من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

بازتاب

خسته ام ... فقط خسته م ... همین! ... هیچی نشده! هرچی سعی میکنم یه آهنگ دیگه پیدا کنم برای نوشتن نمیشه! انگار قسمت نوشتاری مغزم با این آهنگ فقط راه می افته! ... آهنگ فیلم "لیست شیندلر"!  طبق معمول چیزی که میخوام بنویسم ترتیب زمانی نداره! عاشق اینم که کل زمان نوشته ها رو چنان هم بزنم که نشه فهمید تقدم تاخر اتفاقات چطور بوده! ولی این بار قضیه رو ساده تر کردم چون واقعیت داشته! باور کن واقعیه! رفت و برگشتی ساده و معمولی بین گذشته، حال، گذشته، حال، گذشته ... کاری که هر روز من میکنم ... ولی شاید سخت میشه باور و تحملش کرد!

----------------

- بگو چی میبینی؟

** " توی خیابون اصلی ام ... نزدیک کوچه ... دارم از سراشیب تند کوچه مون بالا میرم ... خسته م و کمی ناراحت ...  زنگ 23 رو میزنم ... صدای بچه گونه جواب میده ... در باز میشه ... میرم طبقه 6 ... در آسانسور باز میشه ... دم در یه پسر حدود 10 ساله تپلی ایستاده منتظر ... کفشام رو بیرون در میارم میرم توی خونه ... پسرک داره تند تند حرف میزنه ... مادرم ایستاده سلام میکنه ... خواهرم هم هست ... و پدرم ... میرم سمت اتاق... داره تار میشه ... تموم شد!!"

** خیالت راحت شد؟

= یه چیزایی عجیب بود! ...اینکه من خیلی راحت و سریع از سربالایی رفتم بالا  ... معمولا کلی طولش میدم ... کلید هم نداشتم! ... ما بیرون کفش در نمیاریم! ... کلا با همسایه هم همین دعوا رو داریم همیشه که چرا بیرون در میارن!! ... اون پسره با یه حالت نوک زبونی  به من میگفت بابا ... ولی اون نبود! ... کل فضای خونه عوض شده بود! همه چیز!! ... جالب بود!! ... یه حس آرامش جالبی داشتم!

--------------

= الو ... سلام استاد

** سلام! ... انتظار نداشتم به این زودی خبری ازت بشه!

= میتونم ببینمتون؟

** بعد از 11 سال! و اون همه حرفی که به من زدی!! ... بله ... چرا که نه! ولی چی شد یاد ما افتادی؟

= استاد همه ش درست بود! دقیقا پیش اومد! 

** میدونم! ... اشتباه از من بودکه فکر کردم تحملش رو داری! باید حتما تجربه ش میکردی تا میفهمیدی! بیا ... منتظرتم!

-------------

= خیلی چیزا داره کلافه م میکنه ... هیچ راه حلی به ذهنم نمیرسه دیگه ... نمیدونم باید چیکار کنم ... هر کار فکر کنید کردم ولی انگار نه انگار ... هر کلمه ای که از دهن من در میاد انگار یه سوژه جدیده برای اعصاب خوردی و دعوا ... روزی چندین بار ما داد و بیداد داریم سر هر چیزی ... اصلا به فکر زندگی نیست ... نمیدونم ... براش هیچی مهم نیست! ... من دارم بیش از توانم جون میکنم که شاید یه آینده ای باشه ولی اون اصلا توی این فضا نیست! ... نه تنها کمکی برای پیش رفتن زندگی نیست، خودش شده یه بار فوق سنگین! و گاهی هم مانع خیلی بزرگ و سخت ... هیچ فکری برای زندگی مشترک نداره! ... حاضر نیست هیچ کاری بکنه ... نمیفهمم اصلا توی فکرش چی میگذره ... خیلی بچگانه فکر میکنه ... اصلا شبیه کسایی که دارن مستقل زندگی میکنن و توی رابطه ازدواج هستن نیست! 

** چرا به من میگی اینا رو؟

= نمیدونم ... میترسم زندگیم رو از دست بدم ... تنها چیزیه که از خودم دارم ... دوستش دارم ... برای داشتنش خیلی زجر کشیدم و تلاش کردم ... اگه نباشه نابود میشم ... حتی فکرش هم حس مرگ میده بهم!... و اینکه من آدم نیمه تموم گذاشتن و شکست خوردن نیستم! ... مخصوصا توی این کار که خودم همه چیزش رو خواستم و پیش بردم! 

** میخوای ببینی چی میشه؟ ... از نظر ستاره شناسی  هر 12 سال وضعیت تمام سیستم دقیقا در وضعیت مشابه قرار میگیره و شاید بشه از این روی هم افتادن یک کم این طرف اون طرف فضولی کرد! خیلی کم ... نه زیاد! هر کسی هم شاید نتونه! و هر کسی هم جنبه ش رو شاید نداشته باشه! ... میخوای ببینی 12 سال دیگه دقیقا همین لحظه چه اتفاقی داره می افته برات؟ از چشم و گوش خودت میشنوی و میبینی!

= من حاضرم ... 

--------------------

** خب تعریف کن بابا جان ... چی شد؟

= داریم خونه رو بازسازی میکنیم ... تمام وسایل و زندگیمون روی هواست ... مجبور شدیم یکی دو هفته بریم خونه خواهرم ... درواقع همون خونه ای که من توش بودم قبلا و الان اونا هستن! ... یه شب که داشتم میرفتم خونه شون از سربالایی که رفتم بالا و زنگ زدم خواهر زاده م در رو باز کرد و رفتم توی خونه شروع کرد از کارایی که توی خونه کرده بود تعریف کردن و منم رفتم دستام رو بشورم یه هو خشکم زد ... همون جا نشستم ... همون چیزایی بود که دیده بودم! ... دقیقا همونا ... به من میگه دادا ... نه بابا !! ... 

** من هم تجربه کردم با شما ... آینده هر چی هم که باشه نباید کسی ازش خبر داشته باشه ... من بعد از اینکه شما نتونستی اون اتفاق رو تحمل کنی و کنترلت رو از دست دادی دیگه هیچ وقت برای کسی این کار رو نکردم! ... ما باید راهمون رو ثانیه به ثانیه بریم تا به اتفاقات برسیم! ... هیچ کس تحملش رو نداره!  ... الان ناراحتی هنوز؟

= نه! ... آروم و شاد و خوبم! هر لحظه یادم می افته فقط آرامش میاد سراغم ... اون اتفاقا باید می افتاد تا من بتونم خودم رو درست کنم و بتراشم! ... من فکر میکردم همه مشکلات از اونه ...خود  من اصلا چیز قابل تحملی نبودم! ... هنوزم خیلی کار دارم! ... ولی خوشحال و راضی ام ... هیچ وقت دلم نمیخواد برگردم توی اون شرایط و زجر بکشم!

------------------

پیر مرد مثل همیشه آرام نشسته و به پسر جوونی خیره شده که هرچی از دهنش در میاد داره میگه و انقدر عصبانی و آشفته و به هم ریخته ست که مثل آتشفشان فقط میخواد همه چیز رو نابود کنه... صدای فریادش  همه جا پخش میشه ... به خاطر از دست دادن همه چیزش حرفهایی  میزنه که تمام اندیشه ها و ایده ها و افکار پیرمرد رو زیر سوال میبره ... پیرمرد به این فکر میکنه که حتی نزدیکترین آدمها هم ممکنه روزی بزرگترین دشمنان آدم بشن ... صمیمی ترین افراد هم ممکنه تحت شرایطی تمام زندگی آدم رو زیر و رو کنن و به جهنم بکشن ... قوی ترین مردها هم میتونن راحت خرد بشن و همه چیز رو خرد کنن ... و اینکه هیچ کس تحمل دیدن بعضی چیزها رو نداره ... حقیقت رو باید قطره قطره در کام افراد ریخت مگرنه توی صورتت بالا میارن! و اینکه همه باید خودشون تجربه کنن ... نمیشه کسی رو از میانبر رد کرد! همونجا فکر میکرد و مطمئن بود روزی این گوی آتش شرمسار و نادم برمیگرده ... آیا اون موقع هم حاضره باز با لبخند پذیراش باشه یا نه ؟


متضادتر

گاهی انقدر فکر میکنم که تمام زمان و زمین دور افکارم میچرخند ... مثل دیوانه ای مست و چشم از حدقه بیرون زده خط روبرویم را دنبال میکنم و باز فقط فکر میکنم ... در دنیای امپراتوری تضادها هر چه خود را بیشتر به بیرون پرتاب میکنیم بیشتر در خود فرو میرویم ... هرچه بیشتر میخواهیم دیگران را بشناسیم خود را میبینیم ... چیزی که از دیگران میبینیم آیینه ی درونیات خودمان است ... حرفی که به دیگران میزنیم در واقع تمام اندیشه هایی است که درونمان درباره خودمان انبار شده و بیرون میپاشد ... هر فحشی، ناسزایی، مهربانی، لطف، خدمت ... هرچه می اندیشیم برای دیگری است در واقع برای خودمان است ... دنیا گویی آیینه ای به وسعت هر چیزی جز خودمان جلویمان گرفته که تنها میتوانیم خود را ببینیم ... تنفر اینجا بزرگترین پارادوکس ممکن است ... که از خود متنفر میشوند و آن را به صورت دیگران استفراغ میکنند ... برعکس ... هرچه درون خود بیشتر میرویم گویی جهان بیرون را بیشتر شناخته باشیم و به دیگران بیشتر لطف کرده ایم ... که هر قدم که در پاکی بر میداریم هدیه ای است به دیگران نه به خود!!! همه مان آیینه وار میچرخیم و گوش میدهیم ... هر آنچه بیرون است خودمانیم و هر آنچه درون است غیر ... مستانه هوشیاریم و متفکرانه مست !!

در تضادهای بیشمار عامل تشدید است که میان دو سر تضاد جدایی ایجاد میکند ... خوب ها همیشه بهتر و بد ها همیشه بد تر میشوند ... فقیر دائم فقیر تر و دارا همواره داراتر میشود ... و بزرگترین تضاد انتخاب است!!! همه چیز انتخاب توست در جایی که هیچ انتخابی نداشته ای!! ... عدل در بی عدالتی و ناهمسانی تعریف میشود ... خوبی در میان بدی مفهوم میابد ... بخشش را بزرگترین مال اندوزان انجام میدهند ... دیوانگان صادقانه فریاد میزنند و اندیشمندان ریاکارانه سکوت میکنند ... عاشقان تیشه به ریشه ی روان هم میزنند و فارقان مهربانانه همدیگر را آرام میکنند ...

این است دنیای ناز ما ... چیزی که برای خود ساخته ایم ... یا چیزی که تصور میکنیم !!!

پاییز

چشمهایش را بست ... لرزش پلکهایش را که تمنای دیدن داشتند آرام کرد ... نمیخواهم ببینم ... سنگینی سرمای هوا از روی گونه هایش سر میخورد ... نفس هایش را آرام کرد تا بشنود ... دستها در جیب، پا روی پا انداخته، صاف روی نیمکت قدیمی نشسته بود ... با هر دمی که میکشید خنکای هوای منجمد تا عمق قلبش را سرد میکرد ... انگار صدای متبلور شدن بخارش را هم میشنید ... هیچ صدایی ... حتی خنده یا هیاهوی کودکی ... حتی قدای سنگین پوتین های سیاهی ... هیچ ... به پشت پلکت که خیره شوی شاید بتوانی آیینه وار خودت را بی انکار ببینی ... شاید ندانی چرا ... این روزها برای خودبینی تشنه تر شده ای ... گمان میکنی از پله کانی بی انتها بالا رفتی که هیچ حصاری دور آن نیست ... و حتی نمیدانی به کجا میرساندت ... سریع تر و سریع تر بالا میروی به امید آنکه انتهایش آنجا باشد که تو می اندیشیدی شاید بهشت ... شاید رویا ... شاید ... لحظه ای توقف میکنی ... زیر پایت دره ای به نابودی ... بالای سرت بی انتهایی درون ابرها ... سرمای دیوانه بر صورتت سیلی میزند ... دست ها را محکم ار در انتهای جیب فرو میکنی ... آرنج ها را محکم تر به خود میچسبانی ... پناهی جز خودت نیست ... اینجا بودنت شجاعت میخواست و صد برابر آن حماقت ... رسیدنت امید میخواهد و ... دیگر هیچ ... 

نه بسته ای به کس دل ... نه اجازه میدهی ببندد کس به تو دل ... آدم ها انگار تا یک جاهایی هنوز ته دلشان امیدوارند کسی بیاید ... کسی پیدا شود ... کسی دیگر از بیرون ... از یک جا به بعد دیگر هر کسی می آید "آن" نیست ... حتی او هم دیگر آن نیست ... دست در جیب، سر روی شانه خود میگذاری و تنگ میان بازوان خودت میگنجی و چشم به بازتاب نی نی تنهایت پشت پلک هایت میدوزی ... دیگر خوبی و بدی جهانیان مال خودشان ... میخواهی مال خودت باشی و بس ... نظری جلب نمیکنی و نمیکنند ... با همه مهربان میشوی ... حتی با خودت ... نه توقعی داری به چیزی ... نه انتظار رفتاری .. کاری ... هیچ ... خوب و بد اینجا دیگر به خودت ربط دارد 

 

-  آدم خوبی بود ...

= خیلی 

-  نمیخوای کاری بکنی ؟

= تحسینش میکنم ...

- نه، نمیخوای ببینی اگر خوبه با هم باشید؟

= نه ... معلومه خوبه ...

- چرا ؟ مشکلش چیه پس؟ 

=  اون هیچی ... من کاری نمیکنم ... چون نمیخوام زندگیش رو خراب کنم ... من آدم رابطه نیستم ... خرابش میکنم


کاش همه به این حد از فهم میرسیدن!!!

خفه

یه دفتر داده بود بهش  که توش براش بنویسه ... صفحه اولش هم یه چیزی خودش نوشته ... گفته این جا برام بنویس بعد ازت میگیرم میخونم ... بعد رفته ... انقدر رفت که دیگه یادش رفت دفترش رو ببینه ... دفتر تنها کنج فراموشی بی یادگار توی خودش فرو رفته ... نه نویسنده ای ... نه خواننده ای ... هم نویسنده رفته هم خواننده ... یه روز داشتم نگاهش میکردم ... بیچاره از تنهایی زرد شده ... میراث خوبیه کتاب خونه ... توی کتابها چند عمر زندگی خوابیده ... چیزهایی که فقط برای یکی دو نفر مفهموم داشته که دیگه نیستن ... مرده شور خاطرات نامعلوم رو ببره ... بی توضیح ... نا مفهموم ... رنگ و رو رفته ... مثل انعکاس صورت بی روحی که نصفه شب توی راه اضافه یا کم کردن آب بدن نیمه خواب داره گیج از کنار یه آینه رد میشه و ناغافل خودش رو میبینه ... عوض شدی عوضی !!! 


سرش رو میذاره روی میز ... خسته ... پرضعف ... گم ... نفسی که توی ریه فرو میره بوی عجیبی داره ... بوی فرش ماشینی، جوراب، عرق، غذای مونده، مداد، کاغذ ... 

- ادامه بدم؟ 

= آره ... ببخشید ...

- 4 ساعته داری مینویسی ... میخوای استراحت کنی؟

= نه وقت نداریم ... آخرش رو نفهمیدم ... میشه دوباره توضیح بدین؟

- از کجاش؟

= از اونجا که انرژی صفر شد !!

---------------------------

- میای یا نه؟

=نه 

-برو سر کوچه تا بیام ... 

=خودم میرم ...

- سوار میشی یا نه؟

=نه ... میخوای داد بزنی!!

- کجا میری؟ اگه جایی میخوای بری برسونمت!!!

= میخوام قدم بزنم!!

- من اونجام بیا ...

= نه ... دورم ... حدود 200 متر فاصله دارم!!

-کجایی؟ بگو بیام ...

= توی خیابون!! به تو چه؟!!

- بلاکم کردی؟

= آره ... تو نمیخوای با من باشی!!! 

- درک میکنم!!


هیچی واقعی نیست ... همه چیز داستانه ... من اشتباهم ... بقیه همه زنده هستن ... منتظر عذر خواهی ... تمام ببخشید ها مال شما!! بذارید من به مردنم برسم ... درک میکنم ... کسی چرا از جانب حق پایین نمیاد؟ ... ببخشید که خسته م ... انرژی صفر ... فشار ثابت ... حجم ثابت ... حق صفر!!! دنیا خلاصه شده توی زاویه نگاه شما ... اونجا که ما هستیم اصولا وجود نداره!! اهمیتی هم نداره!!! شما ببخشید!!!

دور

پیرزن با لبخند زورکی عجیبی بهش خیره شده بود ... با لهجه عجیبی حرف میزد ... تقریبا باید حدس میزد که منظورش چیه ... هر از گاهی سری به آشپزخونه ش میزد و برمیگشت ... بوی تند غذایی که معلوم بود پر از ادویه های مختلفه مخلوتی از سرگیجه و اشتها رو القا میکرد ... به سختی روی یکی از صندلی های کهنه نشست و به حرف زدن ادامه داد ... هر از گاهی با آستین پلیور کهنه ش میزی که پشتش نشسته بود رو پاک میکرد ... انگشتای کشیده ش از هر بند به یک سمت کج شده بود ... گاهی میخندید و جای خالی دندونای عقبیش رو بدون هیچ اکراهی نمایان میکرد ... بشقاب استیلی که جلوی مرد گذاشته بود انقدر خط خطی بود که به زور میشد به جای آیینه ازش استفاده کرد ... بیشتر از اینکه بتونه صورتش رو ببینه برق عرق صورتش رو میدید ... پیر زن لحظه ای ساکت شد و با صدای جیغ مانند و لحن ستایشگری چند بار اسمی رو صدا کرد ... پسر بچه لاغر اندام جلوی در ایستاده بود ... بعد از موهای به شدت فر و نامنظمش سفیدی چشمش که سیاهی پوستش رو بیشتر نشون میداد جلب نظر میکرد ... مرد آفتاب سوخته با دست سلامی کرد ... پسر بدون اینکه جوابی بده یا تغییر حالتی توی صورتش ایجاد بشه همون جور که خیره به مرد بود گیتارش رو محکم تر گرفت و آروم به سمت آشپزخونه رفت ... 


- این هست پسره پسر!!! خوب بچه ای بود! زیاد حرف نزد دیگه بعد از اون که پدر دیگه نبود!!! مادر همیشه سر کار! من همیشه فقط مشتری!!! تنها!!! 


کاسه چینی تقریبا بزرگ غذایی که شبیه خورشت یا سوپ بود رو با احتیاط جلوش گذاشت ... ملاقه کج و کوله ای که توی کاسه بود به نظر خیلی بزرگ میرسید ... از کنار دیوار شمع نیمه سوخته ای رو روی میز گذاشت و روشن کرد ... چشمای ریز پیر زن به نور شمع خیره مونده بود ... انگار میخواست مطمئن بشه که خاموش نمیشه ... شاید هم حس دعا بهش دست داده بود ... دستاش رو باز کرد و با لبخندی مرد رو دعوت به خوردن کرد ... خیلی آروم سر جاش برگشت و زیر چشمی حرکات مرد رو به دقت نگاه کرد ... شاید میخواست ببینه خوش مزه شده یا نه ... این کار رو تمام مادران دنیا انجام میدن ... لذت تماشای با اشتها غذا خوردن بچه هاشون ... یا تمام کسایی که جای بچه هاشون هستن ... مرد تصمیم گرفت با اولین قاشق جوری نشون بده که انگار بهترین غذای زندگیش رو خورده ... ولی نیازی به تظاهر نبود ... غذا انقدر خوشمزه بود که تمام وجودش با هر قاشق تحسین ناخودآگاه مرد رو فریاد میزد ... 

دو مرد میانسال با لباس های خاک گرفته و به شدت کهنه آروم و بی صدا و تقریبا پا ورچین وارد شدن ... صورت های تیره مهربون و لبخند های عمیقی داشتند ... کلاه هاشون رو از سر برداشتند و بدون حرف زدن به پیر زن سلام کردند ... پیر زن که به سختی میتونست قیافه اونها رو تشخیص بده بعد از چند لحظه از جاش پرید و خیلی هیجان زده سمت اونها رفت ... خیلی آروم حرف میزدن و کاملا مشخص بود که شور فوق العاده ای دارن ... پیر زن که از دور مراقب آشپزخونه بود سمت مرد اومد و پچ پچ کنان چیزی در گوش اون گفت که مرد هیچی متوجه نشد ... ولی جوری وانمود کرد که فهمیده و لبخند زد ... دو مردی که هنوز نزدیک در ایستاده بودن به مرد نگاه پر هیجانی کردند و دست تکون دادن و بیرون رفتند ... چند لحظه بعد با جسمی بزرگ و عجیب که با دقت با پارچه پوشونده بودن رو بی صدا داخل آوردن ... پیرزن که جلوی آشپزخونه ایستاده بود و حواسش به مرد ها بود با صدای بلند پسر رو صدا زد ... 

پسر با چشم های از تعجب باز مونده و نگاهی عجیب به مردها و پیر زن که داشتند با ریتم ناهمگونی دست میزدند و حرکاتی شبیه نوعی رقص میکردند نگاه میکرد ... کاملا بهت زده طرف جسم پارچه پیچ شده رفت و با یه حرکت پارچه رو از روش کنار زد ... برق خاصی توی چشماش افتاد ... چند لحظه خوشحالی و ... 

بغض تمام عضلات صورت پسر رو میلرزوند ... آرنجش رو جلوی چشمهاش گرفت و مردها رو عقب زد و بیرون دوید ... پیرزن که انتظار این رفتار پسر رو نداشت تند تند و دلجویانه به مردها چیزی گفت و دنبال پسر رفت ... غم عجیبی مردها رو بی حرکت کرده بود ... یکیشون رو به مرد کرد و از بین ناراحتی مواج صورتش لبخندی به مرد زد ... پیرزن غرغر کنان داخل شد ... روی صندلیش نشست و بغضش ترکید ... مردها که همونجا خشک شده بودن و کلاهشون رو به سینه شون فشار میدادن چیزی گفتند و عقب عقب بیرون رفتند ... پیرزن اشکهاش رو با گوشه روسریش پاک کرد و سعی کرد به مرد بفهمونه که این قایق کوچک مال پدر اون پسر بود که وقتی بچه بود ازش استفاده میکرد و ماهی میگرفت ... این مردها لطف کردن و اون رو تعمیر و رنگ کردن و براش آوردن ولی اون ... درمانده بود از اینکه نمیدونه چطور میشه پسر رو شاد کرد ...

مرد از دهکده دور میشد ... هوا گرم بود ولی نه به اندازه ی افکار متلاطم مرد ... با هیچ قایق و سفری نمیشه از فکر گم گشته ها فرار کرد ... 

سیم

یکی بود ... قبلا هیچی نبود ... الان شدن چهارتا ... مگه موهای سینه هم سفید میشه ؟!! ... یه مدت با تک و توک موی سفید سرم درگیر بودم ... بعد با ریش های سفید شده ... الان ... هرچی رنگ میبازه محکومه به قطع شدن ... خیلی مهمه وقتی جلوی آیینه ایستادی اولین چیزی که میبینی چیه ... میتونی دغدغه های شخصیت رو تحلیل کنی ... 

زندگی با تمام قوا داره بهت نشون میده توی سراشیبی افتادی ... توان جسمی، نفس، رنگ صدا، علایق، رنگ موها ... شاید از سر مهربونی میخواد وقتی به آخرش رسیدی غافلگیر نشی ... یه روز ... یه شب ... دیگه نیستی!!! ... مثل تمام چیزایی که یه وقت دیگه نبودن ... چه با غافلگیری چه با زمزمه های هشدار دهنده ... وقتی نباشی ... راستی وقتی نباشی چی میشه؟!! ... تقریبا هیچی!! ... وقتی نباشی هیچ اتفاقی نمی افته ... همه چیز همون جوری که قبلا کار میکرد کار میکنه ... و این برای هر کسی بزرگترین ترس دنیاست ... مردم از مرگ نمیترسن ... از زندگی خودشون و دیگران میترسن ...

به گلهای بنفشه آب میدی ... غذای گربه ت رو سر وقت میریزی ... هر روز به جای خاصی سر میزنی ... سر کار، کافه، دوستان، خانواده ... سعی میکنی بیشترین تعداد آدم ممکن رو به خودت وابسته کنی ... نفس گیر عشق می ورزی ... همه ش برای اینه که وقتی نباشی یه جای کار بلنگه ... ولی ... چی می مونه ازت؟ ... گه گاه خاطراتی محو که احساس پیچیده ای رو برای یه آدم دیگه بالا میاره ... بسته به میزان اعتیاد اونها این حس دوام بیشتر و کمتری داره ... اونها باز میخندن، خوش میگذرونن، عاشق میشن، زندگی میکنن، و هیچ اتفاقی برای هیچ چیزی نمی افته ... وقتی نباشی ... فقط خودت نیستی!!

همیشه بعد از اینکه کسی چیزی رو از دست میداد و براش مرثیه بارانی فریاد میزد از خودم میپرسیدم "یعنی میشه باز هم بخنده؟" ... دیدن خنده ی دوباره اونها ازاولین احساس های دردناک زندگیم بود ... هیچ چیز ثابت نیست ... حتی اثر کل زندگی یه آدم روی نزدیک ترین آدم های اطرافش ... ولی خیلی خود خواهانه ست که بخوای انقدر برای کسی دنیاش باشی که وقتی نباشی اون هم نباشه ... یا انقدر آدمهای زیادی بهت وابسته باشن که وقتی نباشی همه به عذای آینده خودشون بنشینن!!! ... میفهمی چی میگم؟ ... پارادوکس بی رحمیه ...

شاید مهم نیست وقتی نباشی چی میشه ... شاید مهم اینه که وقتی هستی برای خودت باشی ... و بذاری دیگران در کنار این خود بودنت از وجودت لذت ببرن ... بدون اینکه وابسته ت بشن ... بزرگترین احساسات خوش بوی دنیا رو برای هر کسی نزدیکت میشه ایجاد کنی ... بدون اینکه بخوای بندی به بال اونها ببندی ... باور کن میشه ... 

هر چیزی که هست روزی نخواهد بود ... این درد نیست ... قانونه ... 

آرامش

میگفت زندگی مثل صندلی بازیه ... وقتی شروع میشه همه ی امکانات رو بهت میدن ... کم کم بدون اینکه بفهمی چرا دونه دونه ازت میگیرن ... یه روز چشم باز میکنی میبینی یه چیزایی رو از دست دادی ... چیزایی که همیشه روش حساب میکردی ... توانت رو ... حوصله ت رو ... قدرت حرکتت رو ... داشته هات رو ... دست آوردهات رو ... جسمت رو ... اطرافیانت رو ... ...رو ... ... ... ...

میگفت هرچی جلوتر میری بیشتر ازت کنده میشه ... هرچیزی رو که خودت رو با اون میشناختی یا نشون میدادی رو ازت میگیرن ... تا جایی که دیگه هیچی نباشی ... اون وقت همه چیز میشی !!!

میگفت دردش خیلی زیاده! ... با لبخند هم میگفت ... با آرامش ... 

میگفت باید خیلی دوستت داشته باشند که خالص و بی همه چیزت کنند ... در طلب بال و پرش اگر بی پر و پر کنده نشی میان پر و بالت رو با پوست میکنند!!

میگفت تا وقتی که داره از دست میده یعنی هنوز کار داره!!! 

شب آخر میگفت آروم شده ... دیگه درد نداشت ... جام بلاش تموم شد ...

.

گلچهره نبین ... این نغمه سرا  چرا راهی ننگ و عار شد ... نیا ... نبین ... 

در انتظار چه نشسته ای؟ غریبانه به چه خیره مانده ای؟ آنچه چشم به رویت گشاده غریبه ای تاریک است ... نمیشناسمش ... آیینه را تار کرده ... عمری خیره به آسایشگاهی دور چشم دوخته، اینک حزین عمر بر دوش کشیده تا به کجا حسرت بخورد ... این بود زندگی؟!! ... مست بوستان در چاهی نگون، تا زیر بینی در گل و لای فرو رفته، امید نجات داریم ... کار از فریاد نیز گذشته ... نفس ها را به خاطره میشماریم ... تار و پود بر باد، ویرانگی بیداد، اندوه چشمانمان را ستوده ... 

به پیش میروم ناشناسی در خود گم گشته ام ، پیش میروم خمیده ای در خود پوسیده ... این بود زندگی؟!! لگد کوب شادی ها و لبخند ها ؟ 

در انتظار دیدن چه می آیی؟ یادآور چه باشم در این خرابات؟ 

نازیسته هایم را کجاوه به دوش کجا به تاراج بردند ؟گلچهره نیا ... نبین ... مپرس ...

نقاب

میشینی توی خودت ... تنها جایی که آرامش داری ... تنها جایی که میتونی راحت خودت باشی ... بدون چشم های از کاسه بیرون زده ای که فقط میخوان زیرت خط قرمز بکشن ... بدون اینکه از فیلتر نظرات کسی رد بشی ... بدون اینکه نیاز به هیچ توضیحی راجع به چیزی داشته باشی ... مثل وقتی که توی عمق آب دست و پات رو رها میکنی و معلق میشی و میذاری چگالی بدنت و حجم هوای توی ریه هات هر جا دوست دارن ببرنت و نه صدایی میاد نه سنگینی احساس میکنی و نه فشاری ... آروم و راحت ... میتونی خودت رو بذاری جلوت و هر قدر دوست داری صادق باشی ... حتی از جلوی آیینه هم صادق تر ... 

اصلا چیز پیچیده ای نیست ... دیدی وقتی بعد از چند هفته گچ دست و پات رو باز میکنن چه حسی داره ؟ ... دوتا حس خیلی جالبه یکی ضعف شدید اون قسمت که قبلا خیلی کارا میکرد و الان ... و یکی هم حساسیت شدید پوست اون قسمت که هر لمسی رو چند برابر نشون میده !! ... آدمها هم دقیقا همین جوری هستن ... 

وقتی به هر دلیل دور خودشون رو دیوار میکشن ... با هم رک و راحت حرف نمیزنن ... چیزی که بیان میکنن شاید فقط یه درصد ناچیزی از چیزی که توی مغزشون میگذره باشه ... کم کم یاد میگیرن و عادت میکنن که حرف ها و کارای همدیگه رو کنایه آمیز ببینند و دنبال معنی اصلی حرف همدیگه بگردن ... وقتی توی ذهن کسی ارزش چیزی 100 باشه و اون 20 بیان کنه ... خب توی ناخودآگاه بقیه وقتی 20 میشنوند 100 تعبیر میشه !!! ... این یه روال عادیه براشون !!! ... مشکلی که پیش میاد اینه که وقتی قرار باشه همه چیز رو خودت حدس بزنی ممکنه کم و زیاد حدس بزنی ... و اینکه کم کم به تمام حدسیاتت به اندازه حقیقت ایمان پیدا میکنی !!! ... بعد وقتی اشتباه هم میکنی دیگه امکان نداره قبول کنی اشتباه کردی !! ... راحت همه چیز رو قضاوت میکنی و ممکنه خیلی چیزا رو نابود کنی !!

یه مشکل دیگه هم وقتی پیش میاد که کسی به هر دلیل همونی که هست رو بخواد ابراز کنه !! ... 100 رو 100 ابراز کنه و بعد از تحلیل توی معادلات پیچیده ذهن دیگران اون 500 ترجمه بشه و اون وقته که واقعا ممکنه فاجعه پیش بیاد !!! ... چه مثبتش چه منفیش !! ... چه در رابطه با خودش چه در رابطه با دیگران ... 

آدمها موجودات کوچولویی هستن که فکر میکنن دنیا در محدوده یادگرفته های خودشونه ... و هیچ وقت اشتباه نمیکنن ... و هیچ نیازی به تغییر ندارن ... حتی اگر با چیزی بزرگ تر از سوراخ فیلترشون مواجه بشن اون رو تا جایی که اندازه ی دنیاشون بشه خرد میکنن و بعد قضاوت میکنن و به آرامش میرسن ... قدیمها بهشون میخندیدم ... الان دیگه اذیت میشم !! ... جالب تر از همه اینه که انقدر به برداشتها و نظراتشون ایمان دارن که حتی نمیان بگن !!! طبق حکم درونی بهش عمل میکنن !!! ... بعد یه هویی میبینی رفتار یکی کلا عوض شده ! ... کم کم میبینی رفتار گروهی که توش هست هم داره عوض میشه !! ... و تو میمونی و غم بزرگی که حتی نمیدونی چرا این اتفاق افتاده ... و از هر کس هم بپرسی جوابی نمیشنوی ... دردش خیلی زیاده !! ... متاسفانه نه تونستم بهش عادت کنم و نه تونستم تظاهر کنم ... باز هم به همون نتیجه معروف میرسم ... بین من و آدم های فهیم اطرافم یک تفاهم وجود داره ... نه من اونها رو درک میکنم و نه اونها من رو ... و دائم داریم از کارای هم تعجب میکنیم !! این هم قطعا مشکل منه ... وقتی میبینی همه دارن خلاف جهت رانندگی میکنن بفهم که تویی که داری ورود ممنوع میری !! حتی اگه تابلوی سر خیابون چیز دیگه ای بگه !!  

پ.ن: همیشه دو راه جلوی آدمهای حق به جانب بوده: آرامش و حرکت بی صدا  با جریان حماقت دیگران ... جنگ و پافشاری نابود کننده  روی چیزی که میتونن درست بودنش رو اثبات کنن !! 

پ.ن [ از مرد تنها] : تلخک جان پاشو بیا اینجا ... اینا هم مثل خودت بی شعورن !! مثل بز توی چشمات نگاه میکنن هر چی از دهنشون در میاد بهت میگن ... کلی هم با این کارشون حال میکنن ... پاشو بیا انقدر قضیه رو فلسفی نکن !! [خنده] 

گیج

تنها قدم میزنی در امتداد تنهایی  ... در امتداد دیواری بزرگ و سخت ... جانش پوسیده، رنگش مرگ ... آیینه های خرد بر زیر پایت همچو امیدهای زیبای فراموش شده ... گذر که میکنی گلگون میشوند و چسبناک ... سوزی بر جانت میگذارند و میروند ... بی آنکه خود را در آنها دیده باشی ... بی آنکه حتی دمی آسوده باشی ... دست بر زبری ریز دیوار کشان ... چشم بر ناکجا دوخته ... روان روان میکشی خود را بر هیچی بزرگ ... عریان تر از هر آبرویی ... بی خویش ... کسی اینجا آشنا نیست ... تو تنها بازمانده از انسان های نخستینی ... ناندرتالی با پیشانی برآمده و برجستگی مشخص استخوان اکسیپیتال ... بازمانده ای در میان کرومانیون های وحشی و سود جو ... ناندرتالی حساس و شهودی و گرم ... غریبه ای که به هرجا مینگرد تنها غریبه هایی میبیند نا آشنا ... نه زبانش را میفهمند نه درکی از درونش دارند ... تنها به سودشان فکر میکنند ... ناندرتال ها عاشق سرما هستند ... حرارت درونشان را میکاهد ... میتوانند در سرما همدیگر را در آغوش بگیرند و گرما را لذت ببرند ... حتی میتوان در سرما برای دیگران جنگید ... برای دیگران مرد !!

تنها به پیش میروی ... چیزی درونت دوست دارد فریاد بزند ... دوست دارد دیده شود ... نه به عنوان بیماری روانی ... نه به عنوان حقیری قابل ترحم ... نه به عنوان کسی که نمیداند چه میخواهد ... به عنوان عاشقی مست ... درد دارد ... این حرف ها را زدن درد دارد ... دیده نشدن درد دارد ... بد قضاوت شدن درد دارد ... بی اعتمادی درد دارد ... درد دارم ... فریادی سخت راه گلویم را بسته ... هر چه می آید، درون میریزم ... اینجا مهر را به عنوان بیماری درمان میکنند !! ... مگر میشود کسی عاشق شود ؟!! 

سکوتی، مرگ را در وجودم می پرورد ... تمنای فرافکنی نیرویی پر شور و عظیم را دارد ... بر دوش کشیدنش را تاب نمی آورم ... تاب نمی آورد ... عجیب بزرگ است!!! مردم چشم هایم زیاد عرق میکنند ...