من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

ساده

آخرین ظرف رو روی میز بلند میذاره ... تقریبا تمام میز پر از ظرفهای شسته شده ست ... سینک رو میشوره و زمین رو خشک میکنه ... همه چیز هست ... فقط فیلمبردار نیست ... گفته بودم نگیرید ... هنوز هم میگم ... نگیرید !!! ... برداشت 9 ... حرکت ... 


-گفته بودی میخونیش !

=وقت نشد 

- باور کن هنوز هم نمیدونم باید چیکار کنم !! هزار تا فکر توی سرم میرخه ... 

=چه فکری؟

- هیچی !! 

= یا نگو یا اگه میگی ..

- کامل بگم!!

=بله

- هیچی!


فصل ها می آیند ... سالها می روند ... پرندگانی که با گرگ ها میرقصند هنوز به فکر کوچ هستند ... ابرهایی که از درختان عبور میکنند ماه را پنهان نگه میدارند ... باد اما معجزه ی تازه ای است ... بوی هزار نغمه را به دوش میکشد ... آرام و بی صدا ... جشن چمنزار ... تشویق برگ ها ... طراوت زندگی را در بی خویشی تمام عناصر پخش میکند ... نشسته سرد و بی صدا سنگ ... هیچ نشانی از دلهره ی طوفان ندارد ... نه غمی از تنهایی ... نه آشوب و دل آشوبی از اینکه چیزی را از دست بدهد !! 


چشمانش را میدزدد ... نمیداندچرا ... صدایش اما ... صدایش بهانه ای ست برای شنیدن! چشمانش ... نقطه ها حرف هایی برای نزدن ... 


- کی باید بری ؟

= زود 

- همیشه برای رفتن زوده ! 

= با خیلی چیزا کنار نمیام !

- باشه ... من دیگه چیزی نمیگم ... هر وقت خودت خواستی ... 

= باشه ... خوبه

- حداقل اون جوری گاهی از دور ... اما ... حق داری ... برای همین بود هیچ وقت نمیخواستم بیام ... 

= ... 


من رفتم ... تو رفتی ... او رفت ... صرف افعال استمراری!

بار

- تو اولین احمقی نیستی که این کار رو میکنه. راحت باش. 

=خیلی باحاله!!

- جذابیتش توی غیر عادی بودنشه. اگه بیست هزار سال پیش بود مقوله عجیبی به حساب نمی اومد.


فندک چرک و کثیفی که روش یه زمانی عکس یه گرگ بود رو باز و بسته میکرد. به سوراخ کنار فرش خیره شده بود. بوی وحشتناک و خفه ای تمام فضا رو گرفته بود. تمام بدنش انگار از عرق چسبناک شده بود. جورابش تقریبا به کف پاش چسبیده بود. به زحمت میشد یه جایی بین وسایل پیدا کرد که بشه راحت نشست و خمودگی پاها رو آروم کرد. صدای رد شدن ماشین های سنگین گاهی فضای رخوت اتاق رو میشکست. زخم کنار چشمش هر از گاهی از فکرهای عذاب دهنده  بیرون میکشیدش. 


-چقدر مونده؟

= باید صبر کنیم. قرار بود چند ساعت پیش کامیون بیاد. میخوای بری یک کم بیرون؟

- نه! حوصله دیدنشون رو ندارم. نگاهشون اذیتم میکنه. 

= از وقتی رسیدیم حالت عوض شده! تا حالا انقدر عصبی ندیده بودمت!

- کم پیش میاد از چیزی متنفر بشم ...


در فلزی به زحمت باز شد. تمام مغازه رو خاک گرفته بود. انقدر خاک توی هوا بود که به زحمت میشد نفس کشید. چند تا قفلی که به سختی باز کرده بودند رو کنار در انداخت و خم شد که از در کوتاه زنگ شده داخل بشه. جلوی پاش پر بود از پر کبوترایی که احتمالا غذای گربه ها شده بودن. برای اینکه بشه بیشتر از نیم متر داخل رفت باید چند تا کارتن رو جابه جا میکرد. وسایل کهنه و پوسیده رو کنار میزد و جلو میرفت. احساس میکرد تمام وجودش رو خاک خفه کننده ای گرفته. 


- باید بذاریمشون همین جا.

=اینجا؟ اینجا که خیلی ...

- گفتم باید بذاریمشون همین جا! جای دیگه ای به ذهنم نمیرسه! مجبوریم!

= اینجا بیشتر از مغازه شبیه ... یه انباریه !! چرا انقدر آشغال اینجاست؟ من که حاضر نمیشدم وسایلم رو اینجا ...

- خیلی حرف میزنی! ... انباری هرکس اندازه احساس از دست دادنشه. اینم انباری ماست. برو سریع بیارشون. پول مفت ندارم برای کامیون بدم!


تنها، خیره، خسته و پرفکر کنار در نشسته بود. به سختی میتونست بدنش روحرکت بده. برای بعد از اینجا هیچ ایده ای نداشت. خیابون نیمه شب سرد و تاریک بود. الان باید ...

گم شده

نمیدونم، هر چند وقت یه بار میاد اینجا وایمیسته، زل میزنه به اون ته، اخم میکنه، بغض میکنه، گریه میکنه، یه چیزایی زمزمه میکنه بعد سرش رو میندازه پایین، آروم که شد آروم راهش رو میگیره میره  ... بیشتر شبیه یه مراسم شده براش که هر چند وقت یکبار میاد انجامش میده میره ... عجیب نیست! آدم ها کارای عجیب زیاد میکنن، اینم مثل بقیه! ... میره اون دور مثل بچگیش چشماش رو محکم پاک میکنه و دماغش رو بالا میکشه ... انگار هیچی نشده! ... به پنجره طبقه اول خیره میشه، دقیقا جایی که آیینه قدی بود ... هنوزم منتظره که شاید ... شاید!!!

بوی عطر قدیمیش هنوز توی فضا جاریه ... گوشاش تیزه که صدای تق تق کم جون بیاد ... مثل کسی که به چیزی معتاد باشه هر چند ثانیه یه بار از پنجره بیرون رو نگاه میکنه ... شاید ... پیچکی که دور میله های نرده ی بالای دیوار پیچیده داره کم کم سبز میشه و برگ دار میشه ... کم کم دیگه ... همیشه پنجره با صدای چرخ های قرقره ای باز میشه ... بوی ناز کاج های بارون خورده و خاک مرطوب میپیچه توی اتاق ... هوای گرگ و میش و ابری بهترین نوریه که میتونه اینجا باشه ... همه چیز خوب ... همه چیز آروم ... همه چیز جز ...!!!


- توی کشو دنبال چی میگردی؟

+ یه سری کارت پستال بود که از پدر بزرگم گرفته بودم ... همین جا بود!!!

- گذاشتی ته اون کمد بالای تختت ... اونجا رو بگرد

+ چرا انقدر میای اینجا ؟ 

- جای دیگه ای ندارم ... کس دیگه ای هم صدام رو نمیشنوه ... خودت یه روز میفهمی چرا !!!

+  خوبه که میای ... ولی اگه یه روز گمت کردم چیکار کنم ؟

- از اینجا که رفتین میتونی باز بیای پشت همین پنجره ... لای همین درختها که براشون اسم گذاشتی ... من همیشه همینجام ... جای دیگه ای ندارم که برم

+ چرا انقدر ناراحتی همیشه ؟ مگه هرکی مثل تو بشه خنده یادش میره؟

- این رو هم بزرگ شدی میفهمی!! سعی کن اینجا رو فراموش کنی ... مگرنه بهت سخت میگذره!!! 

...

+ از وقتی همه چیزو یادم دادی من بیست سال بزرگتر شدم!!! هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر راست بگی!!! 

- زمان مال اونجاست ... اینجا دیگه  مفهومی نداره!!! این رو هم کم کم  بزرگ میشی یاد میگیری!!! 


یاس

میگفت خیلی وقته داره به حرفاش گوش میکنه. گاهی میخندید، گاهی گریه، گاهی هم فقط گوش میکرد! 

- داداش، خان جون، هیشکی نیس؟ یکی این بطری رو ببره بشوره! حرفاش دیگه داره تکراری میشه !

بطری خالی خاک گرفته مدتیه گوشه حیاط تنهاست.

انقدر موقع سیگار کشیدن خوابش برده که لای انگشتای 2 و 3 ش کاملا سوخته، داره شبیه یه گلدون خالی میشه.

نرم نرم داره یه کاری میکنه که کاملا حذفش کنن! 

دستاش رو بستن، رو سرش چادر کشیدن. از وقتی برگشته ندیده بودم چادر سرش کنه. همیشه با انگشت روی شیشه بخار گرفته ماشین نقاشی میکرد، یه آدم میکشید، همیشه گوشه های لب آدمک، قلبش رو نشونه میگرفت. 

- آغا این دستای منو میشه آزاد کنین؟ میخوام یه آدم خلق کنم! شماها که انقدر میترسین چرا این کارو انتخاب کردین؟! آدم باید یه چیکه چیز داشته باشه! هوووووووووووی مرتیکه، با تو ام! گول هیکلت رو نخورا ! من خودم دوتای تورو حریف بودم! 

نفس عمیق بکشید، میخوایم خیالات کنیم! به اثری که از نور توی چشماتون مونده خیره بشین! خیلی خوبه. حالا با هم میخوایم پرواز کنیم! نرم و آروم. آفرین! فکر کنین میریم یه جایی که درد نیست، ناراحتی نیست، همه شادن! آفرین. خیلی خوبه! توهم خوبیه!

تلفن رو آروم سر جاش گذاشتم.

نمیدونم چمه! الان باید ناراحت باشم! باید آب از چشمم بیاد! 

خودش خواست! چیکارش میکردیم دیگه؟! 

از بچگی بند کفش براش هیجان انگیز بود. الان هم که بال پروازش شده! 

- خان جون نمازتون تموم شد میشه یه لحظه بیاین سر پله ها؟! قربون چروکای صورتت، شما که موقع ذکر گریه نمیکردی! دیگه کی باید بفهمم چیزی نیست که من بگم براتون تازگی داشته باشه. 

صدای لرزون علاج نداره. مخصوصا اگه جلوت یه کوه عشق باشه.


پی نوشت: مرد تنها هم رفت. به احترامش این بلاگ را سکوت خواهیم کرد.