من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

سیم

یکی بود ... قبلا هیچی نبود ... الان شدن چهارتا ... مگه موهای سینه هم سفید میشه ؟!! ... یه مدت با تک و توک موی سفید سرم درگیر بودم ... بعد با ریش های سفید شده ... الان ... هرچی رنگ میبازه محکومه به قطع شدن ... خیلی مهمه وقتی جلوی آیینه ایستادی اولین چیزی که میبینی چیه ... میتونی دغدغه های شخصیت رو تحلیل کنی ... 

زندگی با تمام قوا داره بهت نشون میده توی سراشیبی افتادی ... توان جسمی، نفس، رنگ صدا، علایق، رنگ موها ... شاید از سر مهربونی میخواد وقتی به آخرش رسیدی غافلگیر نشی ... یه روز ... یه شب ... دیگه نیستی!!! ... مثل تمام چیزایی که یه وقت دیگه نبودن ... چه با غافلگیری چه با زمزمه های هشدار دهنده ... وقتی نباشی ... راستی وقتی نباشی چی میشه؟!! ... تقریبا هیچی!! ... وقتی نباشی هیچ اتفاقی نمی افته ... همه چیز همون جوری که قبلا کار میکرد کار میکنه ... و این برای هر کسی بزرگترین ترس دنیاست ... مردم از مرگ نمیترسن ... از زندگی خودشون و دیگران میترسن ...

به گلهای بنفشه آب میدی ... غذای گربه ت رو سر وقت میریزی ... هر روز به جای خاصی سر میزنی ... سر کار، کافه، دوستان، خانواده ... سعی میکنی بیشترین تعداد آدم ممکن رو به خودت وابسته کنی ... نفس گیر عشق می ورزی ... همه ش برای اینه که وقتی نباشی یه جای کار بلنگه ... ولی ... چی می مونه ازت؟ ... گه گاه خاطراتی محو که احساس پیچیده ای رو برای یه آدم دیگه بالا میاره ... بسته به میزان اعتیاد اونها این حس دوام بیشتر و کمتری داره ... اونها باز میخندن، خوش میگذرونن، عاشق میشن، زندگی میکنن، و هیچ اتفاقی برای هیچ چیزی نمی افته ... وقتی نباشی ... فقط خودت نیستی!!

همیشه بعد از اینکه کسی چیزی رو از دست میداد و براش مرثیه بارانی فریاد میزد از خودم میپرسیدم "یعنی میشه باز هم بخنده؟" ... دیدن خنده ی دوباره اونها ازاولین احساس های دردناک زندگیم بود ... هیچ چیز ثابت نیست ... حتی اثر کل زندگی یه آدم روی نزدیک ترین آدم های اطرافش ... ولی خیلی خود خواهانه ست که بخوای انقدر برای کسی دنیاش باشی که وقتی نباشی اون هم نباشه ... یا انقدر آدمهای زیادی بهت وابسته باشن که وقتی نباشی همه به عذای آینده خودشون بنشینن!!! ... میفهمی چی میگم؟ ... پارادوکس بی رحمیه ...

شاید مهم نیست وقتی نباشی چی میشه ... شاید مهم اینه که وقتی هستی برای خودت باشی ... و بذاری دیگران در کنار این خود بودنت از وجودت لذت ببرن ... بدون اینکه وابسته ت بشن ... بزرگترین احساسات خوش بوی دنیا رو برای هر کسی نزدیکت میشه ایجاد کنی ... بدون اینکه بخوای بندی به بال اونها ببندی ... باور کن میشه ... 

هر چیزی که هست روزی نخواهد بود ... این درد نیست ... قانونه ... 

آرامش

میگفت زندگی مثل صندلی بازیه ... وقتی شروع میشه همه ی امکانات رو بهت میدن ... کم کم بدون اینکه بفهمی چرا دونه دونه ازت میگیرن ... یه روز چشم باز میکنی میبینی یه چیزایی رو از دست دادی ... چیزایی که همیشه روش حساب میکردی ... توانت رو ... حوصله ت رو ... قدرت حرکتت رو ... داشته هات رو ... دست آوردهات رو ... جسمت رو ... اطرافیانت رو ... ...رو ... ... ... ...

میگفت هرچی جلوتر میری بیشتر ازت کنده میشه ... هرچیزی رو که خودت رو با اون میشناختی یا نشون میدادی رو ازت میگیرن ... تا جایی که دیگه هیچی نباشی ... اون وقت همه چیز میشی !!!

میگفت دردش خیلی زیاده! ... با لبخند هم میگفت ... با آرامش ... 

میگفت باید خیلی دوستت داشته باشند که خالص و بی همه چیزت کنند ... در طلب بال و پرش اگر بی پر و پر کنده نشی میان پر و بالت رو با پوست میکنند!!

میگفت تا وقتی که داره از دست میده یعنی هنوز کار داره!!! 

شب آخر میگفت آروم شده ... دیگه درد نداشت ... جام بلاش تموم شد ...

10


10 سال پیش در اوج فلاکت و بدبختی و احساس مرگ یه روز تصمیم گرفتم روزنه ای برای خودم بسازم که بتونم از تنهایی خفقان آوری که تمام زندگیم رو گرفته بود رها بشم. داستان سرایی و داستان نویسی و شخصیت پردازی از آرامش بخش ترین فرار های زندگیم به حساب می اومد. کسی رو نداشتم براش حرف بزنم، با تصویر خودم توی آیینه شروع کردم. بعد از مدت کوتاهی چند نفر به نویسنده های اینجا اضافه شد و این رفت و آمد نویسنده ها تا امروز ادامه داشته. بعضی ها گندهای افتضاحی بالا آوردن و بعضی ها بی وفایی کردن. داستان نوشتیم، شخصیت خلق کردیم، اتفاق پیش آوردیم، این وسط بعضی وقتها نزدیک بود آبرو ریزی بشه، دعوا بشه ... 

بعضی از چیزهایی که اینجا به صورت داستان نوشته شد به طرز احمقانه ای چند وقت بعد عینا اتفاق افتاد... گاهی انقدر این قضیه ترسناک بود که بعضی از داستان ها رو حذف کردیم ... تصمیم گرفتیم فقط چیزایی بنویسیم که اگر واقعی شد خوب باشه .

داستان های بانو که شروع شد من آیدی خودم رو جدا کردم ... [غیرت مجازی]

امروز بعد از حدود 10 سال از اولین پست خیلی چیزا تغییر کرده به جز احساس فلاکت و بدبختی و تنهایی درونی من! بعضی احساس ها درونی هستند ... ربطی به شرایط بیرونی و اتفاقات نداره ... 

خلاصه این ده سال مثل برق و باد گذشت ... خواستم فقط  همین رو بگم ... 


.

گلچهره نبین ... این نغمه سرا  چرا راهی ننگ و عار شد ... نیا ... نبین ... 

در انتظار چه نشسته ای؟ غریبانه به چه خیره مانده ای؟ آنچه چشم به رویت گشاده غریبه ای تاریک است ... نمیشناسمش ... آیینه را تار کرده ... عمری خیره به آسایشگاهی دور چشم دوخته، اینک حزین عمر بر دوش کشیده تا به کجا حسرت بخورد ... این بود زندگی؟!! ... مست بوستان در چاهی نگون، تا زیر بینی در گل و لای فرو رفته، امید نجات داریم ... کار از فریاد نیز گذشته ... نفس ها را به خاطره میشماریم ... تار و پود بر باد، ویرانگی بیداد، اندوه چشمانمان را ستوده ... 

به پیش میروم ناشناسی در خود گم گشته ام ، پیش میروم خمیده ای در خود پوسیده ... این بود زندگی؟!! لگد کوب شادی ها و لبخند ها ؟ 

در انتظار دیدن چه می آیی؟ یادآور چه باشم در این خرابات؟ 

نازیسته هایم را کجاوه به دوش کجا به تاراج بردند ؟گلچهره نیا ... نبین ... مپرس ...

نقاب

میشینی توی خودت ... تنها جایی که آرامش داری ... تنها جایی که میتونی راحت خودت باشی ... بدون چشم های از کاسه بیرون زده ای که فقط میخوان زیرت خط قرمز بکشن ... بدون اینکه از فیلتر نظرات کسی رد بشی ... بدون اینکه نیاز به هیچ توضیحی راجع به چیزی داشته باشی ... مثل وقتی که توی عمق آب دست و پات رو رها میکنی و معلق میشی و میذاری چگالی بدنت و حجم هوای توی ریه هات هر جا دوست دارن ببرنت و نه صدایی میاد نه سنگینی احساس میکنی و نه فشاری ... آروم و راحت ... میتونی خودت رو بذاری جلوت و هر قدر دوست داری صادق باشی ... حتی از جلوی آیینه هم صادق تر ... 

اصلا چیز پیچیده ای نیست ... دیدی وقتی بعد از چند هفته گچ دست و پات رو باز میکنن چه حسی داره ؟ ... دوتا حس خیلی جالبه یکی ضعف شدید اون قسمت که قبلا خیلی کارا میکرد و الان ... و یکی هم حساسیت شدید پوست اون قسمت که هر لمسی رو چند برابر نشون میده !! ... آدمها هم دقیقا همین جوری هستن ... 

وقتی به هر دلیل دور خودشون رو دیوار میکشن ... با هم رک و راحت حرف نمیزنن ... چیزی که بیان میکنن شاید فقط یه درصد ناچیزی از چیزی که توی مغزشون میگذره باشه ... کم کم یاد میگیرن و عادت میکنن که حرف ها و کارای همدیگه رو کنایه آمیز ببینند و دنبال معنی اصلی حرف همدیگه بگردن ... وقتی توی ذهن کسی ارزش چیزی 100 باشه و اون 20 بیان کنه ... خب توی ناخودآگاه بقیه وقتی 20 میشنوند 100 تعبیر میشه !!! ... این یه روال عادیه براشون !!! ... مشکلی که پیش میاد اینه که وقتی قرار باشه همه چیز رو خودت حدس بزنی ممکنه کم و زیاد حدس بزنی ... و اینکه کم کم به تمام حدسیاتت به اندازه حقیقت ایمان پیدا میکنی !!! ... بعد وقتی اشتباه هم میکنی دیگه امکان نداره قبول کنی اشتباه کردی !! ... راحت همه چیز رو قضاوت میکنی و ممکنه خیلی چیزا رو نابود کنی !!

یه مشکل دیگه هم وقتی پیش میاد که کسی به هر دلیل همونی که هست رو بخواد ابراز کنه !! ... 100 رو 100 ابراز کنه و بعد از تحلیل توی معادلات پیچیده ذهن دیگران اون 500 ترجمه بشه و اون وقته که واقعا ممکنه فاجعه پیش بیاد !!! ... چه مثبتش چه منفیش !! ... چه در رابطه با خودش چه در رابطه با دیگران ... 

آدمها موجودات کوچولویی هستن که فکر میکنن دنیا در محدوده یادگرفته های خودشونه ... و هیچ وقت اشتباه نمیکنن ... و هیچ نیازی به تغییر ندارن ... حتی اگر با چیزی بزرگ تر از سوراخ فیلترشون مواجه بشن اون رو تا جایی که اندازه ی دنیاشون بشه خرد میکنن و بعد قضاوت میکنن و به آرامش میرسن ... قدیمها بهشون میخندیدم ... الان دیگه اذیت میشم !! ... جالب تر از همه اینه که انقدر به برداشتها و نظراتشون ایمان دارن که حتی نمیان بگن !!! طبق حکم درونی بهش عمل میکنن !!! ... بعد یه هویی میبینی رفتار یکی کلا عوض شده ! ... کم کم میبینی رفتار گروهی که توش هست هم داره عوض میشه !! ... و تو میمونی و غم بزرگی که حتی نمیدونی چرا این اتفاق افتاده ... و از هر کس هم بپرسی جوابی نمیشنوی ... دردش خیلی زیاده !! ... متاسفانه نه تونستم بهش عادت کنم و نه تونستم تظاهر کنم ... باز هم به همون نتیجه معروف میرسم ... بین من و آدم های فهیم اطرافم یک تفاهم وجود داره ... نه من اونها رو درک میکنم و نه اونها من رو ... و دائم داریم از کارای هم تعجب میکنیم !! این هم قطعا مشکل منه ... وقتی میبینی همه دارن خلاف جهت رانندگی میکنن بفهم که تویی که داری ورود ممنوع میری !! حتی اگه تابلوی سر خیابون چیز دیگه ای بگه !!  

پ.ن: همیشه دو راه جلوی آدمهای حق به جانب بوده: آرامش و حرکت بی صدا  با جریان حماقت دیگران ... جنگ و پافشاری نابود کننده  روی چیزی که میتونن درست بودنش رو اثبات کنن !! 

پ.ن [ از مرد تنها] : تلخک جان پاشو بیا اینجا ... اینا هم مثل خودت بی شعورن !! مثل بز توی چشمات نگاه میکنن هر چی از دهنشون در میاد بهت میگن ... کلی هم با این کارشون حال میکنن ... پاشو بیا انقدر قضیه رو فلسفی نکن !! [خنده] 

گیج

تنها قدم میزنی در امتداد تنهایی  ... در امتداد دیواری بزرگ و سخت ... جانش پوسیده، رنگش مرگ ... آیینه های خرد بر زیر پایت همچو امیدهای زیبای فراموش شده ... گذر که میکنی گلگون میشوند و چسبناک ... سوزی بر جانت میگذارند و میروند ... بی آنکه خود را در آنها دیده باشی ... بی آنکه حتی دمی آسوده باشی ... دست بر زبری ریز دیوار کشان ... چشم بر ناکجا دوخته ... روان روان میکشی خود را بر هیچی بزرگ ... عریان تر از هر آبرویی ... بی خویش ... کسی اینجا آشنا نیست ... تو تنها بازمانده از انسان های نخستینی ... ناندرتالی با پیشانی برآمده و برجستگی مشخص استخوان اکسیپیتال ... بازمانده ای در میان کرومانیون های وحشی و سود جو ... ناندرتالی حساس و شهودی و گرم ... غریبه ای که به هرجا مینگرد تنها غریبه هایی میبیند نا آشنا ... نه زبانش را میفهمند نه درکی از درونش دارند ... تنها به سودشان فکر میکنند ... ناندرتال ها عاشق سرما هستند ... حرارت درونشان را میکاهد ... میتوانند در سرما همدیگر را در آغوش بگیرند و گرما را لذت ببرند ... حتی میتوان در سرما برای دیگران جنگید ... برای دیگران مرد !!

تنها به پیش میروی ... چیزی درونت دوست دارد فریاد بزند ... دوست دارد دیده شود ... نه به عنوان بیماری روانی ... نه به عنوان حقیری قابل ترحم ... نه به عنوان کسی که نمیداند چه میخواهد ... به عنوان عاشقی مست ... درد دارد ... این حرف ها را زدن درد دارد ... دیده نشدن درد دارد ... بد قضاوت شدن درد دارد ... بی اعتمادی درد دارد ... درد دارم ... فریادی سخت راه گلویم را بسته ... هر چه می آید، درون میریزم ... اینجا مهر را به عنوان بیماری درمان میکنند !! ... مگر میشود کسی عاشق شود ؟!! 

سکوتی، مرگ را در وجودم می پرورد ... تمنای فرافکنی نیرویی پر شور و عظیم را دارد ... بر دوش کشیدنش را تاب نمی آورم ... تاب نمی آورد ... عجیب بزرگ است!!! مردم چشم هایم زیاد عرق میکنند ... 


سی ثانیه چراغ قرمز


اگه آهنگساز هم این شاهکارش رو با ریتمی که من با نوک ناخن روی فلز نقره ای دنده میزنم ساخته بود خیلی بهتر میشد ... پایین ... بالا ... شیشه بخار گرفته ی خیس هم اعصاب نداره ... نور تند چراغ ماشین هایی که دارن با کرنش از روبرو رد میشن گاهی صورتت رو توی شیشه نشون میده ... آره بهت میاد ... خیلی وقت بود ندیده بودمت ... هنوزم توی آیینه ای ؟! ... شاید یه کاری کردم ازین به بعد باز باهات حرف بزنم ... 


بوی عطر بانو که از روی  چرم روکش صندلی ها داره طنازی میکنه آرومم میکنه ... اگه اینجا بود یه دستمال برمیداشت اول عرق های جاودان پیشونیم رو آروم پاک میکرد بعد همون رو میکشید روی شیشه کنارش ... بعد هم نوک کفشاش رو باهاش پاک میکرد ... درختها گناه دارن !! ... بوی زننده توتون و صدای داد و بیداد خشن مرد بی اعصابی که توی ماشین کناری نشسته و سیگار توی دستش رو از پنجره گرفته بیرون از لای درز شیشه هجوم میاره ... هوا از بیرون بیاد توی سیستم تهویه دود ماشینای دیگه رو هم با خودش میاره ... برف پاک کن ها دارن قدمگاه بارون رو زیارت میکنن ... آروم و نرم روی شیشه می لغزن و دونه دونه قطره ها رو بغل میکنن با خودشون میبرن ... همیشه موقع برگشت جند تا رو باز تحویل جایی میدن که دقیقا جلوی دید ت رو بگیره ... چراغ کوچیک روی موبایل هنوز داره چشمک میزنه ... من که جواب دادم ... گفت میاد یا نه؟ ... 


-کجااایی؟! [صدای خسته و بی حوصله بانو با پس زمینه خیابون شلوغ] ... گفتی زود میرسی که!! ... تمام موهام خیس شد!! 

=جانم عزیزم ... دارم میام [صدای نیمه عصبی و حول که معلومه داره سعی میکنه از لای ماشینا به زور  رانندگی کنه] ...  من فکر نمیکردم انقدر شلوغ بشه ... دارم میرسم ... الان نزدیک چهار راهم!! 

- میگفتی من همون بالا می موندم تا برسی بعد بیام ... از وسط جلسه بلند شدم اومدم بیرون ... کلی چپ چپ نگام کردن ... الان ده دقیقه ست اینجا ایستادم !!

= ببخشید ... فکر نمیکردم سریع بتونی بیای ... گفتم تا من برسم تو هم کارات رو کردی زیاد نمیخواد پایین منتظر باشم 

- باشه بیا ... منم گفتم امروز که این همه راه اومدی زود بیام که خوشحال بشی [ ته صداش این جور موقع ها یه خنده پنهانی داره ... مهر توش موج میزنه ... عشقه ...]

= الان رسیدم به چهارراه ... قرمزه ... میتونی بیای سوار بشی؟ 

- آها دیدمت ... 


هنوز بیست و سه ثانیه مونده ... راهی نیست که ... اگه بیاد میرسه ... هنوز چاله ای که وسط خیابون بود دست نخورده ست ... لاستیک ماشینا می افته توش و آب رو پرت میکنه بیرون ... به قول بانو اگه همه چیز رو روشن میساختن نصف مشکل حل میشد !! اوه !!! این آدامسه از صبح روی داشبورده ... بانو ببینتش کلی جیغ میزنه باز که چقدر کثیفی، چقدر شلخته ای، خب بندازش دور اینوووو !!! منم باز قهقهه میزنم  ... دکتر هم باید برم ... سرفه هام داره زیاد میشه ... حتما مال اون دوره ایه که توی آزمایشگاه زیاد بودم ... این حلال های لعنتی ... حتی لولو هم دیگه نگران شده ... سرفه میکنم میاد غمگین نگاه میکنه ... براش غذا نخریدم !!!! الان با بانو میریم براش میخرم سر راه ... مدل غذاش رو هم عوض کنی دیگه نمیخوره !!! این سگ هم برای ما ناز میکنه !! ... هفده ثانیه ... بانو کجایی؟!! آلبرت روحت شاد !!! بذار یکم گرمش کنم الان میاد سرده بیرون موهاشم که خییییییس ... اونم که سرماییییییی !!!! باز میاد لپاش و نوک دماغش بنفش شده ... 

صدای باز شدن در ... هجوم صدای خیابون توی ماشین ... بوی دود  و لجن و بارون و عطر ... آروم به تخت گاهش میشینه ... هرقدر هم خسته باشه باز اون خنده پشت چشماش روحت رو می بره ... 


-سلام ... خوب کردی از این طرف اومدی ... واااای چه بارونیههههه ... نیگا کن تورو خدا چه جوری با یه نم ترافیک میشه ... اصلا انگار رفتی زیر دوش ... اینو زیاد کنننن ... بذارش روی داااااغه داغ ... اوه اوه اوه ... پایین لباسام همه ش خیس شد !!! این همه گِل از کجا میاد خدا میدونه ... [مکث و لبخند] چرا اینجوری نیگام میکنی ؟!!

= سلام [سعی میکنم نهایت عشق رو بذارم توی نگاهم پرت کنم سمتش] خوبی ؟ 

- خوبم ... ولی سردم شد!!! دفعه بعد دو ساعت زودتر بگی بیام پایین خودت میدونی !!! نخند !!! راه بیوفت سبز شد ... برو اول اون جا که ... ... ... 

-------------------------------------

پ.ن: زروان مست ... جهان مست ... من چرا نباشم ؟! ... 

چرت و پرت

مگه میشه آدم خودش رو توی آیینه از پشت سر ببینه ؟ حتما صورتم رو خوب نشستم !! شاید هم باید ... نه!! ربطی نداره !! لعنت به این سیگار ... بار چندمه که دارم کام میگیرم و صورتم رو میشورم!! بیدار شو ... انقدر خوابی که خودت رو توی آیینه از پشت سر میبینی ... اون هم ثابت!! اون هم شبیه یه موزاییک !! یه موزاییک سفید ...


= میشه انقدر پات رو تکون ندی؟ 

- نه !!

= از اون که جدید گرفتی خوشم نمیاد، شبیه تسبیحه

- چای بریزم یا همون رو میخوری ؟

= گفتی اومد توی اتاقت بعد نفهمیدی چی شد که ...  پشت تلفن گفت میشه اگه نرسیدی خونه برگردی پیشم؟! 

- حتی حاضر نشد بلند بشه از جاش ... انتظار داری توی اون سرما با یه لحاف روی زمین ... صبح هیچی نگفت فقط گردو پوست کند!

= خوردی ازش؟ 

- من گردو دوست ندارم! گفتم بیا ... گفت دارم سیگار میکشم ... گفتم من دلم برای اون آدمی که الان نیستی تنگ شده ... گفت یه خرگوش جدید خریدم !! بازی میکنه !! 

=تو که خرگوش نیستی !! 

- آره ... تازه همین چند روز پیش هم توی راه پله با چند تا غریبه دیدتش ... میگفت چند ماهه با مامانه حرف نزده !!

= چی بگم بهت ؟! انقدر راه نرو ... عصبیم میکنی!

- بعد اومد که برگرده ... یه هو دستش رو ... ... خیلی ترسیدم ... یه عابر احمق اون پایین واستاده بود نیگا میکرد انگار منتظر بود من بی افتم بخنده :))))) 

= بازم گفت تو همه چیزت بزرگ نماییه ؟! ... حالا چی خوردی؟ 

- نه من فقط تا خونه سعی میکردم خوابم نبره! با آهنگ بلند آواز میخوندم ... مثل این دیوونه ها سرش رو کرده بود توی ماشینه داد میزد فحش میداد ... 

= میشه پنجره رو باز کنی؟ خفه شدم !!

-میشه بری گم شی اگه ناراحتی؟ 

=آره !! ...



چقدر سخته وقتی میفهمی هیچ کس نیست ... تو تنها آدمی هستی که در چند کیلومتری اطرافت داری نفس میکشی ... یا فکر میکنی داری نفس میکشی ... یا حتی داری فکر میکنی !! اینهایی هم که دارن دورت میلولند فقط مشتی پیله ی سنگین و تاریک و کور هستند که بیرون از خودشون رو نمیتونند ببینند !! احساس یتیمی بدی به آدم دست میده ... انگار توی بازار ماهی فروش ها، لای آشغال های متعفن داری تلاش میکنی یه غذای خوش مزه پیدا کنی! واقعیت سنگین تر از تحمل بغض منه! حقیقت شادی و آرامش در کنار دیگرانه ولی واقعیت تنهایی سرد و سوزناکیه که نمی گذاره امید باشی ... این روزها به هر کسی بگی که بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم بادبان برچینم پارو وانهم سکان رها کنم ... برمیگرده میگه من تحمل این کارا رو ندارم ... چقدر لاف عاشقانه میزنی ... من رو ببخش من در انتظار تایتانیک ام ... توقف بی جا مانع کسب است !!! و شاید این هم خودش حقیقته ... حقیقتی ناب تر از اون چیزی که تو بتونی توی اندیشه هات بهش برسی ... شاید هم فقط بی خوابی باشه !! 

یادگاری زخم سر پنجه

چشم میدوزی در انتظار آیینه ای که خود را شاید تمام قد درونش لذت ببری. نه آیینه ای می آید و نه دیگر شاید خود را درونش بشناسی! میان هیاهوی باد نو آذر که گرد و خاک بر تمام هستی ات مینشاند رام و آرام قدم میزنی. می وزد، زوزه میکشد و میرود. برگ ها را تنگ در آغوش میگیرد بالا میرود و در میان بهت و گیجی رهایشان میکند. میچرخد و عصیان میکند.

برگها خود را بر زمین به هر سو میکشند، گویی تنها التماس بالا بودنشان در چشم است ... چه تفاخری داشتند بر اوج درخت و می اندیشیدند همیشه تازه و زیبا و لطیف و در خور ستایش اند ... پا که بر سرشان می نهی فریاد از نای خشکشان بر می آید و تباه میشوند. روزگاری نگین تاج درختان شاد بوده اند و اینک ...

درخت ... درختان پای در زمین دست بر آسمان هیبت هیولا گونه شان برای خودشان هم دردناک است. ایستاده اند استوار و چنان با اراده و خشن به نظر میرسند که کسی جرات نمیکند درباره شان سست فکری کند ... تنها خودشان میدانند که درون تنه زبر و زمخت، در پس این عظمت نمادین رودی از آب روان است. تنها باید درخت باشی تا بفهمی عاشق شدن چه رنگی دارد. آنگاه که در تاریکی شب از دستان مهربان و دعاگویت، از تنه ی پر احساست ترسناک ترین اشباه را میسازند و چنان نگاهت میکنند که گویی ترس در تمام سلول هایشان در فوران است ... تنها باید درخت باشی که بفهمی چه دردی دارد که مهربان و عاشق باشی ولی این گونه به نظر برسی ... هر سال جان خود را عریان کنی تا بهار رخت نو بر تن کنی و زیبا به نظر برسی ... اما همه از دیدن تن تو بر خود بلرزند ... درختان عاشق ترینند. چنان آسان دلبسته میشوند که گویی عشقی دیگر چنین در جهان معنی نشده است. درختان ساده عاشق میشوند... در پس طوفان که باد وحشیانه تکانشان میدهد عاشقانه پناه تمام پرندگانی هستند که به اسقامتشان پناه آورده اند... درختان ساده انگارانه عاشق پرنده ها میشوند ... کاش میدانستند هیچ پرنده ای از سر عشق روی شاخه هاشان نمی نشیند. کاش میدانستند پرندگان زندگی شان از این درخت به آن درخت پریدن است... هیچ پرنده ای را نمیتوان برای همیشه در امن احساسات خود نگه داشت. شاید لانه ای بسازد بر دستانت برای مدتی چند که ثمری بگیرد ... ولی پرنده پایبند نیست ... پای پرنده هیچ گاه به هیچ شاخه ای وفادار نمیماند.  باید درخت باشی با بفهمی چه لذتی دارد در دست گرفتن پرنده ای که پاهای ظریفش را بر جانت می نهد و آواز خوش امنیت میخواند ... آنگاه ساده لوحانه عاشق پرنده ای میشوی که شاید میدانی هیچ احساسی به تو ندارد و نخواهد داشت ... مهر درخت ریشه در خاک داشتن است و پروراندن ... در خاک بودن برای درخت نماد زندگی است ... برای پرنده نماد مرگ ... کاش درختان میدانستند از شور و حال در خاک بودن و ثابت بودن برای پرنده بگویی ترس تمام جانش را خواهد لرزاند ... هیچ درختی نمیداند چرا وقتی دستانش را دور معشوقش حلقه میکند او فرار میکند ... در دست درخت بودن برای پرنده اسارت است و برای درخت عشق ورزی ... درک ذات این عشق دشوار است و دردناک ... باید درخت باشی تا بدانی چه احساس خفقان آوری است که پرنده پرواز کند و دور شود ... گویی بند بند وجودش را در آسمان جدا میکنند ... پرواز و مهاجرت برای پرنده زندگی است، برای درخت مرگ ... تنها بوف کور میتواند ساکن همیشگی جان درخت باشد ... عجوزه ای بد خلق و نفرت انگیر که جان درخت را سوراخ میکند، قلبش را بیرون میکشد و هماره ناله ی شوم سر می دهد ... باید درخت باشی تا خفقان عاشقی را درک کنی ... برای همین درخت همیشه تنهاست ... یا باید همچو سرو غرور پیشه کند و راست در آسمان بایستد و هیچ موجودی را پذیرا نباشد ... یا باید دست بگشاید و زجر بکشد و خشک شود ... و زجر آورتر این است که همگان سرو را بیشتر دوست دارند ... نمادین تر است ... هرچه در اختیار تر باشی راحت تر بی معنی یا حتی قابل رها کردنی تر میشوی، هرچه دست نیافتنی تر باشی انگار جذاب تری و قابل ستایش ... پرنده را گناهی نیست ... قدر امنیت درخت مهربان را تنها پرندگان طوفان زده و بی آشیان میدانند ... آن هم تا زمانی که به کارشان می آید ... باید درخت باشی تا بفهمی ...تنها باید ریشه در اصالت خاک داشته باشی تا از پس دردهای بسیار و دوری های جان سوز باز هم پذیرای پرندگان باشی ...

.