من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

ببین ...

بیاجلو ... بیا ... بیا ... آها ... من که چیزی روی پیشونی تو نمیبینم، تو روی پیشونی من چیزی میبینی ؟!! یه نوشته ای،علامتی، تابلویی ... نه بابا! یه چیز تو مایه های ... " پاچه ی گشاد، لطفاً بفرمایید! " یا " ابله مادرزاد، بچاپ و برو" آره دیگه ... ببین من میگم مشکل چشماته! ... آره ! یه بلاهت دیرآشنایی داره ... اوهوم ... البته اینجوری بهتره، آدمای بیرون آیینه برامون نقشه های پیچیده نمیریزن ... ما هم میتونیم سریع بشناسیمشون ... کاربردیه ! 


صورت خسته و شکستش رو توی دستای بی حس و سردش گرفته بود. نگاه سنگین کسی که جلوش دست به سینه ایستاده بود داشت مغزش رو له می کرد. تمام فشاری که توی این مدت کشیده بود رو داشت با نگاهش به اون منتقل می کرد. تمام تلاشش رو برای صاف کردن عبارات موهومی روی لایه ی شکننده و بی اساسی از احساسات کهنه به کار می برد. ضعف و نا امیدی تمام قدرتش رو به زمین می ریخت. حس اون خواب های سنگین و خیس از عرقی رو داشت که توش جلوی جمعیتی وحشی و ناشناس لخت و بی دفاع ایستادی و می خوای دکلمه کنی. نه صدات در میاد و نه می تونی فرار کنی. باید توی چند کلمه همه چیز رو عوض می کرد. کوچکترین حرکت اشتباه می تونست ماتش کنه ... همه ی عناصر گرداگردش داشتن به وجودش فشار می آوردن. دلش می خواست فریاد بزنه و همه چیز رو نابود کنه. به زور خرده های روح متلاشی خودش رو از فضای گرد و خاک گرفته ی اطرافش جمع کرد ... 


- ببین ... میشه لطفاً آروم باشی؟! 

= نه ! 

-خواهش می کنم چند دقیقه فقط بشین ببین چی میگم ... من ...

= خداحافظ ...

- نه ... ببین ... فقط ... ... ... ... لعنتی ... 

=[نیشخند سرد و خسته و بغض آلود]


-------------

پ.ن: دنبال ارتباط معنی داری بین قسمت اول و دومش نگرد ... 

پ.ن.2: یه جمله خوندم روحم رو کشید " اگه مردی بیا اینجا و زن باش ... "