من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

من و مرد در آینه

مرد تنها ، فقط با تصور یه تصویر توی آیینه ذهنش داره زندگی میکنه. محیط کاملا قهوه ای. مخاطب مرد توی آینه که هیچ وقت حرف نمیزنه. زندگی مرد توی آینه به یه لامپ توالت بستگی داره. خاموش بشه میمیره ....

پرنده

بالاتر، آره بالاتر ... به چشمام نگاه کن ... اشکلال نداره ... بذار ببینمت ... هنوز جاش روی بازوی راستت مونده ... خودش هم نباشه همیشه یه اثری از خودش میگذاره ... امروز ریشت رو نمیتراشی؟ ... کاش میتونستی دستت رو بیاری بیرون از آیینه و ببینی چقدر یخ کردم ... تو به این میگی عشق یا وابستگی ؟ ... مراقب حولت باش، داره باز میشه ... همیشه گفتم کاش این آیینه بین ما نبود ... میتونستی حرفای خودت رو بزنی ... میتونستیم با هم گپ بزنیم ... البته اون وقت دیگه فکر نکنم روت میشد با یه حوله ی فسقلی جلوم واستی ... تو هم اتو کشیده میشدی، مثل همه ... تو هم نقاب میزدی و احساساتت رو نمیریختی بیرون ... پس همون بهتر که اون پشت داری برام شکلک در میاری ... بهت که گفتم مراقب باش ... دیدی افتاد ... خب برش دار بی حیا ... خیلی بی شعوری!


پیام ساده ای بود 

" من میرم بندر ... معلوم نیست کی برگردم ... یخچال پره ... مراقب خودت باش ... ارادتمند"

پاره کاغذی که معلوم بود با عجله، با مداد ابرو نوشته شده رو آروم از زیر کفش دوزک آهن ربایی روی در یخچال کشید بیرون. هر واژه براش پتک سنگینی بود که مغزش رو متلاشی میکرد... "کجا رفتی بانو؟ ... یعنی انقدر کار فوری پیش اومده بود؟ ... بدون خداحافظی!!!... ارادتمند چیه دیگه؟ " گیج خواب و ناباور از مفهوم سنگینی که کاغذ نیمه جون به دوش میکشید بی هدف دور خونه راه میرفت و با خودش حرف میزد. دکمه های تلفن رو دو دستی فشار میداد که زودتر شماره رو بگیره. صدای آهنگ پیانو از اتاق کار بلند شد که وسطش یه صدای روباتیک میگفت " la maison de l'amour " ...  موبایل رو که هنوز داشت زنگ میزد و  عکس دو نفره خندونشون رو نشون میداد توی مشتش فشار داد ... عرق سرد سعی میکرد بدن لرزون از خشمش رو  خنک کنه ... بدون اینکه بالا تنه ش رو بپوشونه از پنجره به بیرون خم شد ... ژوزفین دختر نوجوون مغازه پنیر فروشی اون طرف کوچه میگفت بانو چند ساعت پیش با یه کوله پشتی و یه ساک با عجله داشته میرفته سمت ایستگاه مترو ... خواب لعنتی... متروی کثافت ... 

به دیوار زیر پنجره تکیه داده ... فشار آرنجش روی زانوش داره بی حسی عجیبی رو القا میکنه ... نور مستقیم آفتاب پیشونی و سرش رو نوازش میکنه ... دود سیگار با رقص طنازش از پنجره به ناشناخته ها به پرواز درمیاد ... دیگه باز موندن پنجره یا بوی سیگار مسئله ی جدی ای نیست ... کسی نیست که از اومدن خاک توی خونه یا بو گرفتن پرده های روشن ناراحت بشه!