیپوی خط خطی خیره بشم و با زور بهت بخندم؟ ببین ... اصلا نمیشه با تو منطقی حرف زد، منطق یک بازتاب توی آینه یا هر گور دیگه اینه که هرچی بهش بگی بگه خودتی، خودتی ... خودمم دیگه ! پس فکر کردی تویی؟!! نخند، حالم از تکیه های قهقه ات به هم میخوره، با اون بوی تند عطر کثیفت ... بوی قهوه ی ترشیده گرفتی! توی حموم به جای اینکه به من نگاه کنی پوزخند بزنی اگه خودتو بشوری اینجوری نمیشه ها!! قیافه رو ... 


بوی عرق مونده ی روی بالشت تند تر از بوی عرق بدنمه. هوای تازه از پنجره ی نیمه باز سرک میکشه. صدای خس خس سینه ام توی محیط خشک جریان داره. دلم نمیخواد چشم های خیره به سقف رو ناراحت کنم. با دست دنبال پاکت نیمه مچاله میگردم. عاشق صدای سوختم سر سیگار توی سکوت هستم و بعدش دم و یک باز دم بی انتها ... تمومش کنین دیگه ! 


صدای خراشیده شدن پایه های تخت روی سقف اتاق رو ترجیح میدم به صدای فحش های رکیکی که هر روز بینشون جریان پیدا میکنه. صدای ناله های مست خیلی بهتر از جیغ های سردرگم از درد کشیده ی آب نکشیدست ... آخه زندگیه میکنین ؟! 


فقط از صداهایی که از سقف میاد میشه فهمید زندگی این انسان نماها برپاست. صدای جارو، صدای پاهای گنده بک! صدای عربده هایی که هر چی بلند تر میشه صدای قدم هاشون هم بلند تر میشه ... چندتا ظرف میشکنه، چند تا فحش و کشیده و جیغ و ... گاهی صدای تخت و ... در اتنهای زندگی دارن این دوتا با هم کلنجار میرن! آخه زندگیه میکنین؟! 


هیچ وقت نمیخوام درگیر این رزم بی انتها بشم! خدا رو شکر صدای دوش میاد، دیگه میشه تا صبح که صدای زنگ ساعتشون بیدارم کنه بخوابم ...آخه زندگیه میکنم ؟! 


پ.ن: آقا آیینه هامون رو جدا کردن! مثل اینکه باید هر کسی از آینه ی خودش بگه ! اینم یه مدلشه دیگه!! آخه زندگیه برامون درست کردی؟!

پ.ن.2 : مرد تنها خیلی بی ادبه، به معصومیت گول زننده ی نگاهش کاری نداشته باشین! آخه تربیته تو داری؟!