من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

مخلوط ناهمگن

۱ - دنیا را گویی مه گرفته ست ... سقوط نرم و بی انتها بر روی باد آنقدر جاودانه شده که روند عادی زندگی انگار همین معلق بودن و متلاشی نشدن است ... رویاهایمان چه شد؟ ... باد، گرد خاکستری آرزوهامان را برداشت و با خود به یغما برد ... عمری به دنبالش دویدیم و به گردش هم نرسیدیم ... عمری غافل از زندگی کردن فقط دویدیم و نرسیدیم ... به دنبال چه؟ انسان گم گشته ای دیگر که دلمان گیرش است، توان تصاحب هر چه دلمان میخواهد، اجازه انجام کارهایی که به دلمان می افتد، دل ... دل ... دل ... بیچاره دل که تمام حماقت هایمان را حواله اش میکنیم ... وقتی میگیرد دردش را به گوش دیگران میکنیم ... آخرش هم می گوییم ای دل غافل! ... ولی تنگ می شود دوایی ندارد ... نوشدارویی نیست ... گاهی حتی نمیداند برای چه کسی تنگ شده! ... فقط دلش میخواهد تنگ شود ... لبریز شود ... بزند زیر آواز ... ادای آشوبیدن در بیاورد ... گیر باشد! ... 


۲ - هنوز در انتهای خیالات محوم دختری دست گشوده بر باد و زیر بارش برگ های پاییز میچرخد، میرقصد، میخندد ... دیگر نمیدانم چرا ... شادمانی اش را زمانی دلیلی داشتم اما حالا ...! بخوان دخترک زیبای رنگارنگ ... از سبز و سیاه و سپید بخوان ... از سرمه ... با لبخندی از کوچک دانستن دنیا و مردمانش ... آرام و مست تو هم میروی در نهایت رویاهایت باری خوب زندگی کردن را نفس بکشی... 


۳ - صورتم درد میکند ... چنگار پیر مزمن چنگ بر خانه پوسیده اش میزند ... دائم رشد میکند و جای بیشتری میخواهد ... گمانم میخواهد از تنهایی در بیاید ... خانه اش را دارد بزرگتر میکند ... درک ات میکنم چنگار پیر مزمن ... درک ات میکنم ... تو هم حق داری! ...