من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

رویا

بیا، دستت رو بده به من، انقدر از من دور نشو، تو که میبینی کسی پیشم نیست. بیا، برای یه بارم که شده به جای اون که دراز به دراز روی تخت دو نفرت که نصفش همیشه خالیه لم بدی و من رو بپایی از پشت اون آیینه سنگین چسبیده به سقف خودت رو پرت کن پایین، ایینه رو بشکن، بیا پیش من. این پایین بهتره! 

مست از بی خوابی به انگشتام اجازه میدم هر قدر دلشون میخواد روی پوست نازک لباس سپید و آبی تخت خواب رو نوازش کنند؛ برای خودشون برن به اوج خیال و توهم سیاه سپید و دودآلود و بد بو. عجیبه که لباسای کثیف و چرک و خسته از خیسی تن من اذیتم نمی کنن و غر نمیزنن. به سادگی افتادن دسته کلید از دست آویزون از تخت میشه به سبکی و بی وزنی خواب خوش آمد گفت و دیگه نگران کثافت کاری کفش روی تخت نبود. 

کاش کسی بود که با اعصاب خوردی و بد و بیراه دست نوشته های بی شماره رو از کف اتاق جمع کنه، لکه ننگ خود نویس شکسته رو از روی دست نخوردگی سنگ سپید پاک کنه و در رو محکم پشت سرش ببنده. 


پوزش

به خودم خیره شدم، تنها چیز آشنایی که در انعکاس مقعری که توی شیشه ی عینک آفتابی بزرگ و وسیع دختری که رو به روم نشسته دیده میشه. به اندازه ی تمام این بیست و چند سال عمرم غریب و به اندازه ی تمام تنهایی هام نزدیک و غیر و قابل فرار ...

با آهنگ لوس و مغرورانه ای می پرسه :‌ اینجا بهت خوش میگذره ؟ 

- حقیقت رو می خوای بشنوی یا اون چیزی که باید بگم یا اون چیزی که انتظار داری بگم ؟ 

با لبخندی لوس بالا تنه اش رو جلو میکشه و دستش رو جلو میاره : تو چرا همیشه انقدر عجیب غریب حرف میزنی؟ شد یه بار، فقط یه بار، خیلی ساده جواب بدی؟ خوشت میاد آدم رو به چالش بکشونیاا ؟

- پیچیده و نامفهوم حرف زدن که برای خانوما عادیه! این جوری کمکت میکنم بتونی از حرفام به جای هزار تا مفهوم ده هزار تا مفهوم در بیاری و هر جوری می خوای تعبیر کنی و لذذذت ببری ! 

با حالتی لوس و دلخور شده به پشتی صندلی حصیری تکیه میده و دست به سینه میشینه و یه طرف دیگه رو نگاه میکنه، این حرکت بین المللی نشان دهنده مقدمه چینی برای یه اعصاب خورد کنی از پیش تعیین شده است ....

باد گرم موهای مشکی بلندش رو به پرواز در میاره، پوست اشرافی و آفتاب سوختش از انعکاس نور شادمانی که از آب منعکس میشه برق میزنه. بوی چمن تازه کوتاه شده تمام حجم مبهم و نا مفهوم این به ظاهر رابطه ی بی مغز رو پر می کنه. رابطه ای که منطق بودنش رو نمیشه درک کرد و نابودنش هم به شیرینیه شوکرانه .

از بعد از اینکه از  کسی که تمام زندگیم رو در دور دست ها رها کرد جدا شدم، دیگه نتونستم با هیچ دختری راحت و حتی عادی باشم. نمیدونم چرا همشون یه جورایی شبیه به هم هستن. حتی مدل حرفاشون. 

دخترای بیچاره گناهی ندارن، شاید محکوم شدن که در حماقت نافرجام هم نوع خودشون بسوزن. آخر همه ی تلاش ها و دلسوزی ها و محبت هاشون هم عذر خواهی منه و اینکه دیگه نمی تونم، من چیزی نیستم که اونا انتظار دارن باشم ، من دیگه آدم عادی و رمانتیکی نیستم ... 

خیلی وقتا حالم از خودم به هم میخوره و این تنها تفاهمی هست که باهاشون دارم ... 

میدونی ! خیلی هاشون واقعا ایده آل بودن ! ولی ... 

خیلی بده آدم زود عاشق بشه، چند وقت بعد همه چیزش رو رها کنه و تا سالها بعدش نتونه خودش رو پیدا کنه حتی در اعماق ذهن پر تلاطم دریای خاطرات یک دختر بچه ی بیست و سه ساله، که از کودکی اش تنها چشم هاش رو نگه داشته.