من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

لک بری


من از تمایلم برای اینکه کسی باشم خسته شده بودم برای همین در گلدان یک لیوان وایتکس ریختم، به زیرسیگاری پر فوت کردم و به دوران خوشی که با توداشتم فکر کردم.

شب که بیدار شدم صدای جاروی رفتگر در کوچه مرا در خاک انداز جابجا کرد. گربه شده بودم انگار بین زباله ها. دور خود می گشتم و هر صدایی توجهم را سریع جلب می کرد. نزدیک تر اگر بودی می دیدی که زیر چشمم هم گود رفته است.

وارد اتاق تاریک که می شدم دستانم کمی روی دیوار فکر می کرد که کدام کلید متعلق به لامپ سوخته است - " بگذار اصلاً فکر کنیم که هر دو سوخته اند" -.

پنکه سعی می کرد از مرداد کمی آبرو بخرد و در اتاقی که شبیه حمام بود بیشتر از آنکه هوا را جابجا کند سرجایش می لرزید.

آدم کنار رنگ اتاق مثل نور پیراهن کوچکت ناخواسته بالغ می شد. به خودت می آمدی و می دیدی همه چیز تغییر کرده است.

تو را از دور ترین نقطه خانه چهل متری نگاه می کردم که روی مبل به خواب رفته بودی تا تمرین خواب دیدن  کرده باشم. به خودم می گفتم : صبح که بیدار شدی قبل از اینکه موهایت را شانه بزنی می گویم بیا روزی یک صفحه برای هم بنویسیم، و تو با چشمانت یکی از آن پوزخندهای خاص خودت می ریختی  به دشنام به این به قول خودت گول دریده این خلاء چموش این من، که یعنی عاشق همین دیوانه بازی هایت شدم دیوانه!

فراموش کرده بودم که شب است. سوسک های کوچکی روی قهوه جوش کوچک کنار سینک ظرفشویی بازی می کردند. شاید برای همین بود که از قهوه انصراف را آموخته بودی.شاید.

آفتاب می رفت که مفتضحانه بالا بیاورد روز را روی پرده های زرد اتاق و صدای ماشین ها که مثل کش آمدن بدن بعد از بیداری بی جان بود یک روز دیگر را در کمتر از بیست متری ناز حضور تو در خیابان قی می کرد.

سخت تر از اینکه مردد باشم که کار درستی است پیشنهادم به تو،  کمی دستم را به سمت صورتم می بردم.اما وسط راه ترجیح می دادم در شیشه ی عینک خودم را ورانداز کنم. بلکه شاهد کسی یا چیز جدیدی باشم. یک جوش کوچک روی چانه زیر ریش هم امیدوارکننده خواهد بود حتی. اینجا است که بازنشستگی، با زن نشستگی، تجربه را به هیجان می کشاند.

وقتی که از خانه بیرون زدم برای خریدن نان اصلاٌ نفهمیدم قدمهایم چطور مسافت نانوایی را له کرد. تو دیشب بودن را عاشقانه را اینطور صرف کرده بودی : هستم-------------------هستی------------------------هست. چقدر نرم بود. لوس کرده بودی صدایت را در کمال تعجب و گفته بودی : دوست داشته بودم!

در راه به این فکر می کردم که شاید بخاطر قتل در قطار سریع السیر شرق هنر هفتم بود که هنوز فقط با اتوبوس سفر می کنی... اینقدر از این حرف ها در خودم دوره کردم تا به خانه رسیدم. ولی با وجود بوی کهنه ی چای بهاره لاهیجان که از آشپزخانه به زیر روسری ات رسیده بود  و  با اینکه معلوم بود که پنکه در هر بار گردش به زیرش سرک می کشد باز هم  تکان نمی خوردی حتی.

کمی دقیق شدم رویت. هرچه نزدیک تر می آمدم احساس می کردم تو داری دور تر می شوی. پس این طوری است؟! پس یعنی یک صفحه برای من یک صفحه برای تو باید جایش را به بینهایت صفحه برای تو بدهد؟!!

یک لیوان وایتکس در گلدان ریختم، به زیر سیگاری پر فوت کردم و به دوران خوشی که با تو داشتم فکر کردم.

راست می گفتی : مرگ کوتاهترین راه برای تبدیل به اندیشه تام است و بازی را همیشه از زمین حریف آغاز می کند.