من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

آدم غیر کوانتومی

هر روز صبح از خواب پا میشی، یه سری کارای روزمره رو میکنی و بعد باز هر روز صبح از خواب پا میشی! هر شب قیافه خسته خودت رو توی آیینه میبینی با اپسیلون تغییر که داره به سمت کاملا مشخصی میل میکنه! فکر کن اگه یه روز صبح از خواب بیدار بشی و توی قالب یکی دیگه باشی چه میشه! مثل خیلی فیلمها و کارتونها و ... اگه یکی صبح از خواب بیدار بشه توی قالب من باشه چی میبینه؟!!  ساعت 5 صبح از درون من بیدار بشه و شاهد یه روز من باشه!! ... مثلا سیستمی باشه که هر شب توی یک بدن بیدار میشه ... وقتی برگرده شاید اینجوری بنویسه ...


11:59


00:00

.

.

.

حدود ساعت 5 صبح چشماش کاملا خودآگاه باز شد. حس عجیب سرگیجه و درد اولین چیزایی بود که حسشون می‌کرد. دردی غیرقابل تحمل برای خیلی‌های دیگه که تا الان دیدم. نیروی عجیبی در درونش اونو به فکری هدایت می‌کرد که همین که درد داره یعنی هنوز زنده است. 

دستش رو به سمت جایی که شب قبل آخرین بار گوشیش رو گذاشته بود دراز کرد. ساعت گوشی 05:05 دقیقه صبح رو نشون میداد. با خودش گفت: آرزو ... تقارن ... غیر همزمانی زمان و مکان... باور‌هایی کاملا کوانتومی! 

من به عنوان روحی که بین توالی موجی انسانها پرسه میزنم و گاهی به قله موجهای اونها سرک میکشم تا زندگیهای جدا شده از مبدا اونها رو ببینم فقط مشاهده میکنم ... دخالتی نمیکنم ... فقط یک دخالت ... ساعتشون رو روی کمی مونده به نیمه شب تنظیم میکنم ... همین!

 بین پیام‌هایی که توی این فاصله براش اومده بود چندتایی رو انتخاب کرد. باید جواب اینا رو میداد. انگار از اینجا به بعد باید تقسیم به چند نفر می‌شد. به طور همزمان. با یکی میخندید. با یکی همدردی میکرد. با یکی ... انگار که یک منشا بزرگ انرژی توی وجودش بود که با استفاده از تعداد زیادی مسیرهای نامریی انرژی‌اش پخش می‌شد. گاهی چندتا جرقه کوچیک و گاهی هم بمباران ... چقدر غیرکوانتومی.

توی آینه به خودش نگاه کرد و زیر لب با خودش گفت: پیر روس الکلی! 

چقدر عجیب ... انگار منشا انرژی با خودش قطع شده بود. یه جور اگزیستانسیالیسم افراطی که بقیه رو ازش منع می‌کرد ولی چرا خودش رو منع نمی‌کرد؟ انگار دردی که داشت تحمل می‌کرد و تلاشی که برای استفاده از نهایت زندگی هر روز به جون می‌خرید، این اجازه رو بهش می‌داد که خودش رو یه جور دیگه ببینه. یه جور متمایزتر از اونچیزی که بقیه رو میدید. شاید هم متمایز بود. شاید دوست داشت برای بقیه کاری رو بکنه که کسی براش نکرده بود ... قبل از اینکه خیلی دیر بشه و امید درونشون بمیره بهش انرژی بده ... قبل از اینکه عینک رنگی از جلوی چشمشون بیوفته انقدر زیبایی ها رو براشون روشن کنه که هیچ وقت نا امید نشن! شاید دلش نمیخواست هیچ وقت هیچ کس دردی که خودش کشیده رو تجربه کنه! ... شاید ...

با همین فکرا کارهای روزانه‌اش رو هم توی ذهنش مرور می‌کرد  و آماده میشد از خونه بره بیرون. چه برنامه شلوغی ..." خب امروز به چند نوع زره نیاز داریم که تا شب دووم بیاریم؟!! ... آرامش؟ بیخیالی؟ حاضرجوابی؟ خنده؟ جدیت؟ شاید حتی یک کم خشونت و عصبانیت هم بد نباشه!!؟ اینم برای اتفاقات پیش بینی نشده!"

مثل اینکه عادت غذایی خاصی  داشت که من ازش سر درنمیاوردم ... بدون اینکه لب به چیزی بزنه راه افتاد ... سر راه ماگ بزرگ سیاه  رو با نیم لیتر قهوه  دمی پر کرد و اولین جرقه های انرژی رو به پسر همیشه خندان و خوش برخورد کافه ای داد که تمام مشتریاش انگار از دماغ فیل افتاده ن و انتظار دارن جلوشون تا کمر خم بشی و لیسشون بزنی! روزت خوش مهربون ... 

اولین جرعه از قهوه که توی ماشین از گلوش رفت پایین مثل سمفونی بینظیری بود که داشت نوید میداد تا آخر این ماگ دیگه نه اثری از درد می مونه نه گیجی و نه فکر ...


مقصد اول 

سرکار. به پول نیاز داشت.کاری با بوهای عجیب و غریب و وحشتناک ... همزمان داشت به دونفر دیگه می‌گفت که چطور گندی که توی دو کار کاملا متفاوت  اتفاق افتاده بود رو رفع کنن. همون موقع باید جواب سوالات بی ربط رییس بی سوادش رو هم میداد جوری که نفهمه بی سواده! و باید حواسش به این باشه که رییس مرکز ممکنه چه فکری بکنه پس باید چطور جواب بده که رییسش گند نزنه و ... عجب مدیریتی! همزمان داشت جرقه‌های انرژی رو هم پرتاب می‌کرد! با نخ های نامرئی به آدمهایی وصل بود که هر بلایی سرشون میومد حس می کرد و سعی میکرد کاری بکنه ... 

درد همچنان بود. کار بود. آدما بودن. ولی توی ذهنش یه جای دیگه بود. توی ذهنش یه آدم دیگه بود. شاید 15 سال جوونتر. با چنان عشقی اون تصویر ذهنی رو تحسین می‌کرد که حسرت اون روزها براش یه جور درد بدتر ایجاد می‌کرد... سخت‌تر ... ولی این حسرت باعث نمیشد متوقف بشه! بیشتر و بیشتر تلاش می‌کرد تا شبیه اون تصویر ذهنی باشه ... همون‌قدر درس‌خون و پرشور و شاد ولی با یه تفاوت بزرگ! داشت تلاش می‌کرد. انرژی زیاد ...

(چقدر این تصویر ذهنی برام آشنا بود. هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد کی بود) 


از کار در نیومده  مقصد دوم مشخص شد

کافه. تامین مجدد منبع غذایی و  انرژی! 

صحبت کردنبا دیگران بهش اجازه میداد از درون خودش کمی فاصله بگیره. اینکه خیلی راحت و سریع میفهمید مشکلشون چیه و میتونست بهشون بگه چیکار کنن که درست بشه حس قدرت بهش میداد. از اینکه میدید آدما به حرفش گوش میدن لذت می‌برد. ولی آدم‌های دیگه چرا باید بهش اجازه قدرت‌نمایی میدادن؟ این عجیب بود ...


باید کم‌کم آماده میشد برای مقصد سوم

جای عجیبی که همه فقط داد میزدن و براش احساس رویایی و بی نظیری ایجاد میکرد ... اینکه تارهای صوتیش هماهنگ با بقیه توی فرکانس موجی خاصی شروع به نوسان میکرد و انطباق عجیبی بین زمان، موج، شدت، و حس ایجاد میکرد. مثل یه کمپلکس عجیب بین یه کریستال متقارن که داره نوسانی کاملا همسان ایجاد میکنه!! احساس رهایی، آرامش، تخلیه ... 


مقصد چهارم بی مقصدی ...

غرق در احساس بی نظیر فریادهای هم آوا، مست از سرخوشی و بی وزنی راه میرفت ... میرفت و میرفت ... انگار مهم نبود کجا، چقدر، برای چی ... اینجا شاید تنها جایی بود که نیاز به کنترل نداشت، نیاز به مهار افکار نداشت، نیاز به کشیدن افسار خیلی از خواسته های درونی نداشت ... به هر فکر و استدلال و نیازی مجال برون ریزی میداد ...میگفت  بالاخره اونا هم حق زندگی دارن ... گناهشون چیه درون من گیر افتادن ... تا هر وقت که بخوان بروز پیدا کنن من راه میرم ... مهم نیست چقدر طولانی ... بعدش باز برگشت پیش ماشین ... رانندگی ... 


مقصد پنجم

خونه ... چقدر عجیب بود ... رسیده بود دم در خونه ولی از ماشین پیاده نمیشد ... توی ماشین تمام صفحه های لازم و غیر لازم اینترنت رو گشت میزد ... ساعت هنوز به اندازه کافی دیر نشده بود برای برگشت ... فرار بخش بزرگی از روزمرگیش بود ... فرار از اجبار، از جواب، از نگاه، از مشکلات روبرو، از تمام احساس های ناخواسته ای که ممکن بود با یه برخورد براش پیش بیاد، فرار از خودخواهی مرگ آور آدم هایی که فقط خودشون براشون مهم هستن، فقط احساس خودشون، منفعت خودشون، خواست خودشون ...و تمام دنیا رو از همون دریچه باریک و کوتاه و ناچیز ذهن خودشون میبینن و قضاوت کنن و زخم میزنن و آزار میدن! ... اینجا جایی بود که کم کم داشت حس میکرد باز داره فرو میره ... توی واقعیت اگزیستانسیالیست دردناکی که بدون هیچ رنگ و نقاب و ماسکی باید فقط باهاش روبرو شد ... با خودش!


ساعت داشت به نیمه شب نزدیک می‌شد و بلاخره... مقصد نهایی.

باز هم کلی کار و رسیدگی و دورکاری در کنار همون جرقه‌هایی که همیشه بودن. ولی یه چیزی سر جاش نبود. یه بخش‌هایی از اون منبع انرژی داشت کم‌نور می‌شد.

 آلارمی که ست کرده بودم فعال شد شب داشت به نیمه میرسید. باید اون کاری که تمام امروز به انجامش فکر می‌کردم رو سریعتر انجام می‌دادم. وقت زیادی نبود. دنیا به باقی موندن همچین ‌آدمایی نیاز داشت تا جرقه‌هاشون باقی بمونه. نباید بیش‌تر از این درد می‌کشید. به عادت همیشه ازش عکس گرفتم تا به عنوان یادگاری برای خودم بفرستم. نتیجه عجیب بود. چند سال پیش دقیقا توی این بدن از خواب بیدار شده بودم. اتفاقی کاملا عجیب. 4 عدد کوانتمی متمایز کننده انسان‌ها برای این دو فرد کاملا یکسان بود. بیدار شدن توی بدن‌ یکسان امکان‌پذیر نیست. شاید این‌بار هم زمان و هم مکان از قبل تعیین شده بود. برخلاف تمام آرزوها، کاملا غیر کوانتومی ... 

.

.

.

11:59


00:00


فووت

‏فانوس دریایی شاد بود ازینکه راه رو نشون میده و کمک میکنه، بعد از مدتی فاحشه شهر ادعا کرد که فانوس به اون چشمک زده، بقیه زن‌ها هم تایید کردن که به اون‌ها هم چشمک زده و فانوس رو به جرم تلاش برای زدن مخ زن‌ها خاموش کردند. ازون به بعد هر روز تکه چوب های خردشده کشتی ها توی ساحل دیده میشد.

فوریه

مگه قرار نبود تصویری ازخودت توی آیینه دستشویی باشی؟ پس چرا تبدیل به چاه توالت شدی؟ یه چاه عمیق که هرکس از تجمع صفات خودش خسته شده باشه میاد روی تو بالا میاره! و همیشه بدترین و کثیف ترین شناخته میشی! مهربون بودن همیشه توهم ایجاد میکنه ... به قول اون آهنگ معروف خاکی باشی میشاشن روت فکر میکنن زمینه! شاید باید مثل خودشون باهاشون رفتار کرد... راست میگفت ... نباید به کسی رو داد ... فکر میکنه خیلی بالاست پا میذاره روی سرت ... حتی ممکنه کثافت کاری کنه روی سرت ... و این تقصیر خودته نه اونا ... اگر نمیخوای کسی توی صورتت بالا بیاره یا کثافت بزنه به سرت توی اون موقعیت قرارشون نده! اونا تقصیری ندارن ... ذات انسان همینه ... تو بشناس و درست رفتار کن! که بعدش نه عصبی بشی نه کثیف و نه حس مرگ بهت دست بده ... یا اینکه بخوای کل چاه رو روی توهم و توقعشون خالی کنی! 

ذهن انسان بسیار دینامیک و سیال هستش. هیچ ثباتی در ذهن وجود نداره. حتی تصاویری که دیده میشن یا اتفاقاتی که درونش ثبت میشه کاملا متغیر و سیال هستند. چون دائم درحال پردازش هستند و روی اجزای اون ماجرا داره تحلیل، پردازش و تغییر ایجاد میشه. هرچی بیشتر زمان بگذره، نسبت به اهمیت موضوع، اون سیستم بیشتر تغییر میکنه. مثال بارزش وقتیه که چند نفر از دوستان قدیمی وقتی بعد از مدتها دور هم جمع میشن خاطراتی که از یک اتفاق ثابت تعریف میکنن میتونه هیچ شباهتی به هم نداشته باشه. در واقع ذهن و ناخودآگاه برای قابل تحمل بودن شرایط میاد اون اتفاق رو جوری تحلیل میکنه اولا براش آشنا و تحلیل پذیر باشه و ثانیا براش قابل تحمل باشه. برای همین وقتی چند سال از یک فاجعه میگذره حرف هایی که شاهدان عینی درباره اون اتفاق میزنن قابل استناد نیست! 

این کار مغز خیلی به سیستم ساده سازی "سری فوریه" و "تبدیل گسسته فوریه" شباهت داره. به زبون خیلی ساده یعنی یک تابع بسیار پیچیده که اینجا یک اتفاق چند بعدی و پیچیده ست، در ذهن میاد به چندین لایه ساده تر و قابل شناسایی تر تقسیم بندی میشه تا هم قابل تحلیل باشه و هم قابل فهم. حالا اینکه این ساده سازی بر چه اساسی و الگوریتمی کار میکنه به ناخودآگاه اون فرد بستگی داره. یعنی به تمام اتفاقاتی که از منفی 9 ماهگی تا همین الان برای فرد افتاده و کلا "شناخت محیطی" فرد رو تشکیل داده. پس یه چیز کاملا شخصی و اختصاصی هستش! این ساده سازی بر اساس همون "تبدیل گسسته فوریه" از روی شناسایی ماکسیمم ها و به قولی "پیک" ها یا قله های اون تابع این کار رو انجام میده. یعنی ذهن ما بر اساس چیزهایی که براش قله به حساب میاد و براش مهمه میاد این ساده سازی رو انجام میده که باز هم یک چیز کاملا شخصی و بر اساس شناخت محیطی اختصاصی خودشه. برای همینه که در کسری از ثانیه، خروجی  ساده سازی های انجام شده توسط شاهدان یک اتفاق ثابت کاملا با هم فرق دارن و اگر این ساده سازی ها رو باز بخوان با هم ترکیب کنن توابع کاملا متفاوتی ایجاد میشه!! خیلی جالبه!! بعد از این ساده سازی بر اساس کاربرد قشنگتری از همون تبدیل گسسته فوریه، ذهن میاد چندین هزار بار اون اتفاق رو بر اساس همون اوج و فرود های ساده سازی شده و آشنا باز بینی و تحلیل میکنه و در نتیجه الگویی در میاره که قسمت های بسیار برجسته و متمایزی در اون وجود داره. و باز هم به دلیل اینکه الگوریتم این جداسازی هم شخصی و ناخودآگاه هستش، الگوهای برجسته شده از اتفاق ثابت در ذهن شاهدان عینی متفاوت هست و میتونه خیلی از هم دور باشه. و این تحلیل و پردازش ها کاملا وابسته به زمان هستند یعنی ممکنه بعد از گذشت چند وقت بیان قضیه کاملا متفاوت و حتی متضاد باشه!! باز هم خیلی جالب و هیجان انگیزه!!!

بعد از این ساده سازی، بر اساس همون الگوریتم شناخت محیطی این جنبه های ساده سازی شده و برجسته شده تحلیل و پردازش میشن و ازشون ارتباط ها و الگوریتم های جدیدی به وجود میاد و ثبت میشه تا فرد به نظر خودش فهمیده باشه چه اتفاقی افتاده و اون اتفاق جوری به نظرش بیاد که براش قابل تحمل و قابل قبول باشه. در نتیجه این تغییرات و پردازش ها نظر شخصی اون فرد درباره اون اتفاق ایجاد میشه. برای همینه که ممکنه به تعداد افراد شاهد یک اتفاق ثابت و یکسان، ما گزارش اتفاق کاملا متفاوت داشته باشیم. برای همینه که عموما بعد از یک حادثه همه دنبال مقصری در بیرون از خودشون میگردند تا بتونن همه چیز رو به اون نصبت بدن و قضیه رو جوری تحلیل کنن که براشون دوست داشتنی و قابل تحمل و بی دردسر باشه و اگر خواستن به بقیه بگن خطری خودشون رو تهدید نکنه و تقریبا تمام تقصیر ها گردن کس دیگری باشه! 

حقیقت این وسط چیه؟ یه بحث خیلی خیلی بزرگ هست درباره تعریف حقیقت. بعضی ها میگن حقیقت چیزیه که من میبینم پس اگر من چیزی رو نبینم اصلا وجود نداره. بعضی ها میگن حقیقت چیزیه که در تمام جهان یکسان هستش و دستخوش فیلترهای شخصی آدمها نمیشه ... در واقع هیچ کس درک درستی از حقیقت نداره چون انقدر ابعادش گسترده ست که نمیشه راحت ساده سازی و تحلیلش کرد. و نمیشه در مورد هیچ چیزی قطعی حرفی زد. ما خیلی خیلی صادقانه بخوایم حرف بزنیم باید بگیم از نظر شخصی ما و بر اساس شناخت محیطی ناخودآگاه ما، تعبیری که از چیزی داریم چیه!! و این تعبیر میتونه خیلی از حقیقت فاصله داشته باشه. همین! و اگر بخوایم صادقانه و درست رفتار کنیم شاید بهتره بر اساس قضاوت هایی که ناشی از این تحلیل و پردازش ناقص هستن کاری انجام ندیم و همیشه درصد بالایی برای اشتباه فردی در نظر بگیریم تا احساس های منفی بهمون حمله نکنن و ما رو مجبور نکنن به کسی حمله کنیم تا خودمون آروم بشیم! 

برگهای پاییزی

آتش را دیده ای؟! گمان نکنم دیده باشی ... میان تاریکی ها و سرما می آید، زبانه میکشد، گرم میکند، روشنی می بخشد و برجان می ماند. رقص آتش را دیده ای؟! ... مسخ میکند، به جنون میکشد و مست رهایت میکند ... نه شاید بتوانی نزدیکش شوی، نه شاید بتوانی درکش کنی! تنها باید ساعت ها به موج نرم حرکاتش خیره بنشینی و از مستی خمارش گرم شوی ... رقص شعله آتش بر برگ های پاییز جان میستاند، در بر میکشد، شراره ای بیقرار میکندت، جهان میدهد. تیرگی و روشنایی متضاد شهر و خانه سپید و سیاه را رنگی از ماورا میبخشد و میان تعلیق نرم و گوارای محیط رهایت میکند. صحنه چنان زیباست که روانت نمیتواند از آن دل بکند! هرجا میروی رقص مواج شعله  را میبینی که بالا و بالاتر میرود! هیچ جا دیگر گریزی از آن نیست ... در راه، خانه، بیراه، سفر، خواب، مستی ... این معجزه ی آتش است که برگ زرد و خسته ای که در روند سقوطی نا امیدانه به ناکجاست را شعله ور میکند و باز به اوج می رساند ... حتی به جایی فراتر از شاداب ترین لحظات طراوتش! 

 گفته بودم مستی که فقط از شراب نیست! مستی که فقط از نوشیدن نیست! شاید چنان از چشم مست شوی که هیچ شرابی دیگر کارساز رام کردنت نباشد! چنان بی اختیار به نظاره زاویه ای بنشینی که خودت هم ندانی چه شد! چرا چنان بر جانت نشست که نمیتوانی نفس کشیدن را هم با این شوق هزاران بار تکرار کنی! با کدام سیم روانت هم نوا بود که چنان دلت را لرزاند و رهایت کرد. چنگ بر کدامین بنیانت زد که اینگونه پر کشیدی و گذاشتی و گذشتی ... شاید باز انگاره ای از خدا به زبان آتش بر جان برگهای پاییز به زبان آمده که راهنمای رهایی مردم چشمی باشد! 

جهان برای من بستر نمادها و نشانه هاست ... دنیایی که من برای خودم میسازم شاید با دنیای دیگران فاصله داشته باشد! شاید این چند ثانیه بر هیچ کس دیگر این اثر آتشین و ققنوس گونه را نداشته باشد! نمیدانم! ... فقط میدانم که من این شوریده حالی و مستی را زنده بودن میدانم! زنده ام به رهایی و عشق ... تا باد چنین بادا!

بازتاب

خسته ام ... فقط خسته م ... همین! ... هیچی نشده! هرچی سعی میکنم یه آهنگ دیگه پیدا کنم برای نوشتن نمیشه! انگار قسمت نوشتاری مغزم با این آهنگ فقط راه می افته! ... آهنگ فیلم "لیست شیندلر"!  طبق معمول چیزی که میخوام بنویسم ترتیب زمانی نداره! عاشق اینم که کل زمان نوشته ها رو چنان هم بزنم که نشه فهمید تقدم تاخر اتفاقات چطور بوده! ولی این بار قضیه رو ساده تر کردم چون واقعیت داشته! باور کن واقعیه! رفت و برگشتی ساده و معمولی بین گذشته، حال، گذشته، حال، گذشته ... کاری که هر روز من میکنم ... ولی شاید سخت میشه باور و تحملش کرد!

----------------

- بگو چی میبینی؟

** " توی خیابون اصلی ام ... نزدیک کوچه ... دارم از سراشیب تند کوچه مون بالا میرم ... خسته م و کمی ناراحت ...  زنگ 23 رو میزنم ... صدای بچه گونه جواب میده ... در باز میشه ... میرم طبقه 6 ... در آسانسور باز میشه ... دم در یه پسر حدود 10 ساله تپلی ایستاده منتظر ... کفشام رو بیرون در میارم میرم توی خونه ... پسرک داره تند تند حرف میزنه ... مادرم ایستاده سلام میکنه ... خواهرم هم هست ... و پدرم ... میرم سمت اتاق... داره تار میشه ... تموم شد!!"

** خیالت راحت شد؟

= یه چیزایی عجیب بود! ...اینکه من خیلی راحت و سریع از سربالایی رفتم بالا  ... معمولا کلی طولش میدم ... کلید هم نداشتم! ... ما بیرون کفش در نمیاریم! ... کلا با همسایه هم همین دعوا رو داریم همیشه که چرا بیرون در میارن!! ... اون پسره با یه حالت نوک زبونی  به من میگفت بابا ... ولی اون نبود! ... کل فضای خونه عوض شده بود! همه چیز!! ... جالب بود!! ... یه حس آرامش جالبی داشتم!

--------------

= الو ... سلام استاد

** سلام! ... انتظار نداشتم به این زودی خبری ازت بشه!

= میتونم ببینمتون؟

** بعد از 11 سال! و اون همه حرفی که به من زدی!! ... بله ... چرا که نه! ولی چی شد یاد ما افتادی؟

= استاد همه ش درست بود! دقیقا پیش اومد! 

** میدونم! ... اشتباه از من بودکه فکر کردم تحملش رو داری! باید حتما تجربه ش میکردی تا میفهمیدی! بیا ... منتظرتم!

-------------

= خیلی چیزا داره کلافه م میکنه ... هیچ راه حلی به ذهنم نمیرسه دیگه ... نمیدونم باید چیکار کنم ... هر کار فکر کنید کردم ولی انگار نه انگار ... هر کلمه ای که از دهن من در میاد انگار یه سوژه جدیده برای اعصاب خوردی و دعوا ... روزی چندین بار ما داد و بیداد داریم سر هر چیزی ... اصلا به فکر زندگی نیست ... نمیدونم ... براش هیچی مهم نیست! ... من دارم بیش از توانم جون میکنم که شاید یه آینده ای باشه ولی اون اصلا توی این فضا نیست! ... نه تنها کمکی برای پیش رفتن زندگی نیست، خودش شده یه بار فوق سنگین! و گاهی هم مانع خیلی بزرگ و سخت ... هیچ فکری برای زندگی مشترک نداره! ... حاضر نیست هیچ کاری بکنه ... نمیفهمم اصلا توی فکرش چی میگذره ... خیلی بچگانه فکر میکنه ... اصلا شبیه کسایی که دارن مستقل زندگی میکنن و توی رابطه ازدواج هستن نیست! 

** چرا به من میگی اینا رو؟

= نمیدونم ... میترسم زندگیم رو از دست بدم ... تنها چیزیه که از خودم دارم ... دوستش دارم ... برای داشتنش خیلی زجر کشیدم و تلاش کردم ... اگه نباشه نابود میشم ... حتی فکرش هم حس مرگ میده بهم!... و اینکه من آدم نیمه تموم گذاشتن و شکست خوردن نیستم! ... مخصوصا توی این کار که خودم همه چیزش رو خواستم و پیش بردم! 

** میخوای ببینی چی میشه؟ ... از نظر ستاره شناسی  هر 12 سال وضعیت تمام سیستم دقیقا در وضعیت مشابه قرار میگیره و شاید بشه از این روی هم افتادن یک کم این طرف اون طرف فضولی کرد! خیلی کم ... نه زیاد! هر کسی هم شاید نتونه! و هر کسی هم جنبه ش رو شاید نداشته باشه! ... میخوای ببینی 12 سال دیگه دقیقا همین لحظه چه اتفاقی داره می افته برات؟ از چشم و گوش خودت میشنوی و میبینی!

= من حاضرم ... 

--------------------

** خب تعریف کن بابا جان ... چی شد؟

= داریم خونه رو بازسازی میکنیم ... تمام وسایل و زندگیمون روی هواست ... مجبور شدیم یکی دو هفته بریم خونه خواهرم ... درواقع همون خونه ای که من توش بودم قبلا و الان اونا هستن! ... یه شب که داشتم میرفتم خونه شون از سربالایی که رفتم بالا و زنگ زدم خواهر زاده م در رو باز کرد و رفتم توی خونه شروع کرد از کارایی که توی خونه کرده بود تعریف کردن و منم رفتم دستام رو بشورم یه هو خشکم زد ... همون جا نشستم ... همون چیزایی بود که دیده بودم! ... دقیقا همونا ... به من میگه دادا ... نه بابا !! ... 

** من هم تجربه کردم با شما ... آینده هر چی هم که باشه نباید کسی ازش خبر داشته باشه ... من بعد از اینکه شما نتونستی اون اتفاق رو تحمل کنی و کنترلت رو از دست دادی دیگه هیچ وقت برای کسی این کار رو نکردم! ... ما باید راهمون رو ثانیه به ثانیه بریم تا به اتفاقات برسیم! ... هیچ کس تحملش رو نداره!  ... الان ناراحتی هنوز؟

= نه! ... آروم و شاد و خوبم! هر لحظه یادم می افته فقط آرامش میاد سراغم ... اون اتفاقا باید می افتاد تا من بتونم خودم رو درست کنم و بتراشم! ... من فکر میکردم همه مشکلات از اونه ...خود  من اصلا چیز قابل تحملی نبودم! ... هنوزم خیلی کار دارم! ... ولی خوشحال و راضی ام ... هیچ وقت دلم نمیخواد برگردم توی اون شرایط و زجر بکشم!

------------------

پیر مرد مثل همیشه آرام نشسته و به پسر جوونی خیره شده که هرچی از دهنش در میاد داره میگه و انقدر عصبانی و آشفته و به هم ریخته ست که مثل آتشفشان فقط میخواد همه چیز رو نابود کنه... صدای فریادش  همه جا پخش میشه ... به خاطر از دست دادن همه چیزش حرفهایی  میزنه که تمام اندیشه ها و ایده ها و افکار پیرمرد رو زیر سوال میبره ... پیرمرد به این فکر میکنه که حتی نزدیکترین آدمها هم ممکنه روزی بزرگترین دشمنان آدم بشن ... صمیمی ترین افراد هم ممکنه تحت شرایطی تمام زندگی آدم رو زیر و رو کنن و به جهنم بکشن ... قوی ترین مردها هم میتونن راحت خرد بشن و همه چیز رو خرد کنن ... و اینکه هیچ کس تحمل دیدن بعضی چیزها رو نداره ... حقیقت رو باید قطره قطره در کام افراد ریخت مگرنه توی صورتت بالا میارن! و اینکه همه باید خودشون تجربه کنن ... نمیشه کسی رو از میانبر رد کرد! همونجا فکر میکرد و مطمئن بود روزی این گوی آتش شرمسار و نادم برمیگرده ... آیا اون موقع هم حاضره باز با لبخند پذیراش باشه یا نه ؟


جیغ

- چرا میخندی؟

= آخه ببین چی نوشته !! توهم تا کجا آخه؟!

- خنده نداره ... تقصیر خودته خب ...

= یعنی باید پاشم برم برای تک تک کسایی که عکس منو دیدن توضیح بدم که ترکیب و جای آدما توی عکس  فقط یه اتفاق بود؟

- چی بگم آخه ... نخند داری عصبیم میکنی!


...............................


موبایلم صدای شرشر آب میده ... از وقتی بانو فهمیده غلظت خونم رفته بالا این رو نصب کرده روی گوشیم که هر ساعت یادآوری کنه پاشم برم آب بخورم ... آخه ساعت سه و نیم صبح؟!... از خوابم بمونم برای غلظت خونم خوبه؟  ... به زور خودم رو از زیر پتو کشیدم بیرون و سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم ... تا با بد بختی به آشپزخونه برسم داشتم فکر میکردم اصلا زیاد آب خوردن کار به صرفه ای نیست ... هر ساعت یه لیوان آب بخوری ... هر نیم ساعت دو لیوان آب جیش کنی ... اصلا حجم مقدار جیش رو حساب کنی بیشتر از آبی میشه که میخورم!! ... بقیه ش از کجا میاد؟!! ... این لیوانا رو برمیداره میذاره اینجا آدم باید جونش در بیاد یه آب بخواد بخوره ... منم توی ماگ قهوه خودت آب میخورم بعد هم نمیشورم میذارم سر جاش ... نصف شبی ... کف اینجا هم که همیشه خیسه!! ... ظرف شوری خریدیم اول باید ظرفا رو پاک کنی بعد بذاری این نازشون کنه ... به چه دردی میخوره فقط آب حروم میکنه؟ ... آخ جون خوابه نمیتونه گیر بده شیرینی نخور ... دلم میخواد بخورم ... از بچگی عاشق یواشکی و در سکوت شیطونی کردن بودم ... حس کماندو بهم دست میداد ... قیافه رو نیگا تورو خدا ... میری سلمونی دقیقا چه غلطی بکنه برات ؟!! ... این همه هم پول میگیره!! ... نمیذاره خودم بزنم اینا رو راحت بشم ... دوتا شیوید مونده رو کله م میگه باید بری سلمونی!! ... به خدا تا صبح باز بیدارم کنی پاشو برو آب بخور حذفت میکنم!! ... عه ... بانو کوش پس؟!! ... نیومده بخوابه هنوز؟!! ... باز نشسته داره کار میکنه تا دیر وقت! ... بانوووو ... نیگاش کن نشسته توی اتاق کار پای لپ تاپ !!! ... بعد میاد به من گیر میده چرا بالشت بغل کردی ... خب خودت اینجایی من بد بخت ...


صدای جیغ ترس بانو حدود هفت ثانیه کل فضای خونه و حتی خونه همسایه ها رو پر کرد ... جیغ بانو مثل برق ولتاژ بالایی بود که خشکش کرده بود...نفسشون در نمی اومد ... چشمای از حدقه بیرون زده ی جفتشون گیجی خاصی داشت ... لولو کل خونه رو چهارده بار دوید و آخر هم نفهمید چی شده!! ... بانو آروم صندلی رو چرخوند ... تمام بدنش میلرزید ... توی نور ناچیز مانیتور لپتاپ صورت بهت زده ی مرد رو دید ... قلبش داشت از دهنش بیرون میزد ... هدفون رو پرت کرد سمت مرد و این بار یه جیغ بلندتر از عصبانیت کشید که شایداگه کسی خیلی دقت میکرد  بینش چند تا کلمه ی نامناسب هم میشد پیدا کرد!! ... همون جور که میلرزید دستاش رو گرفت جلوی صورتش و شروع کرد به  گریه کردن ... مرد همون جور که خشک شده بود و هنوز نفسش در نمی اومد سعی کرد پلک بزنه ... لولو هنوز داشت می دوید ... 


= من پاشدم برم آب بخورم دیدم ...

+ فقط خفه شو !! هنوز قلبم داره میزنه ... یه هو مثل جن میای پشت سر آدم دست میذاری روی شونه آدم ... 

= آخه آدم میشینه ساعت سه و نیم تنهایی توی تاریکی  فیلم ترسناک نگاه میکنه؟ شانس آوردم قبلش جیش کرده بودم!

+ تو خرس گنده اون وقت دقیقا باید وقتی بیای بالا سر من که اون داشت از توی چاه میومد بیرون؟ [الفاظ رکیک و نامفهموم] 

= اصلا حقته ... منو بگو دلم سوخت داری کار میکنی ... نشسته فیلم میبینه ... آی ... اون رو پرت کنی به خدا ... دیوونه ... 

+ همین که سکته نکردم شانس آوردی ... این بچه رو هم ترسوندی کج افتاده تکون نمیخوره ... ولم کن ...


صبح روز بعد آقای همسایه اومده بود دم در خونه که دیشب چیزی شده بود؟ ما فکر کردیم اتفاقی افتاده ولی نیومدیم! گفتیم حتما خودتون از پسش بر میاید ... دستتون درد نکنه! مراسم روحانی داشتیم نصف شب.

فریاد سکوت

تکامل روند پیری چیزیه که میشه از توی آیینه فهمید. مرد توی آیینه همیشه چیز جدیدی برای نشون دادن بهت داره. یه خط جدید، موی سفید جدید، تغییر زاویه شونه ها یا کم و زیاد شدن حجم های بدنت ... دارم کم کم با سرعت متوسط نسبتا بالایی پیر میشم و این اصلا برام جالب نیست. زود خسته و بی اعصاب میشم. دیگه حوصله بحث با بقیه رو ندارم، تمایلی به چیزها و آدمهای جدید ندارم. زیاد اخم میکنم و جواب های تک کلمه ایم زیاد شده. کمتر به حرف دیگران عمیق گوش میدم و بیشتر باید فکر کنم تا چیزی یادم بیاد. زمان رو راحت گم میکنم و از سرعت گذر روزها حسابی تعجب میکنم. توی حرفها و نوشته هام کمتر از آرایه های ادبی استفاده میکنم. سر کلاس کمتر شوخی میکنم. کمتر یاد عشق می افتم ... کمتر یاد عشق می افتم ... عشق ... مثل چراقی کم سو و بی خاصیت ته وسایل قدیمی و کهنه و زنگار گرفته که باید کلی تلاش کنم تا احساسش یادم بیاد. تپش قلبم دیگه به خاطر احساس نیست، به خاطر استرس و شوک های عصبی و اضافه وزنه! فکر کنم از یه جایی به بعد باید رها کنی ... رها کردن رو یاد بگیری ... رها کردن خاطرات، گذشته، انرژی، شور و شوق، احساس، بدن، اطرافیان، دنیا، ... باید انقدر به رها کردن عادت کنی که راحت بدنت رو رها کنی ... وقتی اراده و کنترلی روی هیچ چیزی حتی بدنت نداری چطور میخوای احساس مالکیت به چیزها و آدم های دیگه داشته باشی ؟ ... مگه من چند سالمه که به این نتیجه ها رسیدم؟!!! مگه چقدر بلا سرم اومده که اینجوری دارم دو برابر سن خودم  فکر میکنم و زندگی میکنم؟ 

تمام زندگیم خلاصه شد در نتیجه ی کارها و تصمیمات اشتباهی که برای به خیر گذشتنش مجبور شدم از جون و آبرو مایه بذارم برای اینکه کسی آسیب نبینه.همیشه بعد از گذشتن از هر اتفاق و فاجعه یه جمله رو شنیدم... اینکه نمیخواستن این اتفاق بیوفته و پشیمون شدن! از من چی مونده الان جز پشیمونی دیگران؟ از من چی مونده جز یه لاشه ی بی آبرو؟ اینها سیاه نمایی یا مظلوم نمایی نیست ... متاسفانه زندگی و سرگذشت منه! اشتباه من انتخابهای من بوده و اینکه به زور خواستم چیزهایی رو نگه دارم که باید رها میکردم ... اشتباه دیگران به خودشون ربط داره ... و نتیجه ش رو من دارم زندگی میکنم! یه تقسیم عادلانه! من اشتباهات مرگ باری کردم ... سهم خودم رو همیشه پذیرفتم و سعی کردم درستش کنم ... ولی ... 

حالم اصلا خوب نیست ... میدونم دارم چرت و پرت میگم ... همه چیز به هم پیچیده ... تحمل کردنش داره سخت میشه برام ... یه نفس راحت میخوام!! توی 18 سال گذشته شاید در مجموع فقط یک سال آرامش داشتم! نتیجه ای هم که گرفتم خودش بزرگترین عذابه برام ... چقدر دلم پره!... چقدر خسته م ... چقدر حرف نزده دارم ... 

طبل

همیشه تقابل غیر منطقی اعداد و رویدادها برام جذاب بوده ... همیشه روی آیینه برای خودم فرمولای بی سروته مینوشتم و همه چیز رو به هم ربط میدادم ... گاهی چیزای جذابی ازش در میومد مثلا محاسبه همه چیزای دردسر ساز به هفت میرسید ... همه چیزای آرامش بخش به 3 و 5 ... مثلا همین الان که 23 و 12 با هم ربط دارن!! ... 12 و محرم به هم ربط دارن محرم و 10... محرم و صدای طبل بزرگ و بد بودن شرایط کاری دانشگاه و حال و تنهایی  من به هم ربط دارن ... ولی هیچ کدوم به کس دیگه ای هیچ وقت ربط نداشته ... برای همین هیچ وقت حضور نداشت! ... همون موقع که صدای طبل بزرگ می اومد و من داشتم از استرس کارای دانشگاه گریه میکردم هم تنها بودم ... یکی دیگه داشت اون سر شهر گریه میکرد که دلش براش تنگ شده ولی تنها نبود ... این وسط کلی مردم داشتن از صدای طبل بزرگ خودشون رو میزدن و گریه میکردن!! ... عجب عزاداری بود!!! ... کلا همیشه همه چیز به همه چیز ربط داره  ... مثل نوستالژی ترسناک و پر دلهره ای که میاد، حمله میکنه، زخم میزنه، بی تاب میکنه، و سرد و مبهوت رها میکنه و میگذره تا هذیان بگی ... من خیلی وقته همه چیز رو درک میکنم ... این جوری دردش کمتره ... راحت تر میشه از سنگلاخ رد شد... راحت تر میشه مست شد ... راحت تر به جنون میکشد این قصه سرانجامم را ... نمیدونم حتی میشه باور کرد یا نه ... ولی هنوز هم سخته!! ولی به کسی نباید ربطی داشته باشه ... 

پله برقی جذاب

پله برقی مفهوم جذاب زندگی منه ... به هزار دلیل!! ... بچه بودم به عشق پله برقی میرفتیم تنها فروشگاهی که از این معجزه های ناب و رویایی داشت ... فروشگاهی که مزه ی بستنی قیفی میداد و بوی وسایل نو!! آیینه های بالای پله برقی همیشه زاویه ای نو بود ... خودت رو میدیدی که ایستادی و حرکت میکنی ... دنیایی که حرکت میکنه و ایستاده ... آدم هایی که کنارت هستن و هم مسیر ... بعضی بالا تر بعضی پایین تر ... همیشه به انتهاش که میرسه همه هم سطح میشن و با آرامش و ناز و بدرقه خاصی به زندگی و راه و پیاده روی تحویل داده میشن!! 


- بانو ... این پسره از اول که از در  اومدیم تو داره دنبالمون میاد!! ... مشکوک میزنه! یه جورایی شیرین عقله انگار !!!

= اون فروشنده ی همراه ماست ... کارش همینه!! میاد اگه سوالی داشتی جواب بده!! ... انقدر سقف رو نگاه نکن ... همه جا باید یه کاری کنی همه بفهمن بی کلاسی!! ... پاشدی با این قیافه اومدی هیچی بهت نگفتم اقلا مثل آدم رفتار کن!! 

- گفتی میخوای بری فروشگاه ... فکر نمیکردم باید با کت شلوار بیام ... حضرت آدم بنده خدا میرفت شکار ... همچین جایی می آوردیش عمرا بچه دار نمیشد!! ... قیمت وسایل به ریاله؟ چند سال بود انقدر صفر پشت هم ندیده بودم!!! :)))))

= نه خیر ... اینجا جای خاصیه!! ... جنساش هم عالیه!! اصلا کاری به قیمتش نداشته باش ... این همه پول در میاری چیکار میخوای بکنی؟ ... یک کم وسایل رو شیک تر کنیم مگه چی میشه؟

- یاااااا قمر!!!!!! ... پتو دو هزار یورو؟!!!! ... زیرش میخوان چیکار کنن مگه؟!! ... آقاااااا ...

= صد بار گفتم کسی رو کار داری داد نزن [با دندون های به هم فشرده و صدای خیلی عاشقانه و آرام و مشت نا محسوسی که حواله شد بر پهلو] دستت رو ببر بالا خودش...

-ببخشید آقا این مگه پتو نیست؟


فروشنده همراه خیلی سیخ و صاف در حالی که قیافه حق به جانب و نگاه از بالاش رو با جدیت حفظ کرده بودآروم و کت واک گونه جلو اومد، نیم کله ای خم کرد و با صدای آلن دلون خسته و بی حوصله جواب کوتاه، بی تفاوت و پر از فشاری داد 


-خب اگه پتو هستش چرا انقدر گرونه؟

# این رو انداز خاص از با کیفیت ترین موادخالص و طبیعی و پر قوی ماده  تهیه شده و برای استفاده ی افرادی که به کیفیت اهمیت میدن بسیار مناسبه!

- پر قو !!! آفرین!! از پر زیر بغل قو استفاده شده؟

# اجازه بدین از مسئولش بپرسم ... [چند قدم اون طرف تر با مسئول محترم پچ پچ هایی فرمودند,] ... بله ... دقیقا از پر زیر بغل قو هستش!! شما با این مدل رو انداز ها آشنایی دارید جناب؟!!

- نه ... بوی مام زیر بغل میداد ... از اونجا گفتم!! ... بانو جان میگم این ... بانو!! ... 


بانو کمی اون طرف تر در حال بالا پایین کردن کف پوش های روی هم انداخته شده بود ... بوی مواد پلاستیکی خیلی واضح جنس کف پوش رو فریاد میزد!


- میگم این پتو ئه خیلی جالبه ... نمیخوایش؟ یک کم بندازم رو خودم شاید از باشگاه بیکلاس های ذاتی  خارج شدم!!

= نه فعلا از اینا بیشتر لازم دارم ... برای جلوی اون ...

- آقااااااا ... بیا بیا ... این پا دری زشتا جنسشون چیه؟

# این کف پوشهای منحصر به فرد و تک هم از الیاف کاملا طبیعی و از پشم خالصشتر  تهیه شده اند.

- الان انتظار نداری من بگم از پشم کجای شتر تهیه شده که؟!!! 

# یه لحظه اجازه بدین من از مسئولش بپرسم!


- کدوم رو میخوای بانو جانم؟

= هیچ کدوم ... بریم ... خونه کار دارم!


-آقا دستت درد نکنه ... 5 طبقه دنبال ما اومدی! ... راستی میگم شما فوتبال زیاد بازی میکنی؟

# بله من به سلامتی و تناسب اندام خودم اهمیت میدم به خاطر همین ...

- نه از روی  اینا نگفتم ... آخه همه ش دستت رو گرفته بودی جلوت گفتم شاید زیاد توی فاز دفاع ضربه کاشته رفتی ... البته اونجا 9 متر فاصله رو رعایت میکنن، نمیچسبن به آدم!! ... 

= بیا بریممممم ... با همه دنیا بحث داره! چیکارش داری این بد بخت رو ...

- ای بابا ... من آدم نیستم دو کلمه با یکی حرف بزنم؟ خب باید یکی بهشوم بگه این کارشون ...

.

.

.

عین بچگی هاش که ذوق زده بود که  یه کاری کرده و منتظر بود الان  یه جا یه چیزی منفجر بشه، چشماش از کاسه زده بود بیرون، نفسش تند شده بود، لولو رو محکم بغل کرده بود، کانالای تلویزیون رو با سرعت ده کانال در ثانیه عوض میکرد ... بانو خسته و ژولیده ته دمپایی های حوله ای صورتیش رو روی زمین میکشید، قرص جوشان رو توی لیوان هم میزد و آروم میرفت که بخوابه ... الان داد میزنه ... الان جیغ میزنه ... الان هیجان زده میپره بیرون و ذوق میکنه ... الان ... عه ... خوابید که!! 

جلوی در اتاق ایستاد ... بانو رام و آرام و ناز خوابش برده بود ... رفت که بخوابه که صدای آروم بانو رو شنید ...


= دما رو باز دستکاری کردی؟ گرم شده!!! 

- نه عزیزم پتوش نو ئه ... گرم تر از اون قبلیه!! 


بانو تقریبا شبیه مادرم که توی بمب باران ها از جاش میپرید ما رو ببره بیرون از تخت پرید بیرون ...چراغ رو روشن کرد ... نیمچه جیغی زد و با نا باوری نفسش رو رها کرد


= این که همون ... واقعا رفتی خریدیش؟!! 

- آره ... ولی نه از اونجا ... از یه جا دیگه تقریبا یک پنجم قیمت اونجا!! پول سقف بلندشون رو از ما میخواست بگیره!!  دیدم خوشت اومده نتونستم نگیرمش ... خدا میدونه زیر بغل چند تا قو رو تیغ زدن براش!!! 

= ولی من که گفتم بیشتر کف پوش لازم داریم چرا این رو ...دیدم چقدر سفت و ناراحت شده!!! نو بود!!

- سه تا کف پوشم گرفتم ... سه سایز ... اگه رنگش رو دوست نداشتی میتونی عوض کنی! 

= [ بانو که انگار به کاردستی بچه عقب افتاده ش با عشق نگاه میکنه] چرا این کار رو کردی؟!! 

- همین ناز نگاهت به همه ی اون فروشگاه می ارزه ... هر تغییری خواستی بگو خودم انجامش میدم!!

= جدی؟ ... باشه ... فردا همه ی لباسات رو میکنی توی کیسه میندازی دور میریم با هم برات لباس بخریم !

- ببین صد بار بهت گفتم .... ... ... ... ... .. .. 

.

.

.

.

.

............................................................................................>


چیلی

عرض اتاق رو انقدر قدم زده بود که ناخودآگاه میدونست الان باید انتظار چه صدایی از برخورد کف کفش چرمی واکس خورده ش با کف اتاق داشته باشه. سه قدم بی صدا ... سه قدم تق تق ... هر بار که نوبت راه رفتن سمت پنجره ی بلند میرسید مرد توی آیینه رو میدید که از دور داره بهش نزدیک میشه و وقتی بهش میرسه نفس عمیق میکشه و باز ناپدید میشه ... بوی عود انقدر تند بود که حتی با اینکه معلوم بود به خاطر ملاحظه ی دماغ حساسش حدود 40 دقیقه پیش خاموش شده، ولی باز هم تمام ترکیباتش رو میشد با درصد دقیق مشخص کرد ... بوی عطر کلاسیک مردونه ... بوی چای سبز خشک شده ته استکانی که شاید گوشه ی میز جا مونده ... نور نیمه خسته ی عصر، مستقیم از پنجره ها نیمه ی اتاق رو به حد قابل قبول و اعصاب خورد کنی روشن میکنه ... مبل چرمی سبز تیره انتظارش رو میکشه ... رد دوخته شده ی کنار دسته ی صندلی همیشه اسباب بازی خوبی بوده برای وقتی که باید به حرف های مرد اتو کشیده ی روبروش تمرکز کنه ... مرد بی تفاوتی که خیلی سعی میکنه متفاوت و همدل به نظر برسه ... با اون جلیقه ی راه راه و شلوار براقش ... هیچ علاقه ای ندارم باز یه ساعت به کف کفشش خیره بشم ... اه ... 


- هیچی نمیخوای بگی؟ من بهت پول نمیدم که بشینی من رو نگاه کنی و به زور لبخند بزنی!!!

= تو هنوز وارد نشدی ... از نظر من وقتی کسی وارد میشه که روی صندلیش بشینه و سلام کنه

- این لعنتی صندلی من نیست ... هر روز صد نفر میان اینجا و یه ساعت به تو چرت و پرت تحویل میدن و بعد سر پنجاه دقیقه تو پرتشون میکنی بیرون و ازشون پول مفت میگیری!!! منم نمیدونم چرا میام اینجا ... امیدوارم برای این نباشه که زبون من رو میفهمی ... چون اگر به این نتیجه برسم میرم با سوپرمارکتی محله مون حرف میزنم ... 

= چی انقدر آزرده ت کرده ؟ کدوم نیازت برآورده نشده؟ 

- آزرده؟ [فریاد] من آزرده نیستم ... من این همه زحمت نکشیدم که آخرش بخواد این جوری تموم بشه! با این همه بد بختی دو تا بچه بزرگ نکردم که یکی شون بره رقاص بشه یکی شون هم دیوونه از آب در بیاد!! 

= منظورت از دیوونه موزیسین هستش ؟

- موزیسین؟ ها ها ها ! اون حتی نمیدونه موسیقی چی هستش!!! یه سری صدای نامفهوم رو کنار هم میذاره که هیچ شباهتی به هم ندارن ... میرن میشینن با یه مشت دیوونه ی دیگه گوش میکنن ... محض رضای خدا هیچ شباهتی به هیچ موسیقی نداره! ... من خودم یه بار توش صدای بز شنیدم!! صدای اره برقی!!! این موسیقیه؟

= اگه نبود پس چرا این همه بهش جایزه دادن؟ ... اسمش رو توی اخبار هم دیدم اتفاقا ... توی گرند هال اجرا داشته! هر کسی نمیتونه اونجا برسه!

- اونا هم حتما یه مشت دیوونه مثل خودش بودن ...یا  یه مشت بنگی که با صدای ماشین لباس شویی هم هد میزنن!!!

= نمیدونم! شاید! ... خب بیا درباره موسیقی حرف بزنیم ... گفتی پدرت اومده بود برای اجرای خودت چی میگفت؟


نفسش رو به زور بیرون داد ... عرقش سرد شد ... به گوشه ی خالی اتاق خیره شد ... آروم روی صندلی نشست و به پیچ گچ بری سقف زل زد ...


- برای اجرای اپرایی که توش بودم اومد... اون هم به اصرار مادرم ... بعدش گفت مزخرف بود!! خوابش گرفته بود ... نمیفهمید چرا باید یه عده آدم داد بزنن و یه صداهایی از خودشون در بیارن که در هم برهمه و بی معنی!! 

= خب ... ولی گفتی خودش جوون بوده ساز میزده! فکر کنم ساکسیفون بود ... درسته؟ [عینکش رو خیی آروم با پارچه ی مخمل تیره پاک میکنه و برای اینکه درست ببینه چشماش ریز میشه]

- آره خودش ساکسیفون میزده ... ولی پدرش نذاشته ادامه بده چون موزیک غربی بوده!!

=چه جالب! میخواستم همین رو بپرسم که خودت زودتر گفتی!! ... یه جایی هم گفتی که کلا موسیقی سنتی آذربایجان برات خیلی نوستالژی قشنگیه چون پدر بزرگت تار عاشقی میزده ... اصلا سر همین آهنگ های بهبودف خودت به موسیقی کرال علاقه مند شدی!! 

- آره !! خب که چی؟!

= هیچی!! شاید خودت هم ندونی ولی من مطمئنم پدر بزرگت هم باباش نذاشته درست تار بزنه!! کلا انگار برای شما جنبه ی ارثی داره که پدر ها با استعداد هنری پسر ها بجنگن!! تو هم که دیگه تکامل پیدا کردی ... هم پسرت دیوونه ست که راحت میتونه موسیقی رو ابراز کنه ... هم دخترت که راحت جلوی همه میرقصه و یکی از بهترین های کار خودشه!! اینکه تو قواعد ذهن اونها رو درک نمیکنی دلیل این نیست که ...

- عه ... نه نه ... وایسا ... ببین تو ... حالم رو داری به هم میزنی با این نتیجه های مسخره ت ... من شاید به چیزی که میخواستم نرسیدم ولی ... اه ...  لعنت به تو ... لعنت به اینجا ... 


با همون قیافه بی تفاوت و متفاوت تا آخر داد و فریادهای  توده ی قرمز و پر سر صدایی که رو به روش توی مبل فرو رفته بود و مثل پاپ کورن بالا پایین میپرید رو گوش داد و نگاهش به ساعت بود که بیشتر از پنجاه دقیقه مجبور نباشه این وضعیت رو تحمل کنه ... طبق معمول خود افراد سر زمان مناسب به آرامش میرسیدن و فضا رو ترک میکردن ... با رفتن مرد از روی مبل راحتی بلند شد و پنجره رو باز کرد تا هوا عوض بشه ... استرس و خشم معمولا باعث عرق کردن و ترشح مواد بد بو میشه! ... ده دقیقه فرصت داشت مغزش رو خالی کنه تا دوست بعدی وارد بشه ... نفس عمیق ... بوی بهار ... صدای بازی بچه ها ... فکر کردن درباره عشق های زندگیش  ... لبخند عمیق و آرامش بخش ...