من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

رویا

بیا، دستت رو بده به من، انقدر از من دور نشو، تو که میبینی کسی پیشم نیست. بیا، برای یه بارم که شده به جای اون که دراز به دراز روی تخت دو نفرت که نصفش همیشه خالیه لم بدی و من رو بپایی از پشت اون آیینه سنگین چسبیده به سقف خودت رو پرت کن پایین، ایینه رو بشکن، بیا پیش من. این پایین بهتره! 

مست از بی خوابی به انگشتام اجازه میدم هر قدر دلشون میخواد روی پوست نازک لباس سپید و آبی تخت خواب رو نوازش کنند؛ برای خودشون برن به اوج خیال و توهم سیاه سپید و دودآلود و بد بو. عجیبه که لباسای کثیف و چرک و خسته از خیسی تن من اذیتم نمی کنن و غر نمیزنن. به سادگی افتادن دسته کلید از دست آویزون از تخت میشه به سبکی و بی وزنی خواب خوش آمد گفت و دیگه نگران کثافت کاری کفش روی تخت نبود. 

کاش کسی بود که با اعصاب خوردی و بد و بیراه دست نوشته های بی شماره رو از کف اتاق جمع کنه، لکه ننگ خود نویس شکسته رو از روی دست نخوردگی سنگ سپید پاک کنه و در رو محکم پشت سرش ببنده.