من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

رقص دیوانگی

چت شده ؟ چرا این جوری نیگا میکنی ؟ تا حالا ندیدی یکی سرش رو ببره زیر آب یخ ؟ داری می لرزی ، لب هات هم یککم کبود شده . همیشه از اینکه یه دفعه سرم رو از زیر آب یخ بیرون بیارم و صاف واستم لذت میبردم. تک تک قطره هایی که روی بدنم میریزن و آروم پایین میان رو حس میکنم و احساس بی وزنی میکنم. چون به نظرم اونا ثابت هستن و من دارم بالا میرم.

باز که بیرون پنجره ایستادی ، جالبه که نمی افتی پایین!!!! خجالت نمیکشی لخت رفتی بیرون ؟ بیا ... پنجره رو باز میکنم بیا تو ، بیرون سرده. . . . سرده ، تمام قطرات ریز سرد آب سردشون شده و گرما رو از من طلب میکنن... به زور ازم میگیرن... هر وقت توی سرما دنبال یه شک بودم این کار رو کردم. خودم رو خیس میکنم و جلوی باد بی رحم که از پنجره توی اتاق می تازه می ایستم. تمام بدنم به رقص در میاد ... چشمام رو میبندم که خجالت نکشن و راحت برقصن.... سرما وقتی توی مغزم نفوذ میکنه و تا مرکزی ترین نقطه میره ، آخرین سلول رو وقتی تحریک کرد مغز هم به رقص میاد و افکار بیرون میریزه ... تمام وجودت فقط یه فکر میشه که توی مغزت هست ... هیچ جای بدنت رو حس نمیکنی و فقط یه فکر خالص میشی ... کم کم دیگه فکر هم منجمد میشه و دیگه هیچی نیستی ..... هیچی .... اون وقته که برج خاکی تنت فرو میریزه و تو ...... آزادی. . . . . دیگه نه از فکر خبری هست و نه از درد و ناراحتی . .... کاشکی میشد یه جوری برای یه مدت قلب رو از کار انداخت که انقدر اذیت نکنه . . . این سوخته ی هار ....

فکر کنم بازم یادم رفت یه چیز نرم زیرم بندازم که روش سقوط کنم .. شانس بیارم سرم به زمین نخوره ..... چقدر لذت بخشه این چند ساعت که مغز منجمد میشه.


--------------------
این رو برای یاسمین " http://rue.blogsky.com " نوشتم ، { چقدر زیبا و احساسی مینویسه } دیدم قشنگه اینجا هم میذارم.

میدونی آدما مثل چی شدن ؟ مثل کسایی که یه چیز ناقص دارن که کامل کنندش دست بقیه هست . توی خیابونا راه میوفتن تا اون رو پیدا کنن . هرکی رو که میبینن نصفه ی خودشون رو می چسبونن به نصفه ی اون و مدتی با این کمال ناقص خوش هستن بعد از یه مدت یکی شون میاد میگه نصفم رو بده میخوام برم با یکی دیگه کاملش کنم. خبر نداره که دیگه نصفه ای نیست، مخلوط شده. میاد از وسط نصفش میکنه و میره ولی چیزی که توی دست تو هستش یه مخلوط شبیه ابر و باده که هر وقت میبینیش اذیت میشی . بعد از یه مدت انقدر رنگ تو رنگ شده که دیگه رنگ اصلیش یادت نیست. بعد از یه مدت هم مثل خمیر بازی هایی که قاطی میشدن خاکستری میشه . خاکستری و بی روح. چرا نصفت رو نگه نمیداری تا مکملش پیدا بشه ؟ این جوری قشنگ تر میشه ...